چقدر زود غروب می‌شوم...
کد خبر: 3631592
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۵:۰۳

چقدر زود غروب می‌شوم...

گروه اجتماعی: احمدرضا مداح، عكاس خبرگزاری ایكنا یكی از جانبازان و آزادگان سرافراز میهن اسلامی‌مان است كه در سالروز بازگشت آزادگان، دلنوشته‌ای از او را درباره دوران سخت اسارت می‌خوانیم.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایكنا) از فارس، امروز، 26 مردادماه مصادف با سالروز بازگشت نخستین گروه آزادگان سرافراز كشورمان در سال 69 به میهن اسلامی است. روزی كه در آن بسیاری از خاطرات هر ساله تداعی می‌شود. اما مرور این خاطرات از زبان آزادگانی كه لحظه‌های عسرآور و ملال‌آور بسیاری را در اسارت به سر برده‌اند، همیشه شنیدنی و بلكه پندآموز است برای ماهایی كه امروز در اوج آسایش و امنیت به سر می‌بریم.

احمدرضا مداح، جانباز سرافراز و یكی از آزادگان میهن اسلامی‌مان است كه چند سالی است خبرگزاری ایكنا افتخاری همكاری با او را دارد. در ادامه این گزارش، دلنوشته‌ای را از این دلاورمرد همیشگی صحنه‌های عشق و ایثار می‌خوانیم.

«چشمانم را هر از گاهی می‌بندم، به مغزم فشار می‌آورم، دستم را به حرکت .. دلم می‌خواهد بنویسم؛ دلم می‌خواهد حرف بزنم ... اما هر گاه که تصمیم بر نوشتن و گفتن کردم بغضی گلویم را گرفت و لرزشی دستانم را از حرکت باز داشت .... حقیقت را بگویم ... هنوز نتونستم برای خودم کلمه اسارت را هجی کنم. شاید بشود با کلمات بازی کرد ولی نمی‌توان آن را معنی کرد.

کاغذی هنوز منتظر است تا جوهری بر تنش به رقص درآید .... ولی به‌ خودم می‌گویم ... چه چیزی می‌خواهم بنویسم ... وقتی شنونده‌ای نیست... وقتی درکت نمی‌کنند ..‌.وقتی تو را نمی‌فهمند.

گیرم که نوشتی، آنگاه نوشته‌هایت را در لابه‌لای کاغذها تایپ می‌کنند، نامی بر آن می‌نگارند و کنار دیگر خاطرات در کتابخانه‌ای می‌گذارند و از کنارش می‌گذرند ...

امروز دلم نیامد دلنوشته‌ای را که اردیبهشت‌ماه امسال در ارتفاعات «بازی دراز» نوشتم، آنگاه که قبل از آن در جاده‌ای که بیست و هفت سال پیش، پس از پنجاه و یک‌ماه دوری از وطن، روی آن قدم گذاشتم و در ذهنم آمده بود، را در آستانه گرامیداشت سالروز ورود دلاورمردان آزاده در بند کشیده با کمی تغییرات به رشته تحریر نکشانم .

برگ تاریخ را ورق می‌زنم. بیست و شش مرداد دیگری از عمرمان رسید. چقدر خوب است که سالی یک مرتبه در تقویم ایران زمین در خاطر همگان، اسیر آزاد شده‌ای تداعی می‌شود که گوشه‌ای از این شهر در کنارشان نفس می‌کشد و وقتی برگه تاریخ ورق می‌خورد روز دیگری می‌آید، او باز گوشه‌ای فراموش می‌شود.

سحرگاه روز اسارت، بالای کانال سمت راست، صدای تیربار عراقی‌ها و پیکری که بی جان به زمین افتاد... تعبیر خوابی مرا به یک سفر برد ...سفری که انگار هنوز در خواب می‌بینم... سیم تلفنی دستانم را نوازش داد... گرما ... تشنه و لبی به انتظار چکه آبی ...زخم پاهای برهنه‌ام از داغی رمل و ریگ بیابان ...و آدمک‌هایی که شبیه ما بودند....

طولی نکشید ... صدای شلاق‌ها و نعره‌هایی در چهار دیواری زندان الرشیدیه بغداد مرا میخکوب کرد و لحظه‌ای بعد از کوچه آدم‌هایی عبور کردیم که با هدیه کابل‌ها به پیشوازمان آمده بودند. باتومی که سرم را نواخت و چشمانم که لحظه‌ای از کاسه بیرون آمد و لگدی که حس بیهوشی به من دست داد.... این‌ها عراقی‌ها بودند و ما را مجوس می‌خواندند ...

شدت کابل‌ها دردآور بود اما پس از لحظه‌ای، عادت می‌کردی چون دیگر حسی برایت نمی‌ماند که او را حس کنی؛ صورت‌های پف کرده از ضربه باتوم و چکمه‌های نامردی، پاهای خون‌آلود از شدت ضربه کابل‌ها، بدن‌هایی که دیگر حسی در آن‌ها نمی‌دیدی ... اما ذکری که آرامش خاصی داشت و دردها را تسکین می‌داد و قلب آرام می‌گرفت .... امان از دل زینب(س) ... یادم آمد وقتی یکی از اسرا سیلی خورد بعد از مدت‌ها گفت فلانی الان می‌فهمم درد سیلی خوردن نازدانه امام حسین(ع) را، باور کن هنوز برایم سخت هست بفهمم...

سكانس بعد:

زنگ تلفن ...

سلام بفرمایید...

سلام خوبید ... آقای فلانی ....

سلام بفرمایید ...

آقا می‌خواستیم با شما مصاحبه کنیم ...

در چه رابطه‌ای !!!؟؟؟ ...

خاطرات اسرای ایرانی در عراق ....

تا حالا شده است یك نفر از خودت قوی‌تر و از لحاظ هیکل بلندتر، سیلی محکم به صورتت بزند و از دماغت خون بیاد و زیر چشمانت کبود شود...

صدای بوق ممتد .... الو ... قطع شد ...

انگار نفهمید من چی می‌گویم ... مثل اینکه ناراحت شد ... خنده‌ام گرفت .

یکی از رفقا گفت کمی از اسارت برایمان تعریف کن، نگاهش کردم و گفتم برو شیلنگ آب را بردار به یک نفر بگو با شیلنگ به كمرت بزند، بعد بیا تا برایت قصه كابل آبی را تعریف كنم.

عکس اسارت رو از روی دیوار خانه برداشته‌ام، زیرا کابوس‌های چهاردیواری اسارت مرا به زجر می‌کشد. گاهی اوقات نمی‌توانم ساکت بنشینم. گاهی در گرما بی‌خودی قدم می‌زنم تا فراموش نکنم دورانی را که زیر سایه‌ای گرم آرزویم بود تا از شدت سوزان نور خورشید فرار کنم و گاهی در سرما لباس کم می‌پوشم تا هنوز حس سرمای اردوگاه از تنم بیرون نرود.

گاهی اوقات کم غذا می‌خورم تا مبادا فراموشم شود ربابه‌ای (آب رب گوجه فرنگی) که شب‌ها به خوردمان می‌دادند؛ گاهی کفش‌های پاره‌ای را می‌پوشم و دیوانه‌وار بر آسفالت داغ راه می‌روم تا سوزش گرمای آن دوران را فراموش نکنم .

گاهی در خلوت تنهایی‌ام به سبک آن‌زمان پتویی را سه لا می‌کنم و پتوی دیگری را زیر سرم تا کمی حس دوران پریشان خوابی را از یاد نبرم و در اوج خلوت تنهایی تجسم می‌کنم زندگی در اسارت را. آخ یادم رفت بنویسم از میهمانی شپش‌ها، از کمبودی آب برای حمام، یادم رفت بنویسم لباس‌هایمان اوایل شده بود پر از وصله‌های ناجور از بس در آفتاب قدم زدیم عرق می‌کردیم و در دستشویی آن را می‌شستیم و می‌پوشیدیم و در آفتاب باز قدم می‌زدیم و ...

حال نمی‌دانم برای چه نوشتم؛ لحظه به لحظه زندگی‌مان زجرآوراست و آرامشی در درون خود نمی‌یابم...

آقا بی خیال ... مرا با خیال خود عشق است و بس و چقدر زود غروب می‌شوم ....دفترم را می‌برم با خود از این دنیا ولی قصه این عاشقی را جاودانی می‌کنم...».

captcha