انکار «مسئله وحی» مساوی با انکار اصل نبوت‌ است
کد خبر: 3798586
تاریخ انتشار : ۱۴ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۱:۳۹

انکار «مسئله وحی» مساوی با انکار اصل نبوت‌ است

گروه معارف ــ مشکل پذیرش وحی با بعثت نخستین پیامبر در فکر و روح‌ آدمیان پدید آمده و برای بشر قرن بیستم نیز یکی از معماهای‌ گیج‌کننده‌ای است که نمی‌تواند با منطق‌هـای مـعمولی خود؛ آن‌ را حل کند و چون از حلش عاجز می‌شود به راه‌ انکار می‌افتد و ما می‌دانیم که انکار این مطلب مساوی با انکار اصل نبوت‌ و پیامبری است، زیرا‌ صفت‌ ممیزه پیامبران و تنها اصلی کـه زیـربنای سازمان‌ نـبوت را تشکیل می‌دهد، همین مسئله وحی می‌باشد.

مَبعَث یا بِعثَت در اصطلاح اسلامی به معنای برانگیخته شدن محمد‌بن‌عبدالله(ص) به پیامبری است. این اتفاق در ۴۰ سالگی پیامبر(ص) در غار حراء واقع در کوه نور (در نزدیکی شهر مکه) روی داد و سرآغاز دین اسلام بود. طبق دیدگاه مشهور شیعه امامیه، این رویداد در روز ۲۷ رجب، ۱۴ سال قبل از هجرت پیامبر (ص) روی داده است.

قبل از بعثت پیامبر(ص)، دین بیشتر مردم آن ناحیه، بت‌پرستی بود. دیگر ادیان آسمانی نیز در قسمت‌های مختلف این سرزمین پیروانی داشت. اما با بعثت پیامبر(ص)، اسلام فراگیر و بت‌پرستی از حجاز برچیده شد.

چهل سال از عمرش‌ گذشت‌، طـی ایـن مـدت نسبتاً طولانی، به اندازه کافی در اجتماع آلوده مکه و آداب ‌و رسوم غلط آن مطالعه‌ کرده بود، از مشاهده ظلم‌ها، تـجاوزها، دخترکشی‌ها، تبعیضات نژادی و هزاران هزار آلودگی‌ دیگر که آن ‌جامعه را‌ مورد‌ تهدید جـدی قرار داده بود، به سختی‌ مـتأثر مـی‌شد.

به گوشه‌ای خلوت پناه می‌برد، اجتماع کثیف و ننگ‌آلود شهر را پشت‌سر می گذارد، به طبیعت رو می کند، طبیعت پاک و دست‌نخورده‌ صحرا به روحش صفا و به دلش روشنی خاصی می‌داد‌؛ بیشتر ایام خود را در دل کوه و شکاف معروف آن «حراء» می گذراند، از بالای ایـن کوه، طبیعت باچشم‌اندازی دلپذیر و آموزنده در برابرش نمودار میگشت، از همانجا بود که مرغ روحش پرمی‌گرفت‌ و از‌ بام هستی تا زیر بنای وجود، همه‌جا را سیرمیکرد؛ راز خلقت را میجست و آفریننده زمین و آسمان را طلب میکرد، او می‌دانست کـه ایـن مجسمه‌های‌ بی‌جان که نام بت بخود گرفته‌اند‌، در‌ کارگاه عظیم خلقت دارای‌ نقشی نیستند و دست خلقت از آستین کوتاه و نارسای آنان بیرون‌ نیامده است.

آنها که نه می‌شنوند، نه سخن می‌گویند و نـه احـساس و حرکتی‌ دارند، چگونه میتوان‌ باور کرد‌ که این طبیعت زیبا و پروسعت مقهور اراده چنین موجودات پست و ناچیزی باشد؟! آنها که اصلا دارای‌ اراده‌ای نیستند!

اینجا بود که سنگینی فوق‌‌العاده‌ای قلبش را فـشار مـی‌داد و از نارسائی‌ عقل‌ و فلاکت‌ فکری همشهریان خود دچار رنجی‌ مبهم‌ و خردکننده می‌گردید.

چرا این مردم به بت‌ها سجده می‌کنند؟ چرا از موجوداتی پست‌‌تر و بیچاره‌تر از خود، رفع مشکلات خود را می‌طلبند؟ چرا نمیخواهند این‌ پیـله‌ای‌ را‌ کـه از افـکار و عقائد غلط موروثی بدور خـود‌ تـنیده‌اند‌ پاره نـموده و فکر خود را از این پستی و ذلت نجات بخشند؟ راستی چرا؟

تئوری بت، فکر وسیع محمد(ص) را اقناع نمی‌کرد‌ و شعاع‌ فکرش‌ در دایره وجود مرکز واقعی را می‌جست. جـسمش بـی‌حس و حـرکت‌ همچون یک‌تخته سنگ وحشی‌ در کوه حرا بود، ولی روحـش در مـیدان وسیع و بی‌کرانه هستی پر و بال میزد‌. کوه‌های‌ بهم‌پیوسته‌، افق‌های دوردست، روشندلان لرزنده سپهر، نور رنگ‌پریده مهتاب، صحرای در خواب‌ فرورفته‌، چـهره دل‌ انـگیز گـل‌های وحشی و بالاخره هرچه‌ که در مسیر دید پردامنه‌اش قرار میگرفت، برای او دفـتر‌ مطالعه‌ای‌ بود‌ که از دقت در ارقام ریزودرشت‌ آن به خیلی چیزها میرسید.

از قدرتی لا‌ یزال‌ پرتوی‌ در سراسر جهان مشاهده میکرد؛ نور مـبهمی‌ را مـی‌دید کـه همه‌چیز از او روشنی‌ گرفته‌ است‌. محمد در این سیروسلوک خود معلم نداشت و مـحیطی بـه نام مکتب‌ او را در خود‌ جای‌ نداده بود؛ راهنمای او فطرت پاکش بود، فطرتی‌ که غبار اوهام و تیرگی عقائد‌ نـاپسند‌ مـوروثی‌؛ آن‌ـرا سیاه نکرده بود و همین فطرت بود که او را به«اللّه»رهبری میکرد‌.

او‌ که در زنـدگی روزمـره خـود در همه‌جا مظاهر علیت را مشاهده میکرد، نمی‌توانست‌ در‌«کل‌ جهان» این قانون را نادیده‌ انگارد و او که از لابـلای گـلبرگ‌های خـوش‌رنگ درختان،چهره باغبانی‌‌ را‌ مشاهده می‌نمود، نمی‌توانست باغ وسیع آفرینش را بدون‌ باغبان بداند.

و بالاخره او‌ نـمی‌توانست‌ حـساب‌ دقیقی را که در نظام خلقت مشاهده‌ میکرد بدون حسابگری توانا تصور کند، خورشید بـا آن‌ عـظمت‌ چـرا‌ فرونمی‌افتد؟ آن ستون نامرئی‌‌ای که به زیر سقف آسمان زده شده چیست؟ و بناکننده‌اش کیست؟

دست کدام قابله هوشمند‌ است کـه کـودک گیاه را از رحم زمین‌ متولد می‌کند؟ و سرپنجه هنرمند کدام نقاشی است که به رنگ‌آمیزیش می‌پردازد؟ راستی‌ کـه انـسان در سـیر طبیعی خود از کجا مدد می‌گیرد؟ و قلم کدام صورتگر‌ این‌ نقش بدیع را بر چهره آبی بدبو، ترسیم‌‌ می‌کند؟ آیـا‌ کـسی‌ جز«او»است؟

فطرت با زبانی ساده ولی رسا‌ و مؤثر‌ رمز خلقت را برای محمد شرح‌ مـی‌داد و راز وجـود را بـرایش فاش می‌کرد‌. او‌ از پشت عینک فطرت، مظاهر‌ قدرت ‌«اللّه» را‌ در‌ سراسر‌ هستی‌ مشاهده مینمود. ولی میخواست تا‌ این‌ سـخن را از زبـان خـود «اللّه» بشنود، میخواست‌ به او بپیوندد و در نورش‌ غرق‌ شود، تا اینکه چهل سال از‌ عـمرش گـذشت.

موقع آن‌ رسیده‌ بود که «اللّه» بی‌پرده تجلی‌ کند‌ و روح شیفته‌ محمد را از انتظار بیرون آورد، گویا 27 رجب بود، آن‌روز‌ هـم‌ محمد مانند همیشه در آغوش‌ کوه‌ نور‌ و با افکار دور و دراز‌ خود‌ دمساز بود که در خـود‌ حـالتی‌ غیرعادی احساس نمود، جسمش‌ را سبک‌تر و مغزش را نـیرومندتر از هـمیشه یـافت، به درون غار‌ رفت‌ تاریکی‌ سنگینی را دید کـه بـر سنگ‌های‌ پرصلابت‌ آن سایه‌افکنده‌، بیرون‌ آمد‌، به صحنه گیتی خیره شد‌، رنگی تازه در آن‌ها یافت، رنـگی کـه برایش نا‌آشنا و بی‌سابقه بـود؛ برقی جهید، بـرقی‌ کـه‌ زمـین و آسمان از پرتو آن‌ روشنی‌ گرفت‌، بـدنش‌ لرزیـد‌، ضربان‌ قلبش شدید شد‌ و برق‌ در حال‌ گسترش بود، باور رسید، در او نفوذ کـرد؛ بـه جسمش، به روحش، به قلبش، به سراسر وجودش دوید‌، آرامـشی‌ در‌ خود احساس کرد، چـشمان خـود را گشود‌، دنیا‌ پراز‌ نور‌ شده‌ بـود‌، نـوری که با بال‌وپر ملکوتی خود، شرق و غرب عالم را احاطه کرده بود، نور به سخن آمـد و صـدایش به نرمی‌ آواز حریر، در گوش او طنین انـداخت، روگـرداند و بـازهم نور‌ را می‌ دیـد و زمـزمه‌اش را می‌شنید، دنیا در این نـور و در ایـن زمزمه غرق شده بود:

«اقرء باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علق؛ اقرء و ربـک الا کـرم، الذی‌ علم‌ بالقلم، علم الانـسان مـا لم یعلم»

بـخوان بـاسم پروردگـارت، که ترسیم آفرینش از اوسـت، و انسان را از علق آفرید، بخوان و پروردگارت کریم و بزرگ است‌ همان پروردگاری که به وسیله قلم‌ تعلیم‌ داد و آنـچه را کـه انسان نمی‌دانست به او بیاموخت و ایـن اولیـن وحـی بـود کـه در روز بعثت بر رسول اکـرم صـلی اللّه علیه و اله‌‌ نازل‌ گردید.

وحی چیست؟
یک ‌بینش مخصوص، یک‌راز‌ ناگشودنی‌؛ رازی که نمی‌توان‌ آن را با ابزار قواعد و قوانین مـادی گـشود، بـرای شناختن وحی مغز و روحی دیگر لازم است، مـغزی کـه بـتواند پرده مـاده را دریده‌ و از‌ روزنه آن به عالمی دیگر‌ وارد‌ شود، با این دید کوتاه و نارسائی که قدرت‌ تجاوز از مرز ماده را ندارد، نمی‌توان به مکانیزم وحی رسید و بدبختانه بشر چنین عادت کرده که هرچه را درک نکرد، به انکارش‌ بپردازد‌ و در‌ این‌باره بین بشر دیروز و امروز تفاوتی نیست، بشر دیروز نمی‌توانست این مطلب را هضم کند که انسانی مانند او بتواند باخدا ارتباط گیرد و گیرنده مغزش ندای ملکوت اعلی را‌ بشنود‌ و ایـن‌ مشکل‌ در قرآن مجید به این صورت منعکس شده، می‌فرماید: «و ما منع الناس ان یؤمنوا اذ جائهم الهدی الا‌ ان قالوا ابعث‌ الله بشرا رسولا؛ مانع گروش مردم به رهبران‌ هدایت‌؛ این‌ بود که می‌دیدند بشری مـانند آن‌ها به رسالت برانگیخته شده است».

و منکرین انبیاء خود چنین می‌گفتند: ما هذا ‌‌الا‌ بشر مثلکم؛ این شخصی که ادعای وحی نموده و خود را با خدای زمین و آسـمان‌ مـرتبط‌ می‌داند‌، جز بشری مانند شـما نـیست.

برای آنان این مطلب غیرقابل حل بود که بشری زمینی‌ و مانند دیگران، علی‌‌رغم جریان مأنوس و عادی انسانی؛ روحش‌ فوران گیرد و به قاب قوسین‌ او ادنـی نـزدیک گردد و رمز‌ خلقت‌ را از زبان خالق خلقت بشنود.

این مشکل باستانی که با بعثت نخستین پیامبر در فکر و روح‌ آدمیان پدید آمده، هنوز هم به سیر خود ادامه می‌دهد و برای بشر قرن بیستم نیز یکی از معماهای‌ گیج‌کننده‌ای است که نمی‌تواند با منطق‌هـای مـعمولی خود؛ آن‌را حل کند و چون از حلش عاجز می‌شود به راه‌ انکار می‌افتد و ما می‌دانیم که انکار این مطلب مساوی با انکار اصل نبوت‌ و پیامبری است، زیرا‌ صفت‌ ممیزه پیامبران و تنها اصلی کـه زیـربنای سازمان‌ نـبوت را تشکیل می‌دهد، همین مسئله وحی می‌باشد.

«‌‌‌مـحمد‌رضا صالحی کرمانی»

انتهای پیام

captcha