هر روز خسته از دردهایمان خم به ابرو نمی‌آوریم
کد خبر: 3707314
تاریخ انتشار : ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۰۸:۵۶

هر روز خسته از دردهایمان خم به ابرو نمی‌آوریم

گروه فرهنگی ـ «ما که محکوم به خوابیدن روی تخت در اینجا هستیم ولی به آنهایی که در بیرون هستند بگویید ما جانبازان هر روز خسته از دردهایمان خم به ابرو نمی‌آوریم، با دردهایمان دست و پنجه نرم می‌کنیم. اما درد ما بیشتر از این است که برخی به نام دین سر دین می‌برند و به نام قرآن، قرآن بر نیزه می‌کنند... »

به گزارش ایکنا از خوزستان، به مناسبت میلاد حضرت ابولفضل العباس(ع) و روز جانباز یادداشتی از طرف جانباز دکتر فریدون حسینی زاده در اختیار خبرگزاری ایکنا خوزستان قرار گرفته است.

«سلام؛ در آستانه اعیاد شعبانیه و میلاد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل العباس و روز جانباز دلم یاد روزهای حماسه و ایثار، روزهای از خودگذشتگی و رشادت و روزهای دفاع از کیان کشورمان افتاد.

دوستم در بیت‌المقدس هم پاهایش ازدست داد و هم موجی شد

از کجا شروع کنم تا قلمم یاریم دهد چون من و قلمم باید همراه هم باشیم تا بتوانیم مطلبی را بنویسیم؛ من و قلمم سال گذشته رفته بودیم آسایشگاه جانبازان، دنبال محمد می‌گشتم، همان دوستم که در بیت‌المقدس هم پاهایش ازدست داد و هم موجی شد.

سال گذشته، من و قلمم که در بیت‌المقدس دیده بودیم ـ چگونه ترکش نابکار پاهایش را از بین برد و موج او را چند متر جابجا کرد ـ وقتی وارد آسایشگاه شدیم ناگهان صدایی توجهمان را به خود جلب کرد؛، وقتی به طرف اتاقی که صدا از آنجا می‌آمد رفتم دیدم که محمد شاد و شنگول در حال خواندن شعر و آواز بود.

امسال هم من و قلمم تصمیم گرفتیم به آسایشگاه برویم و سری به محمد بزنیم. به در اتاقش که رسیدیم دیدیم روی تخت خوابیده و چشم به سقف دوخته، آخه جانبازان از دوپا قطع خیلی نمی‌توانند روی دست بخوابند وقتی او را صدا زدم سرش را به طرف ما کرد و اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و آرام با چشمهایش به ما اشاره کرد تا پیش او برویم. 

کجا بودید وقتی جنگ بود عرصه بر شیران عالم تنگ بود...

وقتی نزدیکش شدیم با سر اشاره کرد که سرت را پایین بیاور وقتی سرم را نزدیک صورتش بردم همانطور که اشک می ریخت و رطوبت اشکهایش به صورتم می خورد شروع به زمزمه کرد؛ ابتدا اشعاری از نوحه‌های حاج صادق آهنگران را خواند؛ «کجا بودید وقتی جنگ بود عرصه بر شیران عالم تنگ بود کجا بودید در خمپاره‌ها جمع می‌کردیم تیکه پاره‌ها» و همین طور اشک می‌ریخت

اشکش همچنان جاری بود...

و دوباره شروع کرد به خواندن؛ «یادت می‌آید روزهای جنگ را روز دوستی با تفنگ را، کجا رفتند یاران بی ادعا» و ناگهان دوباره به سقف خیره شد ولی اشکش همچنان جاری بود.

تعجبم از این بود که هنوز مرا فراموش نکرده بود و دوباره رو به من کرد و گفت: محسن جان ـ آخه تو جبهه مرا محسن صدا می‌کردند ـ ما که محکوم به خوابیدن روی تخت در اینجا هستیم ولی به آنهایی که در بیرون هستند بگویید ما جانبازان هر روز خسته از دردهایمان خم به ابرو نمی‌آوریم، با دردهایمان دست و پنجه نرم می‌کنیم. اما درد ما بیشتر از این است که برخی به نام دین سر دین می‌برند و به نام قرآن، قرآن بر نیزه می‌کنند، به نام حفاظت از اموال مسلمین اموال مسلمین را غارت می‌کنند، به نام حجاب، حجاب از سر زنان برمی‌دارند. بی حیایی شده مُدِ روزگار و برای هرکاری که می‌کنند، توجیهی دارند. به نام امام زمان دل امام زمان را غصه دار می‌کنند و هرچه نائبش می‌گوید از این گوش می‌شنوند و از گوش دیگر درمی‌کنند. 

اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «به رهبرم بگویید ما درد را تحمل می‌کنیم تا شما درد نداشته باشید، ما درد را تحمل می‌کنیم تا شما آرامش داشته باشید!

و دوباره سر به سقف دوخت و آرام به خواب رفت... .»

انتهای پیام

captcha