از بیمعنایی تا معنا
در خلاصه داستان «من، سیزیف» آمده است: «این نمایش بازگشت ابدی انسان را به خود نشان میدهد. زندگی انسان تکرار یک عمل مشابه است؛ مارپیچی و قابل حدس و این عمل همیشگی باعث میشود ما نه به معنا؛ بلکه به معنای زندگی بشری فکر کنیم.»
این سرنوشت همه ماست که سعی میکنیم با کشف مجهولات در سیر حقیقت گام برداریم، بدون آنکه خود را بشناسیم. چگونه میشود در مسیری حرکت کرد، بدون آنکه ابزار حرکت یعنی خود ماهیت خود را بشناسیم.
تفکر انسان وقتی میتواند انسان را به درک هستی سوق دهد که انسان تلاشی برای شناخت چیستی خود بردارد. همان گونه که در حدیث امیر المومنین می خوانم هر کس خود را بشناسد خدا را شناخته است؛ چگونه است که برای درک هستی پیرامنش به خود رجوع نمیکند.
«من، سیزیف» را باید اثری دینی دانست که مخاطب را بدون وعظ و خطابه به روشنی میبرد. این مساله البته برای ما که ادعای دینداری داریم، کنایه دردناکی است. چگونه هنرمند غربی بدون داعیه دینداری از عمیق ترین مفاهیم دینی حرف میزند.
چرا هنرمند ما وقتی بخواهد به موضوع دین بپردازد به دایره جناحگرایی میافتد و به بهانه از دین گفتن حزب مقابل را تخطئه میکند.
این اثر همچنین برای هنرمند ایرانی درسی است که میشود بدون سیاهنمایی از سیاهی حرف زد؛ مشروط بر اینکه از سیاهی گفتن به سوی نور، رهنمودمان کند. آنچه در این سالها آموختهایم این است که برای نقد جریانات سیاسی به ریسمان سیاهنمایی چنگ میزنیم.
اما هیچ وقت برای رفتن به سمت آدمیت خود، کاری نکردهایم. «من، سیزیف» تلاشی برای کنکاش در حقیقت انسان است. این اثر هرچند بر اساس آموزههای اسلام نیست و شاید از الگوهای مذهبی هم وام نگرفته، اما اثری به شدت مذهبی است.
در آخر نمایش، وقتی شخصیت اصلی داستان با صورتک ها میرقصد با تراژدی اسارت ابدی انسان مواجهیم. اسارت در بند نامعنایی و خلائی که ناشی از جهالت اوست. وقتی مرد داستان «من، سیزیف» با صورتکهای به هم پیوسته آکاردوئون مینوازد، یعنی خود، عروسک جهل خود شده است.
شخصیت داستان در ابتدای نمایش یک مکعب چوبین پیدا میکند و سعی دارد آن را بفهمد و کشف کند. کنکاش او برای شناخت مکعب منجر به بیرون آمدن آدمکی میشود که با روند داستان آدمک بزرگ و بزرگتر می شود، آنقدر که مرد داستان را به بردگی و بندگی خود درمیآورد.
این فاجعه بردگی از جایی آغاز میشود که مرد به آدمک دانش را هدیه میکند. دانشی که مرد به آن تسلط دارد، بدون آنکه این دانش او را به دانایی رسانده باشد. آدمک «من، سیزیف» نمادی از همه مجهولاتی است که انسان بی جهت در مسیر شناخت آنها گام برداشته است. فاجعه بار اینکه مرد ـ انسان ـ تلاشی برای رهایی از آدمکها ندارد.
بازی حیرت انگیز «استویان دویچوو» در این اثر چنان تکنیکال است که با حضور پر صلابت خود معنا و فرم را مثل بافتههای طناب آرام آرام در هم میتند. از این جهت نمایش «من، سیزیف» مهمترین امتیازش را مرهون بازیگرش است. این نمایش را از این جهت که ساختار روایی آشنایی ندارد، بتوان اثری ضد قصه دانست، اما نتیجهای که در انتهای نمایش به آن میرسیم، این است که داستان «من، سیزیف» خود انسان است.
نکته دیگر این که هر چند «من، سیزیف» دارای پایان باز است و در بیسرانجامی به انتها رسیده، اما باید در نظر داشت بردگی انسان در بند جهالت پایان ندارد. وجه تفاوت هنر غرب و هنر ایران این روزها ـ بدون تعمیم دادن به همه آثار هنری ـ این است که هنر غرب اصالت خودش را دارد. همین اصالت و مردمی بودن آن فارغ از اینکه زبان گفتاری شخصیت های نمایش چه باشد با همه مردم در همه جهان ارتباط برقرار می کند.
اصل ارتباط برقرار کردن فارغ از اینکه اثر چه میخواهد بگوید از جانب هنرمند غربی رعایت میشود؛ چرا که او از روی دست کسی کپی نمیکند؛ در حالی که هنرمند جوان وطنی برای تفاخر و به رخ کشیدن داشتههایش آنقدر در فرم فرو میرود که اثر از معنا تهی میشود.
«من، سیزیف» ویژگی منحصر به فردش در این بود که معنایی عمیق و چند لایه را در زمانی مشخص داراست و این داشته را در فرم قابل درکی بستهبندی کرده و به مخاطب ارائه میکند.
نکته مهم تر اینکه کارگردان اثر بیجهت با نور و فرم و صدا و افکت بازی نکرده تا ذهن مخاطب را مجذوب و شیفته خود کند. چیزی را هم که قصد انتقال آن را دارد به قدری مهم و عمیق است که نخواهد برای ضعف آن به ابزاری های دیگری دست ببرد.
وجه مشترکی که «من، سیزیف» با آثار ایرانی دارد، عریانی صحنه نمایش و استفاده حداقلی از نور و اکسسوار است. در این اثر جز چند صورتک و چند مکعب که به ترتیب وارد و خارج می شوند، چیز دیگری وجود ندارد. دیگر اینکه اغلب تورهای صحنه موضعی است و لباس بازیگر هم سیاه است، اما همه این ها در خدمت معنا هستند. در واقع این نوع مظروف است که ظرف را تعیین میکند.
در مقابل در برخی از آثار ایرانی که تعدادشان هم کم نیست با فاجعه روبهرو هستیم. هنرمند ایرانی سعی میکند ظرفی خیره کننده به مخاطب بدهد؛ درحالی که یا چیز دندان گیری در ظرف نمیریزد یا چیزی که میریزد، مسموم است.
حتی این ضعف در هنرمندانی که قائل به معنا هم هستند، دیده میشود. این دسته از هنرمندان چنان معناهای مختلف را در ظرفی که ارائه میدهند، زیاد است که سرریز میشود. برای این هنرمندان، فرم وجاهتی ندارد. برای همین مخاطب معمولا به آثار مذهبی و دینی روی خوش نشان نمیدهد.
«من، سیزیف» برای این موفق عمل میکند که همه عوامل در خدمت فرم و محتوا هستند. همانی را میگویند که باید بگویند و به آن اعتقاد دارند. در همین سالن قشقایی نمایش «پنجگاه خون، خور و ملمداس» از ایران روی صحنه رفت با زمان تقریبی «من، سیزیف»، اما یک اتفاق متاثر کننده افتاد. مخاطبان به احترام گروه نمایش تا آخر نشستند و بعد از اجرا با عجله سالن را ترک کردند و عده کمی گروه را تشویق کردند. در چهرهها خبر از عصبانیت آنچه دیده بودند، حکایت داشت.
در حالی که میبایست عکس این قضیه اتفاق میافتاد. در نمایش «پنجگاه خون، خور و ... » با یک افسانه از مناطق جنوب روبهرو هستیم که باید با مخاطب ایرانی ارتباط برقرار کند، اما این اتفاق نیفتاد. دلیل آن هم در بالا اشاره شد؛ عدم هارمونی فرم و محتوا با هم بود که نتوانست همدلی مخاطب با خود را ایجاد کند.
اینکه یک افسانه ایرانی نتواند با مخاطب ارتباط برقرار کند، نه به سانسور و ممیزی ارتباط دارد، نه به نظام فرهنگی، نه به دولت فعلی و قبلی. کارگردان زبان مخاطب را بلد نیست. این درست است که مولفههای فرهنگی هر ملتی دارای مرزهای مشخصی است که در فرهنگ دیگر قابل تفسیر نیست. ممکن است آنچه در یک جامعه فرهنگی ارزش و در جامعه دیگر ضد ارزش باشد.
اما همه مردم دنیا دغدغههای مشترک فراوانی دارند که ارتباطی به ارزش و ضد و ارزش ندارد. مفاهیمی مثل خدا، انسان، وجود، دین و ... از مشترکاتی است که همه ما به آن فکر میکنیم و به تفسیرهای مشابهی هم میرسیم. آنچه امام خمینی (ره) درباره هنر فرمودهاند که: «هنر عبارت است از دمیدن روح تعهد در آدمی» یعنی همین که هنرمند به این مفاهیم بپردازد تا مخاطب خود را به حرکت وا دارد.
مختصر اینکه توصیهای که امام خمینی (ره) به هنرمند دارد از سوی هنرمند غربی به کار گرفته میشود و از جانب برخی از هنرمندان ایرانی تحجر محسوب میشود و نمایش «من، سیزیف» شاهد این مدعاست.