غواصان در دفاع مقدس بسیار مظلوم بودند؛ همچنان که حالا هم یاد آنها مظلوم است؛ دلیلش هم شاید این باشد که مردم کمتر در جریان کار آنان قرار میگرفتند و بعد هم اگر افرادی پیدا میشدند که به حماسهسازان دفاع مقدس علاقهمند میشدند، ناگزیر بودند که به سراغ سرداران و فرماندهان این عرصه بروند، زیرا آنان شناخته شدهتر و شاید بتوان گفت در دسترستر بودند.
باید بدانیم شهادت غواصان در جبهههای جنگ بسیار مظلومانه است! غواص باید عملیاتی که در آن قرار دارد را به صورت مخفیانه و به دور از دید دشمنان انجام دهد؛ بنابراین اگر مورد اصابت تیرهای کور قرار بگیرد، آخ هم نمیگوید تا ستون لو نرود. نه راه پس دارد، نه راه پیش! نه زمینی زیر پایش وجود دارد که بتواند روی آن مداوا شود، نه امدادگری به سراغ او میآید! اوست و خدا و لحظاتی تا پیوستن به دریا!
اهمیت عملیات کربلای 4 میطلبید تا بهترین غواصان موجود در جبهه به همراه بهترین جمع از بین نیروهای داوطلب در مدت زمان بسیار کمی، بهترین آموزشها را ببینند تا بتوانند برای دستیابی به اهداف از پیش تعیین شده، به رود پرخروشان اروند وارد شوند.
سردترین فصل سال 1365 بود. غواصانی که روزها و هفتهها در هوای زمستان و در آبهای سرد و استخوانسوز کارون با کمترین امکانات و تحمل سختیها، بیخوابیها و مریضیها، تمرین کرده و آموزش غواصی دیده بودند، حالا باید تمام آن زحمات را به نتیجه میرساندند.
علیرضا دلبریان از غواصان گردان یاسین، شب عملیات کربلای 4 را این گونه توصیف میکند: «شب 3 دی فرا رسید؛ چه خبر بود، شلمچه! اروندرود! جزیره ماهی! جزیره بوارین! پرده سیاه شب کشیده شد، آخرین نماز جماعت بود، خیلیها تا ساعتی دیگر به سفر ابدی میرفتند، این را فقط خودشان میدانستند؛ ذکرهای امام در هقهق گریهها گم شده بود، همه زار میزدند، گریه عذر تقصیر، عفو و بخشش به درگاه خدا، گریه عاشق برای رسیدن به معشوق، گریه شوق از توفیق جهاد، صادقانه و بدون اغراق میگویم، هیچ زبان وهیچ قلمی قادر به تصویر کشیدن آن صحنهها نیست. باید میبودی و میدیدی در نزدیکی خط دشمن، غواصان پناه گرفته بودند، آماده دستور و فرمان حمله؛ لحظات سختی بود، همه چشمشان به عقربههای فسفری پرنور ساعتهای غواصی که هر کدامشان به دست داشتند بود؛ لباسهای سیاه غواصی به تن، سلاحها حمایل، نارنجکها و خشابها بسته به فانسقهها، کولههای موشکهای آرپی جی به پشت، ماسکها به صورت، اشنوگرها به دهان، فینها به پا، بندهای آن محکم، چاقوهای غواصی به ساق پا بسته، سیم خاردار قطع کن، سیمچین، چراغ قوه با انواع شیشههای رنگی برای اعلام خبر، کاتر و فندک؛ هر کدام را به جای خود محکم بسته بودند و آماده حرکت. لحظه موعود فرا میرسید، در درون بچهها غوغایی بود.
سکوت بر شلمچه و اروند حاکم بود؛ فقط صدای خشخش نیزارها و امواج به گوش میرسید. هوا سرد بود، غواصان از سرما میلرزیدند، اما باید بیسر و صدا در ساحل اروند، داخل باطلاقها و لای نیزارها مخفی میماندند تا دستور برسد. همه به سطح آب اروند که با نور ماه، مثل آئینه شده بود، چشم دوخته بودند. به مواضعی که در عمق چند کیلومتری از ساحل خودی بود، فکر میکردند.
ثانیهها به کندی میگذشت؛ بچهها لحظهشماری میکردند. آقاجلیل (شهید محدثیفر)، فرمانده گردان رسید، سر طناب را به نفر جلوی ستون داد و در گوشش یواش گفت: یا علی، به امید خدا حرکت کنید. خدا نگهدارتون؛ مواظب باشید، خیلی یواش؛ دشمن در چند متری ما در ساحل جزیره بود. مهمترین کاری که باید الان همه رعایت میکردند سکوت بود و بس، ستون غواصان به صورت چهار دست و پا وارد آب شدند و شناور در دریای مواج اروند؛ خدایا چه خواهد شد، خدایا، آنچه وظیفه بود و آنچه باید میکردیم، کردیم...، بقیهاش با خودت. ستون غواص دور و دورتر شد تا دیگر هیچ اثری از آنها نبود؛ دلهای مردان مانده در ساحل همراهشان رفت.
دقایقی نگذشت؛ به یکباره سکوت مرگبار اروند با سفیر گلولهها در هم شکست. سراسر خط، دشمن از تمام سنگرها سطح آب را زیر آتش گرفت؛ گلوله بود که میآمد، از موشک آرپی جی گرفته تا تیرهای کالیبر50، تیربارهای گرینوف و کلاش؛ همه فقط سطح آب را میزدند. آنقدر تیرها به هم پیوسته و پرحجم بود که خط آتش تشکیل شده بود؛ حتی با ضدهوایی چهارلول به طرف غواصانی که در آب، بدون هیچ جان پناهی بودند، شلیک میشد. تیرهای رسام، مثل میلگردهای مذابی که از کوره کارخانه ذوب آهن خارج میشود، به هم وصل بود. اصلاً امکان عبور از لابلای گلولهها نبود؛ گرچه خیلی از تیراندازهای دشمن سطح آب را کور میزدند، اما به یکباره هواپیماها در آسمان پیدا شد و صدها گلوله منور از روی بصره، دهانه خلیج فارس تا روی خرمشهر ریخت. آسمان پر از منور شد. در طول جنگ، چنین عملیات نورافشانی ندیده بودم. منطقه مثل روز روشن شد. حالا وقتی بود تا تیراندازها، غواصان مظلوم را یکی یکی شکار کنند.
عملیات لغو شد. هیچ تماسی با غواصان نداشتیم. چه بر ما گذشت، خدا میداند و بس. دوستان ما در عمق اروند قتل عام میشدند و ما در ساحل نظارهگر بودیم وهیچ کاری از دستمان ساخته نبود. دشمن دیوانهوار منطقه را زیر آتش توپخانه و خمپارهاندازها گرفت. صدای غرش توپها لحظهای قطع نمیشد، دشمن میخواست نیروهایی که برای عملیات پای کار آمده بودند، تلف کُند و کسی سالم از منطقه خارج نشود. از انفجار خمپارهها و توپها، گرد و خاکی به هوا بلند شده بود که نور خورشید به زمین نمیرسید؛ فکر میکردم هنوز هوا روشن نشده و خورشید نزده است، چشمم که به عقربه ساعت غواصی افتاد، ساعت 8 صبح بود. تعجب کردم. دستور آمد که هر کس، هر طور و با هر چیزی که میتواند از منطقه خارج شود، وعده ما، مقر گردان در خرمشهر.
وارد اتاقهای دوستان شدیم، بچههایی که شب گذشته با هم بودیم، ولی الان هیچ اطلاعی از سرنوشت آنها نداشتیم. دیدن ساکها و وسایل آنها عذابمان میداد؛ هر کدام در گوشهای در فکر فرو رفته بودند. هیچکس حرفی نمیزد؛ کمکم صدای گریه بچهها بلند شد، داد میزدند، در فراق یاران و دوستانشان؛ سوزناکترین صحنهها در جنگ، بعد از عملیات کربلای چهار بود. آقاجلیل دستور داد که وسایل آنها را تعاون گردان جمع کند و بفرستد به لشکر. دیگه همه قطع امید کرده بودیم؛ بچهها یا اسیر شده بودند یا در دریا غرق شده و به شهادت رسیده بودند، اما دو هفته بعد در عملیات کربلای 5، خیلی از کسانی که گریه میکردند، به دوستانشان رسیدند.»