هر نفر سه وجب...
کد خبر: 3630537
تاریخ انتشار : ۲۴ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۷:۵۷

هر نفر سه وجب...

گروه فرهنگی: با صدای آرام می‌گوید وقتی به خانه رسیدم دیدم کودکی هشت ساله به من زل زده و نگاهی غریب به من دارد، از اطرافیان پرسیدم چرا این گونه به من نگاه می‌کند؛ باورم نمی‌شد! دخترم بود! دختری که از وجودش تا مدت‌ها خبر نداشتم؛ دختری که سال 62 و بعد از اسارتم به دنیا آمده بود، او را در آغوش گرفتم...

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از خوزستان، بازگشت به وطن و خانه و كاشانه براي هر فردی شيرين و لذت‌بخش است؛ شايد تحمل دوري و فراق، بخشي از زندگي اغلب افراد باشد ولي اينكه اين دور بودن از خاك وطن به اجبار باشد، بخشي از قضیه‌اي است كه هر كسي نمي‌تواند آن را متصور شود.

اگر اين فراق در قالب اسارت متصور شود، مي‌توان به عمق درد و سختی آن واقف شد؛ دوري كه چندين سال طول كشيده و سربازان وطن در 26 مردادماه 69 به وطن بازگشتند. اين جمله از شيرين‌ترين اخباري بود كه در دهه‌هاي اخير به گوش مردم ایران رسید و جوانان وطن به خاك وطن بازگشتند.

حال و در آستانه گرامیداشت اين روز عزيز به سراغ يكي از آزادگاني رفتيم كه سال‌هايي را در اسارت به سر برده است؛ مكان تهيه مصاحبه مي‌شود موسسه پيام آزادگان كه توانسته در سال‌هاي اخير اقدامات فرهنگي و اجتماعی مناسب و متعددي را براي آزادگان انجام دهد.

غلامرضا اسدی‌نژاد با گرامیداشت یاد و خاطره حاج آقا ابوترابی مصاحبه خود را آغاز کرد و گفت جوان بیست ساله‌اي بود که در عملیات والفجر مقدماتی به همراه بچه‌های گردان اباالفضل(ع) که اغلب از رزمندگان شهرستان گتوند بوده‌اند، در خط مقدم جبهه و در منطقه میسان كه همان جا به اسارت دشمن درآمد حضور پیدا کرده بود.

در خصوص اینکه چگونه به اسارت در آمده بود، این چنین گفت: به همراه دو گردان در منطقه حضور داشتیم که متأسفانه عملیات لو رفت. 18 بهمن‌ماه سال 61، يك روز سرد بود كه به اسارت دشمن درآمدیم. ساعت 3 یا 4 صبح بود که متوجه شدیم سر و صدایی در اطرافمان به گوش می‌رسد. آن موقع متوجه نشدیم چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد. تصمیم گرفتیم از منطقه‌ای که مستقر بودیم، برگردیم. به سنگر دیگری رفتیم و خواستیم از آنجا دور شویم، اما نیروهای دشمن به ما نزدیک شده بودند. حدود 20 نفری بودیم که در آن سنگر مستقر شده بودیم. همراه ما یک اسیر عراقی بود که چند روز قبل به اسارت درآمده بود. حین عملیات دستش شکسته شده بود. آن را باندپیچی کردیم و همراهمان بود و وقتی به اسارت دشمن درآمدیم او نیز همراه مان بود. قبل از اینکه به اسارت دشمن درآییم با ایما و اشاره به ما راه درست را نشان می‌داد. ولی از آنجایی که ترسیده بودیم به او اعتماد نکردیم و از مسیری رفتیم که نباید می‌رفتیم.


بچه‌هایی از گردان‌های بهبهان، شوشتر و هیأت امام حسن(ع) نیز همراهمان بودند که به اسارت درآمدیم. آن موقع تصمیم گرفتیم از تیررس دشمن فرار کنیم و به جایی پناه ببریم. سه ساعتی از این ماجرا گذشت. ساعت 8 صبح بود که داشتیم از کانال خارج می‌شدیم ولی تیرها به سمتمان شلیک می‌شد. مجبور شدیم خودمان را سبک کنیم که بتوانیم سریع فرار کنیم ولی متأسفانه به اسارت درآمده بودیم. قبل از ما نیروهای گردان‌های دیگر نیز به اسارت درآمده بودند. نیروهای عراقی در این میان اجازه هیچ نوع حرکتي را به ما نداده و ما را مجبور کردند در آن سنگر به اتفاق دیگر رزمنده‌ها قرار بگیریم. همان اسیری که دستش شکسته بود به سمت ما آمد و بیشترین خدمت را به ما داشت. حتی دلداریمان مي‌داد.

رزمندگانی كه مثل برگ خزان به زمين افتادند و شهيد شدند

حدود صد نفری در سنگر بودیم. چند ساعتی در آن سنگر ماندیم. دقایق به سختی می‌گذشت. یکی از نیروهای عراقی به سمت ما آمد. قیافه‌ای کریه و سبیل‌های زمختی داشت که پشت یک نفربر نشسته بود. به همراهش یک تیربار داشت که ما را کنترل می‌کرد تا از آنجا دور نشویم. دو ساعتي گذشته بود و به همرزمان خود گفت همه نیروهای ایرانی را به سمت یک ستون هدایت کنند. همین که حرکت کردیم و به سمت ستون به راه افتادیم تیربار عراقی شروع به شلیک کرد. من در وسط صف رزمنده‌ها ایستاده بودم و به همراه بچه‌های خودی در حال حرکت بودیم که با حمله این تیربار عراقی متوجه شدم همه آنهایی که پشت سرم قرار داشتند به شهادت رسیدند. به پشت سرم نگاه کردم، متوجه شدم در آخر صف قرار گرفته‌ام. همه آنهایی که همراهمان بودند مثل برگ خزان به زمین افتادند.

آنهایی که در ابتدای صف قرار داشتند با شنیدن صدای تیربار عراقی شروع به دویدن کردند. من نیز با تمام نیرویی که داشتم، دویدم تا خودم را از تیررس دشمن نجات دهم. (البته بعد از آزادی از اسارت محل شهادت این رزمنده‌ها را اطلاع دادم و پیکر این شهدا به وطن بازگشت. بعدها متوجه شدیم همه آنهایی که شهید شده‌اند از نیروهای خوزستانی بودند.)

لودر به سمتمان آمد تا زنده به گور شويم/ امیدی به زنده ماندنمان نبود

 از ترس اینکه تیربار به ما نخورد، لباس و کفش‌هایمان را از تن درآوردیم و با تمام قوا دویدیم تا اینکه ما را در چاله‌ای که ارتفاع دو متری داشت قرار دادند. وضع نامناسبی بود و همه ما در دل هم قرار گرفته بودیم. نوجوانان 14 و 15 ساله‌ای که من بیست ساله بزرگشان حساب می‌شدم. وظیفه دانستم دلداريشان دهم. آن چاله واقعاً‌ وضعیت بدی داشت. مانده بودیم چه تصمیمی می‌خواهند برایمان بگیرند. تا اینکه بعد از چند دقیقه دیدیم لودری به سمت ما در حال حرکت است و قصد دارد چاله را با خاک و گل بپوشاند. لودر روشن شد و خاک از لبه‌های آن در حال ریختن بود. با دیدن این صحنه شروع به توسل به اهل‌بیت(ع) و خواندن دعا کردیم. بعید می‌دانستیم زنده بمانیم و امیدی به زنده ماندنمان نبود. اینکه زنده به گور شویم برای ما متصور شد. حس خوبی نبود.

در این اثنا بود که یک لاندور به سمت ما آمد و یک «لا»یی از او شنیدیم. متوجه شدیم که قرار نیست به شهادت برسیم. ما را به سمت بالا هدایت کردند و در فضای روبازی قرار دادند. در این میان بود که نیروهای ایرانی با هلی‌کوپتر شروع به بمباران مقر نیروهای عراقی کردند. به چشم دیدیم که این نیروها دچار وحشت و ترس شده بودند. بعد از اینکه عملیات پایان گرفت چشمان و دست‌هایمان را بستند و به منطقه‌ای دیگر منتقل کردند. ظهر شده بود. با چشمانی بسته از یک لیفان باید می‌پریدیم. آن موقع نمی‌دانستیم که ارتفاع آن خودروی جنگی چند متر است؟ دو متر،‌ سه متر و یا بیشتر. حتی نمی‌دانستیم زیر پایمان چگونه است. تا اینکه بعد از پریدن متوجه می‌شدیم آیا دست و پا شکسته و یا سالم هستیم؟ بعد از اینکه به مقر وارد شدیم شروع به تفتیش بدنی کردند که مبادا کتاب دعا و یا حتی مهر نمازی همراهمان باشد. شب بود که ما را به العماره انتقال دادند.

اتاق 12 متری در یک مدرسه که حدود 400 نفر از اسرا را در آن قرار دادند. وضعیت اسفناکی داشت. اتاق تاریک و تنگ بود. بعد از چند دقیقه چند بسته سیگار بین بچه‌ها پرت کردند. چند نفری به دليل شرايط روحي نامناسبي كه داشتند شروع به سیگار کشیدن کردند. بوی تند سیگار در اتاق همه را آزار می‌داد. حتی جایی برای رفع حاجت نداشتیم. از غروب همان روز تا ظهر فردا در آن اتاق ماندیم. سربازان این اتاق نیز از نیروهای آفریقایی بودند که در جنگ عراق و ایران حضور داشتند.

بعد از چند روز سخت درخواست اقامه نماز جماعت كرديم

بعد از چند روز اسارت لباس‌هایمان خونی و کثیف شده بود. فردای آن روز که از اتاق خارج شدیم وضعیت بهداشتی به گونه‌ای نبود که بتوانیم نماز بخوانیم. با این حال درخواست دادیم نماز جماعت برپا کنیم. نیروهای عراقی فکر نمی‌کردند با این میزان مشکلات درخواستمان به اقامه نماز جماعت باشد.

ظهر همان روز ما را در ماشین‌های ارتشی قرار دادند و با دستانی بسته به سطح شهر بردند و به عنوان غنیمت در شهر چرخاندند. شب با تنی خسته دوباره ما را در آن اتاق قرار دادند و دوباره بازجویی آغاز شد. همین که می‌فهمیدند اهل اهواز هستیم بازجویی وضعیت بدی پیدا می‌کرد. آنها می‌خواستند بفهمند مراکز نظامی و مهم اهواز در کجا مستقر شده است، ولی ما هیچ اطلاعاتی را در اختیارشان قرار ندادیم که مبادا بیشتر از این اهواز و دیگر شهرهای خوزستان را بمباران کنند. این سختی را به جان خریدیم و بازجویی‌ها با قساوت ادامه یافت.


در ادامه و بعد از دو روز ما را به بغداد منتقل کردند و در سوله‌هایی به نام استخبارات قرار دادند. این سوله‌ها دارای چندین سلول بزرگ بود که جمعیت 80 نفری را در آن قرار می‌دادند. قبل از اینکه وارد سلول شویم نیروهای عراقی با باتوم و شلنگ و لگد از ما استقبال و پذیرایی می‌کردند. (این را با خنده می‌گوید) در این سوله‌ها فضایی به عنوان سرویس بهداشتی در نظر نگرفته بودند. مجبور شدیم به وسیله چند دست لباس فضایی را در گوشه‌ای از سوله به عنوان سرویس بهداشتی سیار جدا کنیم. صحنه واقعاً غیرقابل توصیف است... .

اسدی‌نژاد از بیان این صحنه‌ها می‌‌گذرد اما از قساوت قلب و خباثت نیروهای عراقی نمی‌گذرد و می‌گوید وقتی که برای توزیع سبدهای نان به سوله می‌آمدند آن سبدها را در فضایی که برای سرویس بهداشتی در نظر گرفته بودیم، قرار می‌دادند تا وقتی که ما به سمت نان برویم و بخواهیم دستی دراز کنیم تا از آنها بخوریم رغبتی برای خوردن نداشته باشیم. این شکنجه‌ای بود که ما دچارش شدیم.

درد اصابت سیب‌زمینی تا چند روز زیر چانه‌ام حس می‌شد

روزها يدين منوال گذشت. بعد از ده روز با دستانی بسته ما را به شهر بغداد بردند. شهر را تعطیل كرده بودند و با بلندگو در شهر جار می‌زدند که اینها غنایم هستند. مردم زیادی جمع شده بودند و برای دیدنمان بی‌تاب بودند. من در خودرو بودم که متوجه شدم یک نفر به من تأکید می‌کند به دوربین نگاه کنم اما ممانعت کردم و هیچ رغبتی برای این کار نداشتم. چند دانشجوی دیگر نیز نگاهشان به سمت من بود و منتظر بودند با نگاه من و بازکردن چشم‌هایم چند عکس از من بگیرند. با خنده می‌گوید جوان بیست ساله‌ای بودم که به نظر آن‌ها زیبا می‌آمدم و رنگ چشم‌هایم برایشان جذاب بود. یکی از نیروهای بعثی صورتم را به سمت آنها کشاند ولی من باز هم ممانعت کردم. وقتی که چشم‌هایم را بستم و آن دختران دانشجو نتوانستند از من عکسی بگیرند، تخم‌مرغ،‌ گوجه، سیب‌زمینی و... به سمتم پرتاب می‌کردند که درد اصابت سیب‌زمینی تا چند روز زیر چانه‌ام حس می‌شد. در این میان چند نفری بودند که برایمان و از سر دلسوزی نان و شکلات پرتاب می‌کردند ولی ما حتی آنها را نیز قبول نکردیم. دوباره سوار اتوبوس شدیم. نمی‌دانستیم به کجا قرار است برویم. بعد از طی مسافتی طولانی سر از موصل درآوردیم.

چه چشم‌ها كه از حدقه درنیامد، چه دست و پاهایی که نشکست

اسدی‌نژاد وقتی به کلمه موصل می‌رسد یاد داعش می افتد که چگونه در این شهر جولان می‌داد. می‌گوید در موصل چهار پادگان است که توسط روس‌ها ساخته شده بود و قدمت چندین ساله‌ای داشتند. اردوگاه‌هایی مخوف و بزرگ که جمعیت زیادی از اسرا را در خود جای داده بودند. هر اردوگاه نیز چندین آسایشگاه داشت. دور تا دور اردوگاه را توپ و تانک مستقر کرده بودند تا نتوان از این اردوگاه فرار کرد. مسائل امنیتی خاصی مستقر بود. وقتی که به اردوگاه رسیدیم اتوبوس‌ها به ترتیب وارد پادگان می‌شدند. اسرا را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. همین که از اتوبوس پیاده می‌شدیم، ما را مورد آزار قرار می‌دادند. به چشم دیدیم که با ضربات سختی چه چشم‌ها كه از حدقه درنیامد، چه دست‌ و پاهایی که نشکست و چه سرهایی که داغان نشد. در ادامه ما را تهدید کردند اگر اعتراضی بکنید بدتر از این هم سرتان می‌آوریم؛ تأکید کردند از نماز جماعت، روزه و مراسم مذهبی خبری نیست!

هر نفر سه وجب!

بعد از کلی اولتیماتوم ما را راهی آسایشگاهی به مساحت 10 در 20 متر کردند. 180 نفر بودیم که در این آسایشگاه مستقر شده بودیم. هر نفر سه وجب! باز هم در این آسایشگاه خبری از سرویس بهداشتی نبود. دوباره دست به کار شدیم و یک دستشویی سیار درست کردیم. فضایی حوضچه مانند ساختیم تا بتوانیم کارهای بهداشتی و وضو را در آن انجام دهیم. روزی دو ساعت نیز آب در اختیارمان قرار می‌دادند. اوائل برايمان سخت بود و اذیت می‌شدیم. هر روز از ساعت 3 بعدازظهر وارد آسایشگاه می‌شدیم و تا 10 صبح فردا آنجا می‌ماندیم. در آن چند ساعتی که در فضای روباز بودیم کارهای شخصی و نظافتمان را انجام می‌دادیم. قبل از اینکه صلیب سرخ از حضور ما در اردوگاه مطلع شود نیروهای عراقی هر کاری که مدنظرشان بود و می‌توانستند را انجام دادند. آنها حتي می‌توانستند ما را به شهادت برسانند. البته بعد از حضور صلیب سرخ خیالمان راحت بود که به این راحتی‌ها و به این زودی شهید نمی‌شویم. دلمان خوش بود که اگر نیروهای عراقی ما را شکنجه و اذیت می‌کردند به مرگ نمی‌رسید!

اسدي‌نژاد ادامه داد: زمانی که به اسارت درآمدم شش ماه از ازدواجم گذشته بود. 18 بهمن‌ماه 61 به اسارت درآمدم و 26 مرداد 69 در قالب اولین گروه‌های آزادگان وارد کشور و استان خوزستان شدم. همه اسرا از اردوگاه‌هایی در قصرشیرین وارد می‌شدند. ابتدا از موصل یک که بزرگترین اردوگاه بود، آزادی اسرا آغاز شد. ما باورمان نمی‌شد که به وطن باز خواهیم گشت. چون پیش از این نیز قول و وعده‌های نیروی عراقی دروغ از آب درآمده بود این بار نیز باورمان نمی‌شد به وطن بازخواهیم گشت. بودند بیمارانی که در دوران اسارت شرایط مناسبی نداشتند و با هماهنگی صلیب سرخ باید به وطن بازمی‌گشتند. نیروهای عراقی چندین بار به این افراد اطلاع می‌دادند که بعد از اینکه شرایطشان فراهم شود به ایران باز خواهند گشت. ولی بعد از اینکه چند روز انتظار می‌کشیدند،‌ می‌دیدند امیدی به وعده‌های نیروهای عراقی ندارند. به همین دلیل و بعد از اعلام بازگشت به خاك وطن باورمان نمی‌شد که باز خواهیم گشت. به خیالمان این بار نیز دروغ و وعده‌ای است که نیروهای عراقی به ما مي‌دهند. تا اینکه از طریق تلویزیون و در یک بخش خبری، خبری فوری پخش شد مبنی بر اینکه صدام حسین موافقت کرده که مبادله اسرا آغاز شود و شرایط قرارداد الجزایر را کامل پذیرفته است.

اردوگاه ما که همان اردوگاه موصل یک بود قدیمی‌ترین اسرا را در خود جای داده بود. ثبت‌نام آزادی اسرا نیز از این اردوگاه آغاز شد. همان روز اخلاق و رفتار نیروهای عراقی با ما خوب شد. همین باعث شد باورمان شود به وطن باز خواهیم گشت. ظهر 26 مردادماه بود که با قطار از موصل به سمت بغداد راه افتادیم. 15 ساعت مسیر بود. تمام مسیر را به خاطره‌گویی و اینکه چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌ایم، سپری کردیم. از بغداد تا قصر شیرین را نیز با اتوبوس منتقل شديم. بعد از آن بود که وارد خاک ایران شدیم. سه روز در قرنطینه ماندیم. از قصرشیرین نیز با یک هواپیمای نظامی به سمت اهواز آمدیم.

خودمان را شرمنده ملت ایران می‌دانستیم

فكر می‌کردیم خیلی از مسائل معنوی عقب مانده‌ایم و خودمان را شرمنده ملت ایران می‌دانستیم. اعتقاد داشتیم نباید در روزهای اولیه جنگ به اسارت درمی‌آمدیم. بلکه در چندین حمله علیه دشمن شرکت می‌کردیم و بیشتر از این در خدمت نظام می‌بودیم. بالاخره به اهواز رسیدیم. در فرودگاه اهواز استقبال خوبی از ما شد. جمعیت زیادی از مردم به فرودگاه آمده بودند. آیت‌الله موسوی‌جزایری با حلقه‌های گل که به گردن ما می‌انداخت استقبال ویژه‌ای کرد. آیت‌الله شفیعی و آیت‌الله جمی نیز در فرودگاه به ما خوش آمد می‌گفتند. مسئولان دیگر نظام نیز از جمله استاندار وقت، تولایی نيز حضور داشتند. 200 تا 300 نفری از آزادگان بودیم که با اتوبوس به سمت مصلای اهواز به راه افتادیم. فرودگاه تا مصلای اهواز مسیر کوتاهی است که در حدود 20 دقیقه‌ای می‌توانستیم برسیم ولی به دلیل حضور جمعیت ترافیک ایجاد شده بود و مردم در خیابان به انتظارمان نشسته بودند.

مردم سنگ تمام گذاشته بودند/ این اشک‌ها پرده‌دری می‌کنند

حوالی ظهر بود که به مصلا رسیدیم. مردم سنگ تمام گذاشته بودند. بعد از آن بود که به همراه یکی از رزمندگان به منزلشان رفتیم. بعد نیز راهی گتوند شدند. یادم می‌آید اولین نفری را که در آغوش گرفتم برادرم بود. اسدی‌نژاد به این جای گزارش که می‌رسد چشمانش پر از اشک می‌شود. انگار ردیفی از خاطرات تلخ به ذهنش هجوم آورده‌اند. خواه ناخواه مصاحبه قطع می‌شود تا اشک‌هایی که پی در پی روی گونه‌هایش می‌غلتیدند،‌ آرام گیرند. ولی انگار اشک‌ها راهشان را تازه پیدا کرده بودند. معتقد است خاطرات شیرین است ولی اشک امان ادامه صحبت را نمی‌دهد. گلویی تازه می‌کند. گلویی که پر از فریاد است. این را خودش لابه‌لای حرف‌هایش زده بود که عادت به بد گفتن و یادآوری بدی‌ها ندارد ولی انگار این اشک‌ها پرده‌دری می‌کنند.


بعد از تأملی ادامه می‌دهد و می‌گوید که خانواده از گتوند به شوشتر برای استقبالش آمده بودند. برادرش را دیده است. اینجا که می‌رسد با گوشه آستین، اشک‌هایش را پاک می‌کند. بعد از مكثي كوتاه، ادامه مصاحبه که به دقایق پایانی‌اش می‌رسد را کوتاه می‌کند. دلم نمی‌خواست بیشتر از این و با یادآوری خاطرات، تلخی روی چهره و چشم‌هایش پدیدار شود.

با صدای آرام می‌گوید وقتی به خانه رسیدم دیدم کودکی هشت ساله به من زل زده و نگاهی غریب به من دارد. از اطرافیان پرسیدم چرا این گونه به من نگاه می‌کند. باورم نمی‌شد دخترم باشد. دختری که از وجودش تا مدت‌ها خبر نداشتم. دختری که سال 62 و بعد از اسارتم به دنیا آمده بود. او را در آغوش گرفتم... .

تا چند روز بعد از خاطرات اردوگاه برای خانواده‌ام می‌گفتم. به یاد دارم یک روز که داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم متوجه شدم دخترم کنار تلویزیون نشسته است و به من نگاه می‌کند. معترض بود. گفتم که چرا این گونه نشسته‌ای؟ جواب داد: خیلی تلویزیون نگاه کردم. الان دوست دارم شما را نگاه کنم. این گونه بود که خاطرات با خانواده آغازی دوباره گرفت.

ارادتی كه نیروهای صلیبی به حاج آقا ابوترابي داشتند

وی در پایان درباره حضور حاج آقا ابوترابی در اسارت و اردوگاه گفت: به مدت یک سال با این شخصیت هم غذا بودم. افتخاری بود که نصیبم شده بود. این شخصیت بزرگ به مدت سه سال در اردوگاه موصل یک به سر برد. انسانی که فقط خودش را نمی‌دید بلکه همه اسرا را در نظر گرفته بود. محبتش شامل حال همه می‌شد. حتی نیروهای صلیبی نیز به حاج آقا ارادت داشتند و این برایمان محرز شده بود که نیروهای عراقی نیز حضور حاج آقا در اردوگاه و بین اسرا را مهم می‌دانستند.

مریم جویدراوی

captcha