به گزارش ایكنا از فارس، سردار شهید عبدالله اسكندری، معروف به سردار بیسر مدافع حرم یكی از مشهورترین شهدای این قشر محسوب میشود كه حكایت عشقبازی جانانهاش با معبود و نحوه شهادتش و جدا شدن سرش از تن و بر سر نیزه رفتن آن و همچنین جاویدالاثر شدن او و بازنگشتن پیكر مطهرش به وطن بارها و بارها در محافل و رسانههای گوناگون نقل شده است.
فعالیت جهت پیروزی انقلاب اسلامی، حضور 8 ساله در جبهههای نبرد حق علیه باطل، مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران فارس و خدمت عاشقانه به خانوادههای شهدا، اعزام به سوریه جهت دفاع از حریم آلالله آن هم در زمانی كه تروریستهای تكفیری داعش در اوج قدرت خود به سر میبردند، از جمله افتخاراتی است این شهید بزرگوار توانست در طول عمر پربركتش به ثبت برساند و الحق و الانصاف، شهادت بهترین دستمزدی بود كه حضرت باریتعالی به او عطا كرد.
در آخرین مصاحبهای كه با خبرگزاری ایكنا شعبه فارس با فرزند شهید اسكندری گرفته شد، به گوشهای از عشق و علاقه پدرش به ماه رجب و به خصوص اعتكاف اشاره شد. در ادامه این گزارش خاطراتی از زبان اعظم سالاری، همسر این شهید بزرگوار درباره عشق و علاقهاش به این ماه سرشار از رحمت الهی میخوانیم.
«عاشق ماه رجب بود و از ماه رجب عاشق اعتکاف. یک بار دوستانش به او گیر دادند كه حاج عبدالله، فکر نمیکنی اگه این سه روز سر کار بمانی و به مردم خدمت کنی، مفیدتر است و ثوابش بیشتر.
گفته بود شما دو هفته مرخصی میگیرید و به شمال و تفریح و استراحت میروید، من هم سه روز مرخصی میگیرم با خدای خودم تنها باشم؛ در حقیقت من میروم تا انرژی بگیرم و وقتی برگشتم بهتر و بیشتر به مردم خدمت كنم.
همیشه برای اعتكاف به مسجد قصردشت میرفت اما دو بار آخر گفت دوست دارم جایی بروم كه كسی من را نشناسد و خودم باشم و خدای خودم.
اعتکاف آخر بود. یکی از دوستاش میگفت: «كنارش نشستم و گفتم حاج عبدالله انشاءالله با هم كربلا برویم. سرش پایین بود. لبخندی زد و گفت: کربلا، امام حسین(ع) سر از بدن جدا... یعنی میشه یه روز سر ما هم مثل آقا جدا شود! به شوخی گفتم: حاجی من که این جور شدم، دوست دارم یك کارت در جیبم باشه و بشناسنم. اما شهید اسكندری خندید. کاش میدانستم دعایش مستجاب است؛ بی سر، بی نشان...
روز آخر اعتکاف بود. من هم خودم را رساندم همان مسجد تا کنارش باشم. دعا تمام شد. همه رفتند، جز حاج عبدالله. گفتم بیا بریم...گفت نه... نمیتوانم از خدا دل بکنم. بگذارید كمی بیشتر بمونم. ما رفتیم. یکی دو ساعت دیگر در مسجد بود بعد آمد».
یك ماهی میشد که بازنشسته شده بود. گفت: درخواست اعزام به سوریه دادهام. ساکم را آماده بگذار، هر ساعت ممکنه، احضارم کنند.
یکی دو روز بعد اعتکاف بود. آماده شد برود. کار جدیدی به او پیشنهاد شده بود. گفت خوب است دیگر از امروز بروم سر کار. رفت، ظهر نشده زنگ زد و گفت ساکم را آماده کن، باید بروم. غروب نشده فرودگاه بود.
قبل از رفتن کارت پاسداریاش را در آورد و به پسرش داد و گفت این دیگر به درد من نمیخورد. پسرش گفت به درد من هم نمیخورد! حاجی با خنده گفت: بالاخره یادگاریه.
عصر همان روز یکی از دوستانش زنگ زد و گفت: حاج عبدالله چی شد، یك دفعه از وسط جلسه مفقود شد! مفقود که گفتم دلم ریخت. شب نشده از فرودگاه تهران پیام داد: من پریدم!
اول خرداد ۶۰، در ماه رجب ازدواج کردیم. اول خرداد ۹۳ و در ماه رجب در دفاع از حرم زینب(س) همچون مولایش حسین(ع) شهید شد.
وقتی خبر شهادتش را با آن کیفیت شنیدم، گفتم یا زینب(س) خودت به من صبر بده، دلم آرام شد. آنقدر آرام که باورش برای همه مشکل است.
یک شب به خوابم آمد. گفتم: حاج عبدالله، تا نگویی چه به سرت آمد، رهایت نمیکنم! خندید و گفت: «... وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ؛... و مژده ده شكیبایان را» (آیه 155 سوره بقره) دلم آرام شد.
سال بعد، در سجدهگاهش در مسجدی که اعتکاف کرده بود نوشته بودند: در آخرین سجدههایت چه گفتی که از أین الرجبیون به «... عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ؛ ... نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند» (آیه 169 سوره آل عمران) رسیدی».
انتهای پيام