شما از خبرگزاری قرآنی هستید/ تنفس در فضایی مملو از غیرت
کد خبر: 3567537
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار : ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۲
روایت ایکنا از 9 روز فداکاری در میان خاک و آتش و آوار:

شما از خبرگزاری قرآنی هستید/ تنفس در فضایی مملو از غیرت

گروه جامعه: در هر بحرانی فارغ از تمامی مصیبت‌ها و خساراتی که وارد می‌شود صحنه‌هایی رقم می‌خورد که در خبرهای اصلی نمی‌آید، گوشه‌هایی از این وقایع در روایت خبرنگار ایکنا از پلاسکو وجود دارد.

ساعت 11 پنجشنبه 30 دی‌ماه خبری بر روی خروجی‌ تمامی خبرگزاری‌ها قرار گرفت: «ساختمان پلاسکو پس از 54 سال فروریخت».

عده‌ای آتش‌نشان در حین مهار آتش‌ و تخلیه ساکنان، زیر آوارگیر کردند؛ بنابر عادت، اولین کاری که می‌شد انجام داد، جستجو در سایر خبرگزاری‌ها و تلویزیون در همان روز حادثه بود؛ ساعت 13 همان روز شایعات از تعداد کشته‌ها و مصدومان در فضای مجازی و رسانه‌های مختلف موج می‌زد؛ اولین کاری که کردم تماس با رئیس اورژانس کشور بود که علی رغم مشغله زیاد آمار صحیح مصدومان را ارائه داد و تماس‌های دیگری با سازمان آتش‌نشانی و سازمان انتقال خون گرفتم.

تا ساعت 16 روز نخست هرچه خبر بود فرستادم، دیگر طاقت ماندن در خانه نداشتم، رکوردر، قلم و کاغذ، پوتین و ماسکی را برداشتم و به سمت پلاسکو به راه‌ افتادم؛ 200 متری مانده به پلاسکو افراد بسیاری تجمع کرده و تماشا می‌کردند، شاید نمی‌دانستند تماشا کردن و ازدحامشان مانعی شده است برای نفس کشیدن و زنده ماندن عده‌ای! حتما نمی‌دانستند.

راه‌ خود را در میان مردم نظاره‌گر به خرابه‌ها و آوار بجا مانده از پلاسکو باز کردم، فریاد و فغان آتش‌نشانان برای از دست‌دادن همکارانشان به پا بود، یکی همچنان علی رغم مصدومیت با صورتی دودآلود و لب‌هایی سرشار از ماتم همچنان به دنبال همکار بود؛ آن یکی سرش را بر شانه همکار خود گذاشته و اشک‌های فراق را سر می‌داد، یکی دیگر قرآنی را که در جیب داشت بیرون آورده بود و قلب خود را با ذکر الله الله مطمئن می‌ساخت و یکی دیگر همچنان مطمئن به یافت یاران پرکشیده و اینک زیر خروار‌ها آهن و خاک و پلاستیک خفته، همکاران دیگر را که هنوز زمینی بودند دلداری می‌داد.

روایت ایکنا از 9 روز فداکاری در میان خاک و آتش و آوار

خانواده‌هایی از آتش‌نشانان آمدند و آن که زنده مانده بود کودک خود را در آغوش کشید، کودکی دیگر، هر آتش‌نشانی را می‌دید فریاد می‌زد: بابا، بابا... آتش‌نشان که سرش را بر می‌گرداند خرابه‌های پلاسکو بر سر کودک آوار می‌شد؛ هنوز پدر را صدا می‌زد تا که پدرش با صورتی آغشته به خاک و خون از سر برانکارد اورژانس پایین پرید و کودکش را سخت در آغوش گرفت؛ آن لحظه به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که چند کودک دیگر این‌گونه پدر را صدا می‌زنند، اما نه کسی از خرابه‌ها بیرون می‌آید و نه از برانکارد اورژانس پایین می‌پرد تا با فریاد پسر، او را در آغوش کشد.

پلاسکو به شامگاه نخست رسیده بود که توجه برخی خبرنگاران به جوانی جلب شد که از پشت گونی‌ها می‌پرسید: «کسی حامد هوایی را ندیده؟»، «حامد هوایی زنده است؟» یکی از آتش‌نشانان سراغش آمد و گفت: «پیدایش می‌کنیم» او آمده بود سراغ برادر همسانش همان که تنها با دقایقی اختلاف باهم به دنیا آمده‌اند را بگیرد.

گلو درد شدیدی همراه با تب و لرز سرتاپای وجودم را فراگرفته و نتوانستم بیش از این آنجا بمانم نزدیک 10 شب است هنوز خبری امیدوار کننده وجود ندارد، سمت خانه می‌روم.

روز دوم حادثه نمی‌توانم از خانه بیرون بیایم، اما همچنان قلبم در پلاسکو به جای مانده است و خبرها را دورادور دنبال می‌کنم گویا آتش‌‌فشان پلاسکو همچنان فوران کرده و سر ناسازگاری با آتش‌نشان گذاشته است.

از شنبه تا سه‌شنبه در پلاسکو بودم، گرچه پلاسکو همه تلخ بود، اما نکات درخشنده در میان این دود و سیاهی وجود داشت؛ در یکی از ظهر‌های آواربرداری صدای اذان از مسجد هدایت، 20 متری پلاسکو می‌آمد آتش‌نشانی را به چشم دیدم از آوار که در روزهای اول همچنان بالا بود پایین آمده و کلاه و دستکشش را کناری نهاد، از چکه‌های آب شیلنگ‌ آتش‌نشانی وضویی ساخت و گوشه‌ای خلوت آن طرف ستون‌های ریخته پلاسکو برای تحکیم ستون‌های دینش اختیار کرد و قامت بست.

روایت ایکنا از 9 روز فداکاری در میان خاک و آتش و آوار

روز بعدش بود که خانواده‌ آتش‌نشانان مفقود وارد محل آواربرداری شدند و به قرائت قرآن و نماز مشغول شدند تا فرجی حاصل شود و پیکر عزیزانشان خود را به همکارانشان نشان دهد، هیچ خبرنگاری نخواست خلوت آنان را به هم ریخته و به جای مرهم زخمی دیگر بر دلهایشان بنشاند.

نوجوانانی از مدارس تهران آمدند و به آتش‌نشانان قهرمان خسته نباشید گفتند و بر خرابه‌های آوار گل گذاشتند، خیرانی از تبریز آنجا حضور داشتند که جانباز جنگ بودند و آمدند به جانبازان و شهدای عرصه پلاسکو خسته نباشید بگویند و آرزوی علو درجات کنند، اما تنها این نبود؛ آمنه دختری از شین‌آباد به همراه پدر و عمویش وارد پلاسکو شد و به تمامی آتش‌نشانان ادای دین کرد؛ هیچ کس به اندازه او نمی‌دانست یک آتش‌نشان که سپر جان‌ها می‌شود کیست و چه می‌کند در آن عرصه؛ تنها آمنه می‌دانست و می‌توانست درک کند آتش و گیر افتادن در آن یعنی چی؟ حضور آمنه آتش‌نشانان را روحیه‌ای دیگر بخشید؛ چرا که احساس می‌کردند فداکاری‌های آنان نتیجه‌اش زنده ماندن آمنه و امثال او بود.

اما فارغ از همه اینها حضور مردم قدردان در هنگامه ظهر یا غروب برای عرض خسته نباشید و پخش غذا، میوه و شیر در بین جان‌فشانان حاضر در پلاسکو بود که صحنه‌هایی زیبا در عین حال غمناک را ترسیم می‌کرد.

در روزهای سخت پلاسکو هر لحظه که آتش‌نشانان یک جا جمع می‌شدند و سگ‌های جستجو‌گر را فرا می‌خواندند که آوار را بگردند خبرنگارها را نیروی انتظامی به بیرون هدایت می‌کرد و این‌گونه بساط حدس و گمان و شایعه محل را در بر می‌گرفت؛ هر خبرنگاری جایی برای پنهان کردن خود از چشم مأموران ناجا پیدا می‌کرد؛ یکی در زیر چادر هلال احمر، یکی دیگر در نزدیکی‌ خرابه‌ها پشت بیل لودر و دیگری در آمبولانس اورژانس؛ چرا که لحظه به لحظه پلاسکو برای تک تک مردم ایران مهم بود و اینکه چه بر سر قهرمان‌ها آمده از آن مهمتر، آن روز پیکری بیرون نیامد.

روزهایی که خبر از یافتن جسد می‌آمد دیگر امید به زنده ماندن کسی نبود، اما تلاش‌ها و امیدهای آتش‌نشان همچنان بر سر جایش بود، غیرت و عزت نفس همچنان تمامی وجود آنان را فراگرفته بود.

همه جا حرف از غیرت بود

آتش‌نشانی سفره دل را با اصرار‌های من باز کرد و گفت: 4 روز و 4 شب است علی‌رغم اتمام شیفتم خانه نرفته‌ام، صدای همکارم هنوز در گوشم زنگ می‌خورد، نمی‌توانم بی‌خبر از او به خانه برگردم مطمئنم من جای او گیر افتاده بودم او نیز این کار را می‌کرد؛ چرا که غیرتش اجازه ترک محل را به او نمی‌داد.

صحبت از سختی کار آتش‌نشان شد و گفت: مدیریت اداری یک شرکت به من پیشنهاد شد و در آزمون استخدامی یک بانک هم قبول شدم، اما عشق به نجات زندگی انسان‌ها مرا آتش‌نشان کرد، حقوق چندان رضایت‌بخشی ندارم  هنوز هم مابه تفاوت‌ اضافه‌ حقوق‌های امسال را از ابتدای سال تا به الان نداده‌اند، اما کودکی که در میان آتش گیر کرده و ملتمسانه مرا نگاه می‌کند و پس از نجات به من لبخند می‌زند از تمامی حقوق‌های من و همکارانم با ارزش‌تر است.

از او می‌پرسم اگر زمان به عقب برگردد بازهم آتش‌نشان می‌شوی؟ بلافاصله جواب می‌دهد: 100 درصد؛ همین عشق است که نیروهای بازنشسته را به اینجا کشانده است تا از تجربه خود برای همکارانشان استفاده کنند.

باز می‌پرسم اگر اول و آخر پلاسکو را می‌دانستی، بازهم وارد آن می‌شوی؟ جواب می‌دهد: با اینکه حفظ جان خود اولویت ما است، اما شغل ما نجات است و مسلما بازهم وارد میدان می‌شوم.

روز آخری بود که به پلاسکو رفتم گفتند قرآنی در میان آن همه آتش و آهن مذاب سالم بیرون آورده شده است در به در دنبال تأیید این خبر بودم؛ چرا که در زمانی که این قرآن بیرون کشیده شد مترصد صدور کارت و اجازه ورود بودم، از هر کسی می‌پرسیدم  کسی خبر نداشت، آتش‌نشانی صدایم زد و پرسید شما از خبرگزاری قرآنی هستید؟ آقای ملکی (سخنگوی آتش نشانی) دنبال شما می‌گردد. سریع به دنبال آتش‌نشان به راه افتادم و به آقای سخنگو رسیدم؛ کجایی؟ یک خبر خوب می‌خوام بهت بدم، یک قرآن مفتوح صحیح و سالم در میان اون همه آهن مذاب و آتش بیرون کشیده شده، این هم قرآن، همونجوری گذاشتمش تا خبرنگاران بیایند. خیلی خوشحال بود، می‌گفت: خدا پیامش رو بهمون رسونده این مژده فرج کار ماست.

روایت ایکنا از 9 روز فداکاری در میان خاک و آتش و آوار

روز بعد از این پیکر آتش‌نشانان یک به یک از زیر آتش و خاک و آوار با فدا کاری همکارانشان بیرون کشیده شد و من یک اسم را همچنان به یاد داشتم «حامد هوایی» چرا که بردارش ملتمسانه به دنبالش بود، یک‌آن بغضی گلویم را فشرد، حامد زود بار سفر را بست و کمر برادر شکست، اما حامد نامش با فداکاری عجین شد و موجب افتخار برادر.

یاسر مختاری

انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳۹۵/۱۱/۱۰ - ۱۰:۵۱
0
3
خیلی عالی بود به خصوص در انتها که از سخنگو آورده شده است : .....خیلی خوشحال بود، می‌گفت: خدا پیامش رو بهمون رسونده این مژده فرج کار ماست. ... خدا پیامش رو بهمون رسووووند ..... چه ایمان زیبایی .... خدا ایشون و همه جوانان با ایمان رو حفظ کنه ...
علی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳۹۵/۱۱/۱۰ - ۱۱:۵۵
1
1
خدا پیامش رو بهمون رسونده این مژده فرج کار ماست؟؟؟
آقای سخنگوی آتش نشانی! با بستن چشم ها تکلیف ساقط نمیشه
باید جوابگوی این همه بی تدبیری را بدید در قیامت. منتظر فرج و مژده الهی هم هستید؟
پاسخ ها
ناشناس
| Iran (Islamic Republic of) |
۱۳۹۵/۱۱/۱۲ - ۰۱:۵۷
سخنگوی آتش نشانی خود آتش نشانی است که جان به آتش زده و آن جا پا به پای دیگر اتش نشانان آورها را می گشته صدایش را از تلویزیون شنیدی گرفته بود
او چه گناهی دارد چوب بی تدبیری برخی دیگر را بخورد
captcha