به گزارش خبرنگار ایکنا، راوی این رمان، خود فانته است که به همراه همسر باردارش، جویس، در لسآنجلس زندگی میکند و آنها به خانه جدیدی نقل مکان کردهاند و منتظر به دنیا آمدن اولین فرزندشان هستند. آنها دوست دارند هفت فرزند داشته باشند اما خانه برای داشتن چندین کودک کوچک است و در فکر این هستند که چند اتاق دیگر به آن اضافه کنند. همزمان با طی شدن دوره بارداری جویس، دچار تغییر حالات روانی میشود و از همسرش فاصله میگیرد و البته هجوم موریانهها به خانهای که تازه خریدهاند سبب میشود تا برای تعمیر منزل اقدام کنند.
کتاب با ترسیم فضای خانه آغاز میشود و در ادامه مشکلاتی که برای کف خانه ایجاد میشود، جان را با مسائل جالبی مواجه میکند. او برای تعمیر خانه تصمیم میگیرد از پدرش نیک که یک مرد سنتی است کمک بگیرد و نیک تا به دنیا آمدن فرزند آنها با این زوج جوان همراه میشود.
در پشت جلد این کتاب آمده است: « پای نیاز پرشورم به او هم وسط بود. از اولین باری که دیدمش دچارش شدم. دفعه اول رفت. از خانه خالهاش، آنجا که موقع خوردن چای همدیگر را دیده بودیم بیرون رفت، و من حالم بدون او خوب نبود، علیلی بیش نبودم تا اینکه دوباره دیدمش.
اما به خاطر او باید جور دیگری زندگی میکردم. یک خبرنگار، یک بنا هر چی که دم دست بود.
نثرم، هر جوری بود، از او نشات میگرفت. چون همیشه حرفهام را کنار میگذاشتم، ازش نفرت داشتم، ناامید میشدم، کاغذ را مچاله میکردم و پرت میکردم وسط اتاق. اما او میتوانست آن نوشتههای دور انداخته شده را زیر و رو کند و یک چیزهایی دستگیرش شود، من هم واقعا هیچ وقت نمیدانستم کِی خوبم…»
سرشار زندگی، نام زیبایی برای این کتاب است و پس از خواندن آن مخاطب حس خوبی خواهد داشت، شخصیتهای این داستان ساده و صمیمیاند و به راحتی میتوان با آنها ارتباط برقرار کرد. بخشهایی از کتاب طنز روانی دارد که مخاطب را به خواندن کتاب ترغیب میکند.
ورود پدر جان به قصه کشش و جذابیت آن را دو چندان میکند. گفتوگوهای این پدر و پسر و تضاد زندگی آنها از نکات جذابی است که در داستان مشاهده میشود و جنبه خانوادگی این کتاب برای مخاطب بسیار شیرین و لذت بخش است.
کتاب با توصیف خانه آغاز میشود،«خانه چهار اتاق خواب داشت. خانه خوشگلی بود. دورش پرچین داشت. پشت بامش بلند و نوک تیز بود. از خیابان تا در جلوی گذرگاهی از بوتههای گل سرخ به چشم میخورد. طاق سفالی پهنی روی در جلویی بود. کوبه به فلزی محکمی روی در قرار داشت. پلاکش ۳۷ بود، یعنی عدد شانس من. میرفتم آن ور خیابان و با دهانی باز کل خانه را برانداز میکردم.
خانه من! چهارتا اتاق خواب. جای کافی. حالا جفتمان آنجا زندگی میکردیم، و یک نفر هم تو راه بود. آخر سر هفت نفر میشدیم. رویایم این بود. یک مرد توی سی سالگی هنوز هم وقت دارد که هفت تا بچه را بزرگ کند. دنیا چقدر قشنگ است! آسمان چقدر وسیع! آدم خیالباف چقدر پولدار است! طبیعتاً باید یکی دو اتاق دیگر اضافه میکردیم.