به گزارش ایکنا از خراسان رضوی ادامه گفت و گو ایکنا با محمدجواد سالاری را می خوانید:
اپیزود پنجم؛ انتقال به قرارگاه تاکتیکی سپاه
سوم عراق و آغاز شکنجهها مرا به قرارگاه تاکتیکی سپاه سوم در شهر بصره عراق بردند. روی صورتم که زخمهای زیادی داشت، تنها چسب زخمی زدند و در اتاقی 12 متری انداختند. در آن اتاق، تعداد 20 اسیر وجود داشت؛ دزدکی از یکدیگر میپرسیدیم اهل کجا هستی؟ در همان حالتی که با دست و پای بسته روی زمین افتاده بودم، سه آمپول از روی لباس غواصی به من زدند؛ چشمهایم بسته بود؛ نمیدانم به دیگران نیز آمپول زدند یا خیر.
هنگامی که ما را به اردوگاه منتقل کردند، در اتاقی همه اسیران جمع بودند. دو سه نفر از دوستانم را شناختم که پس از من دستگیر شده بودند. با آنها قرار گذاشتم که هیچکدام یکدیگر را نمیشناسیم و اگر بازجویی شدند، اطلاعاتی از من ندهند. در قرارگاه سوم سپاه عبدالرشید، شکنجهها شروع شد. اجازه رفتن به سرویس بهداشتی نداشتیم و مجبور میشدیم در اتاق، خودمان را تخلیه کنیم.
نمیتوانستیم غذا بخوریم چراکه دستهایمان پرخون و کثیف و بسته بود. در همان روزها یک تیم که پارسی(به گمانم جزو منافقان بودند) هم صحبت میکردند، از صدا و سیمای عراق به اردوگاه آمدند و با تکتکمان مصاحبه کردند. این گروه از ما خواستند که خودمان را معرفی کرده و بگوییم اسیر شدهایم تا صدای ما در رادیو پخش شود و خانوادههایمان از اسارت ما آگاه شوند.
اگر متوجه میشدند پاسدارم پوستم را میکندند.
خواهرزاده من که در سوریه و دامادمان که در جبهه جنگ بودند، خیلی اتفاقی مصاحبه مرا از رادیو شنیدند و خانوادهام را از اسیر شدنم آگاه کردند. در این میان برخی از اسیران مصاحبه نکردند. در واقع تعصب داشتند و میگفتند که اینها دشمنند و نیابد با آنها صحبت کرد. به دلیل این کارشان بسیار اذیت و شکنجه شدند. پس از این اتفاق ما را به اتاق شکنجه بردند.
یکی از شکنجهها این بود که انبردست برقی را به گوش ما وصل کرده و فشار میدادند تا به بدن برق وارد شود به گونهای که از شدت برق بدنمان بلند شده و به زمین کوبیده میشد. علت این شکنجهها برای تخلیه اطلاعاتی ما بود. در واقع از ما میخواستند تا درجهها، فرماندهانمان و... را به آنها بگوییم. من خودم را بسیجی معرفی کردم چراکه اگر میگفتم پاسدار هستم پوست مرا میکندند.
یکی از همان روزها مرا به اتاقی بردند؛ تا چشمم را بازکردند، دیدم صدام جلوی من نشسته است. تعجب کردم اما هنگامی که عکس صدام را در اتاق دیدم متوجه شدم که صدام نیست بلکه تنها شبیه اوست.
آن فرد، ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه سوم عراق بود. در واقع یکی از افتخارات فرماندهان عراقی این بود که ظاهرشان شبیه صدام باشد.
ماهرعبدالرشید شخصا مرا بازجویی کرد. در اتاق افزون بر من سربازی ایرانیزاده و جزو نیروهای پناهنده خوزستانی بود و عربی یاد داشت. از آنجایی که دهانم بسته بود و به سختی صحبت میکردم، صحبتهای مرا ترجمه میکرد.
والله أنتم المجنون
فرمانده از من پرسید، چگونه از اروندرود عبور کردید؟
گفتم: شنا کردیم.
گفت: چه چیزهایی همراه خود آوردید؟
پاسخ دادم: یک کلاشینکف، با 10 خشاب و چند نارنجک. پرسید: کپسول غواصیت کجاست؟
گفتم: بدون کپسول غواصی میکنیم.
نگاهی به من انداخت گفت: روبهروی شما سنگرهای کمین ما بود. با آن همه تجهیزات ارتش ما چطور نترسیدید و به سمت ما آمدید؟
گفتم: آمدیم دیگر.
گفت: والله أنتم المجنون(به خدا شما دیوانهاید).
پس از اتمام بازجویی، برایم صبحانه و چای آوردند. پس از مدت زیادی چایی پررنگ که در بچگیهایم در عراق میخوردم برایم تداعی شد؛ بسیار لذت بردم چراکه چای عربی با چای ما متفاوت و تلخ و شیرین است. سرباز، نانها را تکهتکه در کره میزد و در دهان من میگذاشت چراکه خودم توانایی خوردن نداشتم.
اپیزود ششم؛ انتقال به ساواک بغداد
ما را به ساواک بغداد منتقل کردند. شکنجهها در آنجا بسیار شدید بود. در واقع رسمشان بر این بود اسیری را که سوار ماشین یا از ماشین پیاده میشد، به شدت با چوب، لوله و کابل کتک میزدند.
داخل ساواک همگی مان را برهنه کردند به دلیل اینکه گمان میکردند در جبهههای ایران مانند عراق، زنان هم وجود دارند. پس از آن گفتند هر کس یک دست لباس بپوشد، در آنجا من از فرصت استفاده کردم و یک دست، بلوز و شلوار از کس دیگری برداشتم و پوشیدم چراکه هرجایی ما را میبردند به دلیل اینکه لباس غواصی به تن داشتم، بیشتر کتکم میزدند. هوا بسیار سرد بود.
خیلی از افراد چند دست لباس روی هم پوشیده بودند، برای همین یک دست از لباسهای آنها را من پوشیدم.
13 روز در ساواک ما را کتک زده و شکنجه کردند. تمام این مدت از من به عنوان مترجم استفاده میشد. پس از آن ما را به بازداشتگاه دیگری در بغداد منتقل کردند. در آنجا برخی از سربازان متمرد عراقی نیز بازداشت شده بودند و از این افراد برای پانسمان زخمهای اسیران استفاده میشد. 26 روز آنجا بودیم. پای من عفونت کرده بود به طوری که از سر انگشت پا تا زانویم سیاه شده بود. با همان وضعیت مرا به سلولهای مختلف میبردند تا مشکلات جسمانی اسیران را برای پزشک ترجمه کنم.
اپیزود هفتم؛ پایی که نزدیک بود بریده شود
یک روز هنگامی که کار دکتر تمام شد، رو به من کرد و پرسید برای پایم چه مشکلی پیش آمده است؟ گفت باید مرا سریع به بیمارستان الرشید بغداد ببرند و پایم را قطع کنند. فردای آن روز مرا به بیمارستان منتقل کردند. پزشکی بالای سرم آمد و پس از معاینه دستور داد پایم را قطع کنند. دکتر را صدا کرده و با او عربی صحبت کردم؛ خیلی خوشش آمد. از او پرسیدم با پایم چه میکنید؟ پاسخ داد باید قطع شود چراکه آنقدر عفونت کرده که اگر قطع نشود، خواهی مرد. تمام تلاشم را کردم و توانستم او را متقاعد کنم تا پایم را قطع نکند.
دو سرباز پاهایم را محکم به تخت بستند. ترسیده بودم و دعا میخواندم. دکتر به من گفت نگاه نکن و ناگهان درد شدیدی به من وارد شد که از شدت درد بیهوش شدم. پس از مدت زمانی پارچ آبی روی صورتم ریختند و مرا به هوش آوردند. پزشک به من گفت پایت را قطع نکردم. دستهایم را باز کرد و رفت.
اسیری که در کنار تخت من بستری بود، ماجرا را برایم تعریف کرد. دکتر چاقوی جراحی را در پایم فرو کرده و بخشی از آن را شکافته بود و عفونتهای پایم را درآورده بود.
پس از یک هفته بستری بودن، مرا به اردوگاهی در استان انبار و شهر رمادی منتقل کردند. در زمان ورود ما به اردوگاه یکی از سربازهای عراقی از اسیران خواست تا شعار دهند و به امام خمینی(ره) فحاشی کنند اما هیچکس چیزی نگفت.افسر عراقیها جلو آمد و به سرباز گفت که اینها به رهبر خود ناسزا نمیگویند چراکه خمینی(ره) در گوشت و پوست این افراد جای گرفته است. به مدت سه سال در این اردوگاه بودیم و پس از آن ما را به تکریت تبعید کردند.
در اردوگاه به دلیل نامناسب بودن وضعیت بهداشتی، بیشتر اسیران دچار ناراحتیهای گوارشی، اسهال و... میشدند. ماهی یک بار پزشکی عراقی به اردوگاه ما سر میزد. این فرد از اسیران میپرسید که چه مشکلی دارند و زمانی که اسیر بیماری خود را میگفت، به سربازان دستور میداد که او را کتک بزنند تا درمان شود.
کار به جایی رسیده بود که دیگر بچهها به سراغ پزشک نمیرفتند. از سویی دیگر وضعیت غذاییمان نیز بسیار بد بود. صبحانه همیشه یک نوع سوپ بود و به هر نفر یک ملاقه با یک نان ساندویچی میدادند که معمولا خمیر یا سوخته بود. ناهارمان هر روز برنج و خورشت بود اما میزان غذا اندک بود که سیر نمیشدیم. شام هم در بیشتر زمانها لوبیا، بادمجان و کدوی آبپز بود.
اپیزود هشتم؛ روزهای دشوار اسارت از زبان همسر محمد مترجم
طی گفت و گویی که با محمدجواد سالاری داشتیم، همسرش نیز کنار ما بود.
او هم از روزهای نبودن همسرش میگوید و شرایطی که بهدشواری پشت سر گذاشته است.
وی ماجرا را اینگونه تعریف کرد:
12 فروردین ماه سال 1362 با هم ازدواج کردیم. نسبت فامیلی با یکدیگر داشتیم؛ در واقع من نوه عمه ایشان بودم. همسرم در زمستان سال62 به کردستان رفت و پس از اتمام خدمت که 6 ماه به طول انجامید، بازگشت.
در اردیبهشت ماه 63 فرزند اولمان به دنیا آمد. زمانی که پسرمان 7 روزه بود، همسرم دوباره به کردستان بازگشت. در آذر ماه 64 به جنوب اعزام شد. همه در حال و هوای جنگ بودیم؛ شرایط را به خوبی درک میکردم. برادرم هم پاسدار و دوست صمیمی همسرم بود. در همان دورانی که همسرم اسیر شده بود، برادرم در عملیات کربلای 5 شهید شد. در طول این مدت با همسرم به وسیله نامه در ارتباط بودیم اما یک ماه مانده به عملیات نامه نوشتن به خانواده ممنوع شده بود.
همسرم در مورد عملیاتها هیچ اطلاعاتی به من نمیداد، من هم سوالی از ایشان نمیپرسیدم چراکه میدانستم باید برخی مسائل را حفظ کند. زمانی که به جنوب اعزام شد، وحید 19 ماهه و بسیار وابسته به پدرش بود. در این 40 روز آخری که به جبهه رفته بود، وحید آلبوم عکس پدرش را مداوم نگاه میکرد به طوری که برخی از عکسها پاره شدند. من هم مدام به پسرمان وعده میدادم که پدرت تا چند روز دیگر بازمیگردد؛ اما او بازنگشت.
در 22 بهمن ماه سال 65 تلگرافی به دست ما رسید که بر آن تنها نوشته شده بود «سلام حال من خوب است، نگران نباشید».
اوایل گمان میکردم که این پیام از سوی محمدجواد است اما بعدها فهمیدم بهدلیل مفقودشدن همسرم، این پیام را سپاه برای ما فرستاده تا نگران او نباشیم. پیش از اعلام مفقودی همسرم، خواهرزاده ایشان در سوریه به صورت اتفاقی مصاحبه و خبر اسارت او را از رادیو شنیده بود و اسیر شدن همسرم را به ما اطلاع داد.
حال آنکه در 27 بهمن ماه بود که از سوی تعاونی سپاه به خانه ما آمدند و به من گفتند که همسرم مفقودالاثر شده است. باورم نمیشد. زمانی که به آن ها گفتم برخی از نزدیکانمان مصاحبه همسرم را از رادیو شنیدهاند مبنی بر این که اسیر شده، از ما نمیپذیرفتند و تاکید میکردند باید سندی در این خصوص موجود باشد.
این مدت برای من به سختی سخت گذشت چراکه زمانی که خبر اسیر شدن همسرم را شنیدم، فرزند دومم را باردار بودم که به دلیل فشارهای زیادی که متحمل شدم، فرزندم سقط شد و از بین رفت. پس از گذشت 11 ماه سخت، نامهای از طرف همسرم به دست ما رسید که تنها یک امضا داشت. به این نامه «نگران خبر» میگفتند.
این نامه برگه آبی رنگی بود که به سرعت به دست خانوادهها میرسید تا از نگرانی درآیند. در اوایل اسارات همسرم به فرزندم که تنها 20 ماهه بود، گفته بودم که پدرت به کربلا رفته اما کمکم متوجه شد که پدرش اسیر شده است. در آن دوران مسئولیت همه چیز برعهده خودم بود. برای اینکه سرگرم باشم و بتوانم آن روزها را تحمل کنم، در کلاسهای حوزه شرکت کردم. 4 سال درس حوزه خواندم و سرگرم به تحصیل بودم.
ادامه دارد...
انتهای پیام