دختر است دیگر؛ گاهی دلش پدر می‌خواهد...
کد خبر: 3730075
تاریخ انتشار : ۲۴ تير ۱۳۹۷ - ۱۰:۰۹

دختر است دیگر؛ گاهی دلش پدر می‌خواهد...

گروه اجتماعی - روز دختر بهانه‌ای شد تا دیداری با دختران شهدای مدافع حریم وطن در شهرستان بیرجند داشته باشیم و یاد این پدران آسمانی را گرامی داریم.

به گزارش ایکنا از خراسان‌جنوبی، مقصد اول ما منزل شهید مدافع وطن حسین مسروری بود که طی درگیری با اشرار مسلح در سال 88 به شهادت رسید.
از درب که وراد شدیم عکس شهید بر دیوار بزرگی نقش بسته بود و چهره شهید همان طور که همه ایشان را به یاد دارند، خندان بود گویی شهید نیز به ما خوش آمد می‌گفت، وارد خانه شدیم و با خوش آمد گویی صاحب خانه نشستیم.

شباهتی که راه پدر را فریاد می زد
هنوز فاطمه زهرا دختر شهید مسروری و همسر ایشان به جمع ما وارد نشده بودند که دختری در قامت پدر را مشاهده کردیم که با چادری مشکی به جمع ما اضافه شد و احوال پرسی کرد .
فاطمه زهرا را چند سالی بود که ندیده بودم، بزرگ شده بود و شباهتش را با پدر هیچ کس نمی‌تواند منکر شود، دختری که در برخورد اول با او هم شباهت ظاهر و هم شباهت باطنش را با پدر به راحتی می‌توان تشخیص داد.
او که حدودا 13 یا 14 سال دارد، حرف از حجاب که می‌شود با شور و حرارت خاصی صحبت می‌کرد و معتقد بود راه پدرش را با حفظ حجاب و پاسداشت ارزش‌های دینی می‌تواند ادامه دهد.
صحبت از پدر که به میان آمد اشک هایش سرازیر شد و چند لحظه‌ای را گریست، سخت است، چهار سال بیشتر نداشت که پدرش آسمانی شد و امروز می‌فهمد پدری که پیش خدا رفته است دیگر بر نمی‌گردد؛ دختر است دیگر گاهی دلش پدر می‌خواهد ...
از خاطراتش و دلتنگی‌هایش برایمان گفت، فاطمه زهرا مستند آرمیتا، دختر دانشمند شهید هسته‌ای را دیده بود و می‌گفت: مستند آرمیتا که از تلویزیون پخش شد و دیدم آرمیتا به منزل رهبر انقلاب رفته است شدیدا دلم گرفت و من هم دلم می‌خواست حضرت آقا را زیارت کنم، مادرم به من گفته بود این آقا پدر معنوی همه دختران شهداست.

بی‌قراری برای دیدن آقا
مادر از دلتنگی‌های دختری چهار ساله می‌گفت، می‌گفت کوچک بود و مدام بهانه بابا را می‌گرفت و بعد از دیدن مستند آرمیتا بی قراری ‌ش بیشتر شده بود و اصرار بر دیدن حضرت آقا داشت و توضیح دادن برای کودکی پنج، شش ساله سخت بود.
سفری مهیا شد و به تهران رفتیم و سرزده برای دیدن حضرت آقا به بیت رهبری رفتیم، هر چند می‌دانستیم که این طور دیدار ها مشکل است ولی برای آرامش فاطمه زهرا رفتیم. به بیت که رسیدیم نامه‌ای را از طرف فاطمه زهرا برای حضرت آقا نوشتیم و فاطمه زهرا آن را نقاشی کرد و درخواست دیدار کرد که مسئولان گفتند با توجه به این که جلساتی در دفتر حضرت آقا در حال برگزاری است فعلا امکان دیدار نیست و در آینده حتما انجام خواهد .
نا امید بر می‌گشتیم که یکی از مسئولان بیت با عجله خود را به ما رساند و گفت: امام خامنه‌ای نامه فاطمه زهرا را دیده‌اند و برایش هدیه‌ای فرستادند. چفیه، انگشتر، مداد رنگی و ... هدایایی بود که حضرت آقا برایش فرستاده بودند و فاطمه زهرا کمی آرام شد.

دختر است دیگر؛ گاهی دلش پدر میخواهد...
خواب بابا را دیده بود که خانه‌ای بهشتی برایش مهیا کرده است و منتظرش است. بی‌قراری و دلتنگی در رفتار فاطمه زهرا موج می‌زد، هر چند مادر پدر گونه و با صلابت در کنارش بود ولی دختر هر دو گل باغ زندگی‌اش را می‌خواهد.
از فاطمه زهرا و خانواده‌اش خداحافظی کردیم، مقصد بعدی ما منزل شهید مدافع حریم وطن «هادی کاردیده» است که سال گذشته در درگیری با اشرار مسلح در شهرستان خوسف به شهادت رسید.

دختر است دیگر؛ گاهی دلش پدر میخواهد...
پدر دیگر برنمی گردد

به منزل شهید که وارد شدیم حلما دختر چهار ساله شهید کاردیده مثل همیشه که ما را می‌دید خجالتی بود و کمی غریبی می‌کرد، با خانواده و پدر بزرگ حلما خوش و بشی کردیم تا حلما نزد ما بیاید و برایمان از دلتنگی هایش بگوید.
حلمای خجالتی اکنون با روی بازتر پذیرایمان بود. از اتاقش عروسک بزرگی را آورده بود. خودش را زیر عروسک مخفی می‌کرد و اطراف را برانداز می‌کرد.
تصویر شهید کنار دست مان بود که دست خط مقام معظم رهبری بر آن نقش بسته بود و امضاء شده بود. تصویر شهید را به حلما دادم با نگاه غریبی به عکس خیره شد، انتظار داشتم گریه کند و یا بهانه‌ای بگیرد اما سریع عکس را به مادرش پس داد و همچنان خیره ماند و به فکر فرو رفت. احساس کردم هنوز قبول نکرده است پدر دیگر بر نخواهد گشت. دختر است دیگر، گاهی دلش پدر می‌خواهد ...
تصویر مقام معظم رهبری را که دید بلند صدا زد: آقای خامنه‌ای، آقای خامنه‌ای و چفیه‌ای را که در دیدار خانواده شهید با حضرت آقا هدیه گرفته بود برایمان آورد و نشانمان داد.

هدیه‌ای از پدر
حلما صمیمی شده بود و پرنده‌ای را که پدر برایش خریده بود برایمان آورد و حالا ورجه وورجه‌هایش شروع شده بود و فضای خانه را پر کرده بود. کفش‌هایی را که پدر برایش خریده بود آورد تا نشان بدهد، حس غریبی به من دست داد.
یاد دخترکانی افتادم که پای برهنه بر خاک‌های گرم و سوزان راه می‌رفتند و تازیانه می‌خوردند. هنوز کربلا تمام نشده است و هنوز اشقیا هستند و انسان‌های پاک را به شهادت می‌رسانند و هنوز کودکانی هستند که این ناله را سر می‌دهند «من الذی ایتمنی علی صغر سنی،ابتا»، چه کسی مرا در این کوچکی یتیم کرد، ای پدر؟
گزارش از هادی ملک‌آبادی
انتهای پیام

captcha