برای رضای خدا کمک کن، پسرم بیمار است و پول دارو ندارم، امشب باید سر گرسنه به بالین بگذارم؛ اینها فقط بخش کوچکی از جملات تکان دهنده و البته تکراری است که هر روز با کمی گشت و گزار در خیابانهای شهر میشنویم.
به گزارش
خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از استان مرکزی، اگر نگوییم زیاد نشدهاند کمتر از گذشته هم به چشم نمیآیند، هزار جور حرف و حدیث پشت سر دارند، هزار قصه درباره آنها شنیدهایم درباره لباسهای شیکی که بعد از اتمام کار میپوشند، درباره خانههای لوکس بالاشهری، هزار مدل حساب و کتاب که روزانه چقدر درآمد دارند و ای کاش ما هم کمی ننگ و عار را کنار میگذاشتیم و شاگردیشان را میکردیم.
اینها قصههای هر روز مردم است قصههایی که خود راوی هم سخت باورش میشود، هر روز که با اعصابی خرد و قصهای دردآور از آنچه در خیابان دیده به اهل خانه نق میزند اما آخر کار، هم پول را میدهد هم داستانهای کذایی را تعریف میکند و هم گلایه میکند که چرا اینقدر این شهر فقیر دارد؟
تاکنون طرحهای مختلفی برای ساماندهی آنها انجام شده است قصه تبریز شهر بدون گدا را دیگر همه حفظ شدهاند، اراک هم چنین رویایی در سر داشت، طرح را اجرا کرد اما شکست خورد و همچنان صدای ناله از گوشه و کنار شهر به گوش میرسد. این بار نه سراغ مسئول رفتیم و نه قصد تکرار رویا پردازیهای محقق نشده را داریم این بار پای صحبت همانهایی نشستهایم که برایشان تشکیل جلسه میدهند و معضل خطابشان میکنند.
شب است و هوا کم کم رو به سردی میرود به تکرار شبهای گذشته، پیرمردی در گوشه میدان شهدا در حال ناله کردن است، مقابلش میایستم قبل از اینکه پولی به او بدهم پرسیدم چرا از میان این همه شغل، گدایی را انتخاب کردهای خودش را کمی جمع کرد و نگاه هراسناکی به من انداخت به خیالش مأمور نیروی انتظامیام، گفتم فقط میخواهم گپ و گفت کنیم اطمینان حاصل کرد که قصد معرفیاش به نیروی انتظامی را ندارم و خودش را با نام مستعار مصطفی معرفی کرد.
میگوید کارمند شهرداری تهران بوده اما همسرش به او خیانت کرده و خانه و زندگیاش را صاحب شده، مدتی در بیمارستان اعصاب و روان بستری بوده و البته از کار هم اخراج شده است. پس از ترخیص از بیمارستان برای طلب کمک از خانواده به اراک میآید.
مصطفی ماجرای زندگیاش را اینگونه بیان میکند: وقتی به اراک آمدم هیچ کس قبولم نکرد، مجبور شدم برای ادامه زندگی در کوچهها درویشی کنم برای روزهای اول کار سختی بود، حس میکردم شخصیتی برایم نمانده است اما شکم گرسنه شخصیت و آبرو نمیشناسد پس از مدتی انگار برای مردم تکراری شده بودم کسی کمکم نمیکرد از اینجا به بعد مجبور به گدایی شدم.
به عنوان خبرنگار فقط گوش میکردم، با صدای سکه 200 تومانی که به سمتش پرت شد لبخند تلخی زد و اینگونه ادامه داد: میبینی نه شخصیت برایم مانده نه آبرو، شما بگویید چکار کنم، بارها از کمیته امداد و بهزیستی درخواست کمک کردم اما هر بار به بهانهای درخواستم رد شد بیش از 100 بار برای کار و حتی کارگری ساده مراجعه کردهام یا قبول نکردند یا پس از درخواست سوء پیشینه، عذرم را خواستند. حداقل گدایی از دزدی و مواد فروشی بهتر است.
به مصطفی گفتم حرف و حدیثها را میشنوی؟ میدانی مردم چه فکری میکنند؟ جواب داد: همه فکر میکنند گدا، ثروتمند است نمیگویم گدایی درآمد ندارد اگر نداشت این کار را نمیکردم اما درآمدش آنقدر نیست که زندگی خوبی داشته باشی، در دورترین نقطه شهر در اتاقی نشستهام، نصف درآمدم خرج اجاره، پول آب، برق و گاز میشود و مابقی هم خرج دوا و درمان بیماریهای ناشی از سرما و گرما.
مصطفی آرزویی ندارد و فقط دو خواسته دارد، خواسته اولش برخورد مناسب مردم است اینکه او را به عنوان زباله اجتماع نگاه نکنند دیگر اینکه مقرری به او بدهند تا دست از این کار بردارد. میگوید از اینکه ساعتها بیهدف، شخصیت و آبرویش را کف دستانش بگذارد و گدایی کند خسته شده و دلش برای خانواده تنگ شده است.
خیابان شهید بهشتی یا همان عباس آباد معروف از نقاط پر ازدحام شهر است، آنهایی که گذرشان به این خیابان افتاده حداقل یک بار، زن و مردی را دیدهاند که کنار هم در پیادهرو مینشینند؛ مردی عصا به دست و عینک به چشم، که سرش را پایین انداخته، در عوض، زن نگاهش خیره به نگاه مردم و لباسهای مجلل عابران پیاده است. در نگاه اول زن و شوهر به نظر میرسند که البته درست هم هست روبه روی آنها مینشینم زن صورتش را میپوشاند مرد هم ساکت، چیزی نمیگوید خودم را خبرنگار معرفی میکنم زن از پاسخ دادن امتناع میکند بالاخره با اصرار، مرد که همچنان سر در گریبان دارد با کمی تامل میگوید که اهل اراک است و قبل از این کار، کارگر ساده بوده اما به دلیل بیماری دیابت، چشمانش کم سو و در اثر عدم رسیدگی نهایتآً کور شده است.
مرد از دختر دبستانیاش میگوید که امسال با خوشحالی هر چه تمام با خرید کیف و کفش جدید راهی مدرسه شده است دختر از شغل پدر خبر ندارد، می گوید درآمدش بد نیست و آبرو و شخصیتش را برای شادی دختر و رفاه خانوادهاش معامله کرده است.
از او میپرسم چرا همسرت را همراهت میآوری، هنوز آخرین واژه از دهانم خارج نشده که زن با بغض و اشک، قفل سکوتش را شکست؛ کور است باید کسی همراه او باشد، پارسال تنها، راهی خیابان شده بود در جوی آب افتاد و پایش شکست و ناقص شد.
زن ادامه داد: روزهای اول نمیدانستم چنین کاری میکند وقتی فهمیدم مانع شدم و خودم راهی نظافت خانهها، اما خبری از کار نبود هرچه داشتیم فروختیم و فقط یک سال دوام آوردیم، دیگر چیزی برای فروختن نداشتیم، بهزیستی ما را تحت پوشش قرار داد اما مگر با ماهی 80 هزار تومان میتوان خرج مدرسه و زندگی داد؟ یارانه و مقرری بهزیستی را خرج دوا و درمان شوهرم و اجاره خانه میکنیم.
قدری ساکت شد انگار راههای نرفته را در ذهنش مرور میکرد، با کمی مکث ادامه داد: راههای خلاف و فساد زیادی بود که میتوانستم انتخاب کنم ولی من و شوهرم مثل همه افراد جامعه حساب و کتاب قیامت سرمان میشود اگر کاری داشته باشم و مایحتاج زندگی را تأمین کنم دست از این کار بر میداریم.
در همان خیابان زنی با چادر سیاه، طبق رسم هر روز، گوشه خیابان نشسته است بارها از او درخواست مصاحبه کرده بودم ولی امتناع میکرد اینبار بیشتر اصرار کردم، زمین را به آسمان دوختم تا قبول کرد از همان ابتدا هزار جور قسم و آیه پیش کشید که مبادا مأمور شهرداری باشم بالاخره چند دقیقهای قبول کرد با من همکلام شود.
سخنش را اینگونه آغاز کرد: هر چه بگویم یا نگویم شما باورتان نمیشود، فکر میکنید من هم برای جلب ترحم دروغ میبافم. اهل شهرستان دورود هستم شوهرم که فوت کرد نزد خانواده برادرم به اراک آمدم. 7 سال پیش ضربهای به سرم خورد و چشمان کم سو و کم کم به دلیل اینکه هزینه درمان نداشتم کور شدم.
در حالیکه همچنان زیر چادر سیاه، خودش را مچاله نگه داشته بود ادامه داد: با این شرایط جسمی سراغ کار دیگری نمیتوانم بروم، مقرری بهزیستی هم مخارج دانشگاه دخترم را تأمین نمیکند با این حال دخترم نیمه وقت کار میکند ولی هزینهها بالاست دلم نمیخواهد سربار برادرم باشد او خودش هم بیکار است سر چهار راه سیگار میفروشد.
این زن گدایی را زشت نمیداند و میگوید: من مردم را مجبور به کمک نمیکنم آنها خودشان از روی انسانیت به جای دولت که باید کمک حال ما باشد به ما کمک می کنند مطمئن باشید افرادی که دست به گدایی میزنند از روی نیاز و بیتوجهی ادارات است.
اینها فقط بخش کوچکی از روزگار متکدیان آشکار اراک بود افرادی که چهرههای آشنای تکدیگری در خیابانهای شلوغ و مجلل اراک هستند، فرقی نمیکند از بهزیستی و کمیته امداد مقرری میگیرند یا نه، اینها محتاجاند و حال خوبی ندارند، فاصله بین زندگی عادی و عنوان متکدی، یک اتفاق ساده است اتفاقی که روزگار برای همه اینها یکسان رقم زده است.
کوروش دیباج