به گزارش
خبرگزاری بین المللی قرآن(ایکنا) از خراسان رضوی، جنگ، یک اتفاق ساده نبود؛ همه آنان که هشت سال جنگ تحمیلی ایران و عراق را درک کردند، به این مطلب اذعان میکنند؛ چه آنان که زندگیشان را در آشفته بازار جنگ باختند، چه آنهایی که جان بر کف در مقابل متجاوزان ایستادند، این مطلب را نه تنها آنهایی که زیر چتر امنیت در کنار خانوادههایشان جنگ را نظاره کردند باور دارند، حتی کسانی که دلشان نمیخواست در این بازی، ایران پیروز میدان باشد هم بر این باورند؛ آنان که به خاک ایران «آمده بودند تا بمانند» و شاید هنوز هم نمیتوانند مجهول معادله این دوران را بیابند.
جنگ تمام شد و داستان رشادتها و حماسههای آزادگانی که اسماعیلوار به سوی قربانگاهها شتافتند و همه هستیشان را فدا کردند، سالهای سال لالایی مادران بود و قراری بود برای دل بیقرار دختر که بهانه بابا گرفته و قصهای برای پسر که هنوز هم جای خالی قهرمان زندگیاش را احساس میکند.
همه ما هم اگر آن دوران را درک نکردیم، حتما در فیلمها، سرخی آژیر خطر و حمله هوایی و پناهگاه را دیدهایم، یا شنیدهایم که «خرمشهر را خدا آزاد کرد» و فلان عملیات با رمز «یا زهرا» و «یا حسین» و ... پیروز شد.
اما زمانی که در میان روزمرگیها، گم شده بودیم و دیگر صدای نالههای جانبازان و بیتابیهای فرزندان شهدا را نمیشنیدیم، ندایی آمد: «تمام سهمتان از جنگ، همین است؟؟!»
و خمینی زمانمان فرمود: «باید حماسه شگفتآور هشت سال دفاع مقدس که ملت ایران توانست با دست خالی و با توکل بر خدا در برابر یک تهاجم گسترده بینالمللی بایستد و موفق و پیروز بیرون بیاید، برای نسل جوان کنونی و نسلهای آینده شناسانده شود تا آنان با شناخت عظمت و تواناییهای این ملت، راه گذشتگان را با احساس امید و عزت ادامه دهند.»
لبیک به ندای خمینی زمانهامروز پس از گذشت سالها، در حالی که غبار زمان بر در و دیوار آن دوران نشسته است، نوجوانان و جوانان، لبیک گویان به ندای ولایت و
فرمایشهای رهبر معظم انقلاب، عازم سرزمینهایی میشوند که اگر نبود قطرهقطره خون جوانانی که پیرو امر ولی برخاستند تا یک وجب از این خاک به دست دشمن نیفتد؛ شاید تاریخ، تکرار عصر عاشورا و اسارت آلالله(ع) را به خود میدید و الان معلوم نبود یوغ بندگی چه کسی به گردمان بود...؟!
و امروز شهدایی که در اروند و کارون، در خاکهای شلمچه و طلائیه و رملهای فکه جاماندهاند، هر سال میهمانانی دارند؛ خانوادهها، دانشآموزان، دانشجویان و اقشار مختلف مردم، راهی مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس میشوند تا از نزدیک، این خاکهای آغشته به خون را ببینند و «ایثار» و «فدا کردن» را مزهمزه کنند.
ما نیز در یکی از روزهای بهمن ماه که دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد به میهمانی شهدا دعوت شده بودند، همراهشان شدیم تا دیاری را شاهد باشیم که قربانگاه، بلکه معراج دلباختگان آلالله(ع) بوده است.
شاید در منطق نگنجد که چرا و چگونه انسان باید به جای سواحل و جنگلهای فلان، عازم سرزمینی شود که به ظاهر برایش بهرهای جز خاک ندارد، و این سؤال با گرمای هوا و سختیهایی که سفر به همراه دارد، قوت میگیرد؛ من که پاهایم با خاکهای جبهههای جنوب آشنایند و پیش از این هم بر قتلگاه اسماعیلِ ابراهیمهای انقلاب قدم گذاشتهاند، این بار، برای پاسخ به این سؤال، قفلی بر صندوقچه احساسم میزنم و با عینک منطق، راهیان نور را روایت میکنم، بلکه پاسخی برای این پرسش بیایم و ببنیم در این میدان، دست منطق بالا میرود یا احساس پیروز میشود...؟؟!
وقتی آسمان، مسافران زمینهای خاکی را بدرقه میکندبه جمع دانشجویانی که عازم این سفر بودند، پیوستیم و پس از وداع با شهدای گمنام دانشگاه فردوسی مشهد، با کیفهایی که عبارت «نحنالمجاهدون» بر آن خودنمایی میکرد، بر قرآنی که در دشت گلها و سربندهای یاحسین نشسته بود، بوسه زدیم و با بدرقه آسمان و اشکهای خادمان جا مانده از این قافله که با قطرات باران همنوا شده بودند و سرود سفر میخواندند، راهی شدیم.
پس از اینکه جادهها را در انتظار نظارهگر بودیم، شوش، نخستین مقصد و زیارت مزار دانیال نبی(ع)، برنامه اولین روز ما بود که طعم نماز و زیارت در سحرگاه را به همراه داشت.
فتحالمبین؛ تجلی عنایت خداوندبه منطقه عملیات فتحالمبین، قدم گذاشتیم، فتحالمبین نام عملیاتی است که در سال 61، بعد از آزادسازی بستان و پس از عزل بنی صدر از مقام ریاست جمهوری، در منطقه بسیار وسیعی در غرب رودخانه کرخه انجام شد و تا آن زمان، عملیاتی با این وسعت انجام نشده بود و از جمله مهمترین عملیاتهایی است که آزادسازی شوش را به دنبال داشته است.
فتحالمبین را با رمز «یا فاطمهالزهرا(س)» میشناسند؛ عملیاتی که زمانی «فتح المبین» شد که نیروهای کم ما در مقابل لشکر عظیم عراق قرار داشتند اما آیه «إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا» پاسخ این تردید را داد و به دلها قوت بخشید؛ امام خمینی(ره) هم فرمودند: بروید به لطف خدا پیروزید... و با تحقق این کلام، عملیات با موفقیت به اتمام رسید.
راوی، زیارت شهدا را زمزمه میکند «السلام علیکم یا اولیاء الله واحبائه، السلام علیکم یا اصفیاء الله و اودائه، السلام علیکم یا انصار دین الله...» و به مناطق قدم میگذاریم. از «پیچ دیدگاه» میگذریم که معراج شهیدان بوده است، راوی ادامه میدهد و از مردانی میگوید که «یازهرا» گویان، با دشمن متجاوز مقابله کردند؛ آنان که بایقین، تکلیفمحور و مظلوم بودند و تنها از خدا ترسیدند، ایستادند و تا آخرین نفس ادامه دادند.
عدهای به احترام شهدا، پابرهنه قدم برمیدارند و اشکهایشان بر قدمگاه خونین شهدا میچکد و برخی به دنبال عکس یادگاریاند، عدهای اما سکوت کرده و شاید در ذهنشان در جستجوی خود هستند و به این جمله که بر تابلویی نوشته شده فکر میکنند: «در گمنامی هم مشترکیم ای شهید، تو پلاکت را گم کردهای و من هویتم را...»
راوی از شهید علی جلیلی میگوید، تک تیراندازی که با توسل به ائمه(ع) و خواندن روضه مادر سادات؛ حضرت فاطمه(س)، برای اسلحه، مردانه جنگید و در نهایت، درحالی در خون خود میغلتید که سر در بدن نداشت.
من اما، عینک منطق را بر روی چشمانم جابجا میکنم و دوباره به ماجرا نگاه میکنم، آیا باید منطق بر احساس ببازد؟ چشمانم را میبندم؛ شب است و صدای رگبار گلوله و صدای تیربارچی به گوش میرسد، عدهای مقاومت میکنند و لبهای خشکشان را با همان زبان خشک، تر میکنند، بعضی آخرین توانشان را در انگشت جمع کرده و ماشه را میچکانند، کسی در خون خود میغلتد و چهره کودکانش از جلوی چشمانش میگذرد، صدای نالهای با تیر خلاصی قطع میشود و بدن بی سری را میبینم که سرمست است از اینکه همچو مولایش، سرش را فدا کرد.... اینها فیلم نیست، افسانه نیست، حقیقت است! اما چگونه...؟!
صدای راوی، که آن زمان، خود در این معرکه حاضر بوده مرا به خود میآورد؛ «تکلیف همین بود، گاهی باید رفت درحالی که میدانی برگشتی در کار نیست...» و از خود میپرسم، من از تکالیف امروزم چه نمرهای میگیرم؟
مقصد بعد، فکه و دهلاویه است؛ با ما همراه باشید؛ ادامه دارد...
فاطمه حکمآبادی