
به گزارش ایکنا، عباس خامهیار، مشاور دبير كل مجمع جهانى تقريب در یادداشتی با عنوان تا «دیدارِ ناتمامِ ما…» نوشت: پنجشنبه گذشته بود… گوشیام زنگ خورد.صدایی آشنا، صدایی که مدتها از من دور مانده بود، در سکوتِ اتاق پیچید.میدانستم مدتیست حال خوشی ندارد، تنش خسته از بیماری است، اما باز شنیدن صدايش دلم را لرزاند.غافلگیر شدم و در همان لحظه، نگران!حالَش را پرسیدم، و او – مثل همیشه – لبخند را پشت واژهها پنهان کرد و گفت:«خدا را شکر، خوبم… در خانهام. دلم برایت تنگ شده بود، گفتم زنگی بزنم، شاید ببینمت.»گفتم: «خارج از تهرانم… دو سه روز دیگر میآیم دیدنت.»خوشحال شد… خداحافظی کردیم…و من ندانستم که آخرین وعدهی ما همین خواهد بود!
دیشب بود… گوشیام دوباره لرزید.چند پیامک از دوستان خوبم رسیده بود.سرم سخت گرمِ کاری در مؤسسه امير كبير بود، ( اتفاقاً همان كارى بود كه او دغدغه اش راداشت و من رو به سرانجام آن توصيه مى كرد!!) اما چشمم به آغاز یکی از آنها افتاد:«إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»دلم فرو ریخت. بلافاصله پیام را گشودم و خواندم:«متأسفانه باخبر شدیم همکار گرامیمان حجتالاسلام والمسلمین جناب آقای سید جلال میرآقایی،بعد از ظهر امروز به رحمت خدا رفتند…»
نمیدانم چند لحظه گذشت تا واژهها معنا گرفتند.دستم یخ کرد، قلبم از تپش ایستاد،و جهان ناگهان ساکت شد.نمى توانستم باور کنم…او، که پنجشنبه صدایش را شنیده بودم،او که گفت: «دلم برایت تنگ شده، ببینمت»،اکنون در خاموشی جاودان فرو رفته بود!چرا صبر نکرد؟چرا دو سه روز، همین فاصلهی کوتاه میان وعدهی دیدار و وداع را تاب نیاورد؟!چرا دیدار را ناتمام گذاشت!
و دردناکتر از آن…چرا من تعلل کردم؟! چرا من… ؟او گفته بود «بهترم، خدا را شکر» و من، سادهدلانه، همین را به نشانهی آرامش گرفتم…!نمیدانستم «خوبم» یعنی «به آخرینِ سلام رسیدهام، يعنى به لقاى معبود نزديكم ..!».نمیدانستم صدای آن روزش، آخرین پژواک حضور اوست در اين جهان فانى …
سيد جلال، آدمی وارسته و اخلاقمدار بود؛ انسانی که فروتنی و متانت را در قامت زندگی خویش به نمایش گذاشت.خاکی و سادهزیست بود، نه آنکه شعار دهد، بلکه آنکه در رفتار و گفتار، نشان میداد.چهرهاش همیشه آکنده از لبخند بود؛ چشمانی که مهربانیاش را پنهان نمیکرد و صدایی که آرامش و الطاف خداوند را در خود داشت.در برخوردها، با طمأنینه سخن میگفت، چرا که باور داشت هر انسان، هر قدر هم که در مقامی نباشد، شایسته احترام و شنیدن است.او تندیسی از مهربانیها بود: دستی که یاری میرساند، لبی که حرفی گرم میزد، قلبی که با کسانی که درد داشتند، شریک میشد.و در همهحال، آنچه برجسته بود، ایمان او بود، ایمانِ نه صرفاً در نماز و ذکر، بلکه ایمانِ در زندگی، ایمانِ در روابط انسانی، ایمانِ در نگهداشتن ارزشها وقتی که آسان نیست.
«آسید» آنقدر خاکی بود که میان جمع، عمامه و لباس روحانی اش هیچگاه مانع نمیشد حضور و همپاییاش با مردم را؛ بلکه به او آرامش بیشتری میداد.و ما، وقتی از دور او را می ديديم، یا در خلوتی کوتاه با او بوديم، همیشه از این حرکت روزانهاش، از این تنسپاری اش به مردم، لذتی عمیق میبرديم و من به خودم میگفتم: این چنین انسانی، چه دعوتی دارد! دعوتی که نه از زبان، که از عمل و سیرت است.او حقیقتاً مصداق نورانی آن گفته امام صادق (ع) بود كه: «کُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِكُم، لِیَرَوْا مِنكُمُ الوَرَعَ وَالاجْتِهَادَ وَالصَّلَاةَ وَالْخَیْرَ».» در اداره، در خیابان، در محافل و حتی در مترو و اتوبوس و بازار، رفتار او، اخلاق او، فروتنیاش، دعوتی صامت اما ژرف بود.همسفریهای سادهاش، بر رفتار او گواه بودند.با نگاهش، با لبخندش، با احترامش به هر انسان، چه شناخته چه نانشناس، دعوتی بیکلام به خوبی ها بود. دعوتی که نه از زبان، که از عمل و سیرت بود.
ما، من و همکارانم، هرگاه بعد از هر روز کاری به امامت او در نمازهای ظهر در بخش بینالملل سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی اقتدا میکردیم، یا در مناسبتهای مذهبی پای منبر شیرین، پردانش و نکتهسنجانهٔ او مینشستیم، خستگیمان را با حضور او آرام میکردیم.حسّ ایمان، تقوا و باورهای عمیقِ او، به ما منتقل میشد؛ نه با شعار، بلکه با سلوک، با نگاه، با لبخندی آرام و مهربان که نمیگذارد انسان با اندوه خود تنها بماند.
میر آقایی که خود را وامدار مقتدایش، آیتالله شیخ محمدعلی تسخیری میدانست، سالها در عرصهی بینالملل، در کنار او؛ در مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی، بهعنوان معاون، فعال بود.در فعالیتهای تقریبی و ارتباط با نخبگان، پرچمداران و سرآمدانِِ تقریب در جهان اسلام، از دیر باز با اندیشهای باورمند و ذهنی خلاق حضور داشت؛بهراستی میتوان او را «جعبهسیاه» آن آشناییها نام برد؛ آنجا که هوش سرشار، حافظه و ذهن خلاقش، رمزها و رنگهای گوناگون آن تعاملات را در خود نگه داشت.نکتهسنجیاش، عشق و باورش به این راهِ تقریبی، و در عین حال بیادعاییاش، کمجنجالیاش و فروتنیاش، همه دست به دست دادند تا او را در میان ما نه بهعنوان ستارهای پرنور، که بهعنوان شمعی فروزان اما آرام نشان دهند؛ شفافی که نورش را نه فریاد میزند، بلکه در سکوتِ خدمت، در نگاهِ مهربان، در گامِ گشاده، جلوه میدهد. و البته او در محضر استادش، آموخت که راهِ تقریب، نه یک شعار و حتی نه یک مسیر علمی، بلکه یک سیره عملی و یک سلوکِ اهل بیتی است؛ و سپس، در عرصهٔ بینالملل، آنقدر حضور یافت تا نامش، سید جلال میرآقایی، با عقل و ایمان و تجربه گره خورد.
چندی قبل، پس از فراغت از نگارش جلد دوم اثرم با عنوان « ایران و اخوان و شگفتانههای خاورمیانه» که توسط انتشارات امیر کبیر مراحل چاپ نهایی را میگذرانَد، آن را برایش جهت اظهار نظر فرستادم.او با همان دقت نکتهسنجانهاش، موضوع را فراتر از عنوان و ساختار دید؛ سطر به سطر کتاب را با نگاه عمیق و ذهن خلاقش خواند، و بر هر چه را که به باورش مینشست، صحه گذاشت.علیرغم حجم بسیار بالا، او تسلیم نکرد؛ خواند، نقد کرد، تأیید کرد، و سپس با آن صدای آرام و مطمئن گفت: «باید سریع منتشر شود».در آن لحظه، من بیش از پیش نسبت به او ایمان آوردم؛ ایمان به عشقش به علم، به تواضعش در نقد، به همراهیاش بیریا، و به آن خصلت والا که در او بود: همراهی بدون چشمداشت، در خدمت اندیشه.
سالها بود که او را میشناختم.سالها در کنارم بود، در قاب مشاور؛ در معاونت بینالمللِ آن بخش، جایی که فکر و اندیشهاش، همچون نسیمی زلال، ما را مینواخت.از تجربههای بسیارش بهره بردیم، از حضور آرامشبخش و نگاه ژرفش.و بعد… در این چند سال اخیر، بهعنوان رایزن فرهنگی کشورمان در الجزایر خدمت میکرد و مسیرِ تقریب را، خالصانه و باورمندانه، ادامه میداد.شهادتِ نخبگان، روشنفکران و روحانیان جهان اسلام، بهترین گواه بر این ادعاست.
او در حوزه تصوف و فِرَق اسلامی متخصص بود و صاحبنظر؛ نوشتهای نیز در این رابطه داشت. آنچه باعث تأسف است، عدمِ نگارش و قلمیکردن تجربیات و ضبط تاریخ شفاهیِ ایشان است که همه در این رابطه، هم خود و هم دستاندرکاران این حوزه، مقصراند، شاید این خصلتِ فروتنانه - وبا عرض پوزش- غير موجه هم وام گرفته از استادش آیتالله تسخیری است.
مدتی قبل از اعزامم به لبنان و آغاز مأموریت اخیرم در آن کشور بهعنوان رایزن فرهنگی کشورمان، به اتفاق ایشان و عده اى از بزرگان قوم، خدمت آیتالله تسخیری در دفترشان رسیدیم و ملتمسانه خواستار ضبط تاریخ شفاهی ایشان و لااقل در حوزهٔ مجمع فقه جده وابسته به سازمان کنفرانس اسلامی که سالها نمایندهٔ جمهوری اسلامی در آن خدمت کرد شديم، و مسئولیت این بخش از تاریخ نگاری، ضبط و مصاحبه به سیدِ زندهیاد وا گذاشته شد. ولی چه تلخ است که آن همه دانش و تجربه، آن همه نگاهِ ژرف به انسان و جامعه، نتوانستند به قلم منتقل شوند؛ آنچه که میتوانست تاریخ شفاهی این راه باشد، به هر دلیلی ثبت نشد…و شاید این نیز بازتابی از همان فروتنیِ ذاتی او و مُرادش بود، که ورود به درونِ خود را بر قلم ترجیح داد و آرام در مسیر ماند، بینمایش..
و بالاخره سید جلال ما،روح بلند و اخلاق والایش، مهربانیهای بیپایانش،برای همه شیرینکامی و سعادت میخواست؛ و ارزو می کرد.برای هموطنانش، برای ایران و جهان اسلام، و برای هر انسانی که در مسیر زندگیاش قرار میگرفت.
جیبهای وسیع قبایش، همواره پر از شکلات بود، و بیتفاوت به آشنا یا ناآشنا، آن را پیشکش میکرد؛نمادی از حس والای انسانی و مهربانی خالصی که در دلش جا داشت و به جهان تابانده میشد.
در سجدههای ظهر، در سکوت نمازخانهٔ ما،صدای آرامشبخش تو بود که از ایمان، از تقوا و از عشق به انسان و حال خاطرت، همچون نسیمی سبک بال، در ارتفاع میرقصد و دلهای ما را به بهار امید میخواند…
روحت شاد و راهت پر رهرو باد…
بامداد سهشنبه، بیستم آبانماه ۱۴۰۴
انتهای پیام