به گزارش ایکنا؛ مؤسسه فرهنگی و هنری «سیبستان خرد» بهعنوان یک مؤسسه غیردولتی و غیرانتفاعی، فعالیت خود را از سال ۱۳۸۷ آغاز کرده است. این مؤسسه از سال ۱۳۸۸ تاکنون، در راستای پاسخگویی به نیازهای جامعه و با بهرهگیری از تجربیات حاصل از برگزاری دورههای متعدد آموزشی، بهصورت متمرکز بر موضوع «کودک در خانواده» بهعنوان پایه اصلی و اولیه تشکیلدهنده جامعه، فعالیت داشته است.
با توجه به اینکه رشد روانی و معنوی کودکان و شکلگیری هویت فردی و جمعی آنها، مستلزم آگاهی مستمر و دائمی از شیوههای تعامل با کودکان است، طرح نشستهای بازخوانش تربیت دینی در این مؤسسه با هدف بازخوانی تربیت دینی صحیح و مبتنی بر مبانی، اصول و روشهای قرآنی طراحی شده است.
در همین راستا و بهمنظور غنابخشی به محتوای آموزشی این دوره، از خسرو باقری، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران و متخصص برجسته در حوزه نظری و عملی تربیت دینی، برای ارائه مباحث تخصصی به مربیان و والدین دعوت شده است.
خسرو باقری دوره کارشناسی ارشد خود در رشته فلسفه تعلیم و تربیت را در دانشگاه تربیت مدرس گذرانده و مقطع دکتری را در همان رشته از دانشگاه نیو ساوت ولز استرالیا به پایان رسانده است. وی بخشی از پژوهشهای خود را به استخراج منابع قرآنی و دینی متناسب با الگوهای ملی و بومی تربیت اختصاص داده است. از جمله تألیفات ارزشمند وی میتوان به آثار زیر اشاره کرد؛ «نگاهی دوباره به تربیت اسلامی» (در دو جلد)، «مبانی و شیوههای تربیت اخلاقی»، «چیستی تربیت دینی»، «درآمدی بر فلسفه تعلیم و تربیت اسلامی در ایران» (در دو جلد)، «تحلیل و بررسی مفهوم اسلامی تربیت» و ترجمه «دیدگاههای جدید در فلسفه تعلیم و تربیت»، ترجمه «خویشتن ازهمگسیخته»، ترجمه «روانشناسی کودکان محروم از پدر»، ترجمه «در باب استعدادهای آدمی» و «فلسفه تعلیم و تربیت معاصر».
مجموعه حاضر، نخستین اثر آموزشی وی در قالب دیویدی صوتی و تصویری است. امید است این مجموعه گامی مؤثر در راستای شکوفایی فطرت الهی فرزندان ایران اسلامی و یاریگر مربیان و خانوادههایی باشد که در پی یافتن راهی برای پرورش نسلی پاک و شایسته در دنیای مدرن امروز هستند.
قسمت نخست از بخش پنجم درسگفتارهای استاد خسرو باقری، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران با عنوان «اصول و روشهای تربیت دینی؛ الگو بودن» ارائه شده است.
در قسمتهای پیشین، سعی بر این بود که چارچوبهای مفهومی در تربیت دینی و اجزای آن را بحث کنیم تا بدانیم با چه ضوابط، معیارها و فضای فکری در تربیت دینی روبهرو هستیم. در ادامه، به تدریج به جنبههای عملی میپردازیم و چند جلسهای را به مباحثی که مربوط به اصول و روشهای تربیتی است، اختصاص میدهیم. در واقع، اکنون مدنظر این است که معلم یا مربی با فرض اینکه تصویر مناسبی از مفهوم تربیت دینی و فضای این بحث به دست آورده است، در حین عمل و در برخوردهای واقعی با دانشآموز، باید چگونه عمل کند.
بحث اصول و روشها بدین معناست که «اصل» را به معنای یک قاعده کلی در نظر میگیریم که فرد در اعمال خود و روشهایی که میخواهد به کار گیرد، باید آن قاعده را لحاظ کند و سپس به صورت عملیتر میتوان از آن به عنوان «روش» یاد کرد. یکی از این اصول و روشها که هر دو را با هم دنبال میکنیم، موضوعی است که از آن به عنوان «الگو بودن» یاد میکنیم. الگو بودن یک قاعده یا اصل است و در شیوهها و برخوردهای خود میتوانیم از آن به عنوان یک روش استفاده کنیم.
الگو یک امکان مشاهدهای خلاصهشده را برای فرد به وجود میآورد، یعنی مباحثی که ممکن است به صورت انتزاعی بحث شوند را به صورت عملی به یک فرد ارائه میدهیم
چرا الگو بودن یک قاعده است و چرا این قاعده در تربیت به طور کلی و در تربیت دینی به طور خاص اهمیت دارد و با چه پشتوانهای میتوان الگو بودن را یک اصل و روش تربیتی مهم دانست؟ منظور از الگو بودن این است که یک نمونه عملی در برابر فرد گذاشته شود؛ یعنی وقتی با دانشآموزی، درباره دینداری یا دیگر مفاهیم صحبت میکنیم، باید یک نمونه عملی در برابر خود ببیند. این نمونه عملی میتواند تاریخی یا واقعی باشد. در هر دو صورت، از قاعده الگوپردازی استفاده میکنیم و میخواهیم یک نمونه عملی را در برابر دیدگان فرد قرار دهیم.
اکنون میخواهیم بررسی کنیم که این اصل و روش چه اهمیتی دارد و چرا میتواند در تربیت مهم باشد. همچنین به نقاطی توجه داشته باشیم که این اصل و روش به طور مناسبتری استفاده شود و از شکلهای نامناسب آن پرهیز کنیم.
در درجه اول، چرا در تربیت الگو مهم است که بتوانیم یک نمونه عملی را در برابر دیدگان فرد قرار دهیم؛ این اهمیت به چند مسئله برمیگردد:
اولاً، الگو یک امکان مشاهدهای خلاصهشده را برای فرد به وجود میآورد. یعنی مباحثی که ممکن است به صورت انتزاعی بحث شوند را به صورت عملی در یک فرد که میتواند یک شخص تاریخی در گذشته باشد یا همان معلم که در برابر دیدگان دانشآموز قرار دارد، ارائه میدهیم. این امر، مشاهده را حتی با چشم سر یا با دیگر حواسی که با آن ارتباط داریم، برای انسان ممکن میکند. همیشه مشاهده برای انسانها از اهمیت ویژهای برخوردار بوده است و معمولاً میگوییم آنچه را به چشم خود میبینم، نمیتوانم انکار کنم. درواقع مشاهده برای انسانها بسیار مهم و یقینآور بوده و قدرتی دارد که در دیگر روشها، ممکن است قابل دستیابی نباشد.
شاید به همین دلیل باشد که مشاهده، به تمثیلی برای یقینهای باطنی تبدیل شده است؛ مثلاً کلمه «شهود» را که به کار میبریم، ریشه در مشاهده دارد. یعنی همانطور که من با چشمانم چیزی را میبینم و یقین پیدا میکنم، ممکن است در عالم درونی خودم نیز به چیزی یقین داشته باشم که گفته میشود در آنجا شهود (شبیه مشاهده) اتفاق افتاده است؛ بنابراین رویت برای انسان بسیار مهم و یقینآور است، به همین دلیل از رویتهای باطنی استفاده میکنیم و میگوییم، انگار این چیز را میبینم.
دوم اینکه، چون الگوپردازی، چیزی را به طور ملموس در برابر چشمان فرد قرار میدهد، جنبه مهمی از جهت یقین و اطمینان در فرد ایجاد میکند که میتواند تربیت دینی را به عنوان یک اتفاق واقعشده در جامعه مشاهده کند. علاوه بر این، الگو میتواند مسئله را زنده و واقعی آشکار کند. گاهی درباره خصوصیتهای مثبتی صحبت میکنید که در قالب مفاهیم بیان شدهاند، اما هنوز زنده نیستند. اما در الگو، این مسئله زنده میشود و یک انسان واقعی، با ارتباطی که با محیط خود برقرار میکند، همان ویژگیها را تجسم میبخشد. این نیز یکی از جنبههایی است که اهمیت روش الگویی را میرساند.
مسئله سوم که این روش را مهم و این اصل را اساسی میکند، این است که امکانپذیر بودن چیزی را نشان میدهد. یعنی همین که ما میبینیم در یک انسان این اتفاق افتاده است، نشان میدهد که این کار شدنی است. شاید بسیاری از وصفها و توصیفهایی که درباره حالات مختلف خوب بیان میکنیم، به صورت انتزاعی مطرح شوند و برای فرد مشخص نیست که آیا میشود اینگونه بود یا نه؛ آیا چنین امکانی واقعاً وجود دارد یا خیر؟! درواقع در شیوه الگویی، این مسئله اتفاق میافتد. زیرا مهمترین دلیل بر امکان یک موضوع، وقوع آن است. اگر چیزی واقع شود، این، مهمترین دلیل است که نشان میدهد این امر شدنی است. درواقع در روش الگویی، کاری را انجام میدهیم که وقوع یک چیز را نشان میدهد. مثلاً اگر خصوصیت گذشت از خطاهای دیگران را به عنوان یک ویژگی انسان دیندار تعریف کنیم، این مسئله را میتوانیم در فلان شخص ببینیم که این کار را انجام میدهد و این نشان میدهد که چنین امکانی وجود دارد.
«و کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» به نوعی برتری روش الگویی را هم نشان میدهد، یعنی سعی کنید مردم را با غیر زبانتان به دین خدا دعوت کنید و آن زبان، زبان عمل است
گاهی ممکن است بپرسیم آیا میشود که واقعاً در مقابل حتی دشمن خود نیز بتوان گذشت کرد؟ در حد توضیح و توصیف، شاید این امر دور از دسترس به نظر برسد، ولی دیدن شخصیتهایی که این کار را کردهاند، میتواند مسئله را ممکن و شدنی کند. پس به این دلایل میتوانیم بگوییم که روش الگویی بر مبناهای استواری قرار دارد که به یقین ما انسانها به امور مشاهدهای برمیگردد و این کار در این روش اتفاق میافتد و علاوه بر آن، زنده بودنش که در حد وصف نیست و همچنین ممکن بودنش، فرد را مطمئن میکند که میتواند این اتفاق بیفتد؛ چراکه از لحاظ انگیزشی نیز بسیار اهمیت دارد. زیرا در تربیت، یکی از عناصر مهم این است که فرد انگیزه حرکت در مسیر را پیدا کند و این مسئله در شیوه الگویی کاملاً خود را آشکار میکند.
اهمیت الگو در تربیت
البته در دین هم بر این مسئله تأکید زیادی شده است و این بحث عقلانی و بروندینی است. یعنی اگر از بیرون دین هم به داستان نگاه کنیم، میتوانیم این توضیحات را بدهیم که اهمیت الگو در تربیت به همین مواردی بود که اشاره کردیم و اینها بحثهای کلی است؛ بحثهایی است که اختصاصی به نگاه دینی ندارد و در هر نگرشی میتواند مطرح شود و قابلیت دفاع دارد. اما اگر بخواهیم نیمنگاهی هم نسبت به این مسئله به درون دین داشته باشیم، باز میبینیم که اتفاقاً در خود دین هم بر مسئله الگو به عنوان یک اصل و روش تأکید اساسی شده و حتی گاهی گفته شده که این روش از یک ویژگی انحصاری برخوردار است. یعنی طوری کارایی دارد که در سایر شیوهها و روشها ممکن است این کارایی را نتوانیم مشاهده کنیم.
مثلاً در تعبیری که وجود دارد: «و کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم»؛ مردم را با غیر زبانتان به دین خدا دعوت کنید. یعنی اینکه توضیح دهیم که این خوب است و آن بد است و پیغمبر(ص) چنین گفته و خدا چنان گفته است؛ درواقع این یک دعوت کلامی و زبانی است. نوع دیگر دعوت غیرزبانی است؛ یعنی با عملتان نشان دهید که دین چیست. در اینجا قدرت تأثیر الگو بودن مورد نظر است.
«و کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» به نوعی برتری روش الگویی را هم نشان میدهد، یعنی سعی کنید مردم را با غیر زبانتان به دین خدا دعوت کنید و آن زبان، زبان عمل است. زبان عمل بسیار گویاتر از زبان گفتاری است. مثلاً ممکن است فردی بسیار سخنور و خطیب باشد و درباره دین بسیار صحبت کند، خوب توضیح دهد و مطالب را بشکافد، ولی فرد دیگری، نه قدرت سخنوری دارد و نه آنقدر مفاهیم در اختیارش است که بتواند آنها را باز کند. اما در همان رفتار ساده خودش، صداقت و راستگویی را نشان میدهد و خیانت نمیکند. همین آدم وقتی اینها را ببیند، برانگیخته میشود؛ چرا که زبان عمل، بسیار گویا است.
در نتیجه میبینیم که در درون دین هم بر این شیوه کاملاً تأکید شده و اگر یک مربی بخواهد تربیت دینی انجام دهد، یکی از مهمترین شیوههایش کوشش برای این است که خود مظهر موضوعاتی شود که میگوید. در واقع با کار کردن روی خود، بهتر میتواند بر دیگران کار کند و اثرگذار باشد. هر اندازه که بتواند در خودش آن ویژگیهایی را که میگوید، آشکار کند، شیوه مناسبتر، جذابتر و نافذتری را اختیار کرده است.
ابهامات الگو در تربیت دینی
اما در بحث الگو، یک سری ابهامات وجود دارد که باید آنها را بحث کنیم تا با روشنی بیشتری بتوانیم از این اصل و روش استفاده کنیم. یکی از مسائل این است که گاهی اوقات در تربیت دینی، وقتی از الگوها یا از روش الگویی استفاده میکنیم، به سمتی میرویم که الگو را به طور غیرقابل بحث مطرح کنیم.
همانطور که پیشتر گفتیم در تربیت دینی، جنبه معیاری بسیار مهم است؛ یعنی بهدست آوردن معیارها اهمیت زیادی دارد. اما در همین تربیت الگویی میبینیم که گاهی اوقات برداشت ما از تربیت الگویی به گونهای است که گویی معیار غایب است. مثلاً میگوییم که تو به این فرد نگاه کن و این است آنچه ما میخواهیم. بعد اگر سؤال کنیم که چرا این فرد این کار را میکند، گویا دیگر پاسخی برای این سؤال وجود ندارد و انتظار کسی که از شیوه الگویی استفاده میکند، همین است که ما دیگر این الگو را در مقابل خودمان ببینیم و چند و چون هم نکنیم و از آن تبعیت کنیم.
بهویژه اگر این الگوها، الگوهای تاریخی و برجسته باشند. مثلاً در ادیان از پیامبر یا پیامبران یا در تشیع که از امامان صحبت میشود، برای تربیت الگویی افراد، ذکری از امامان میآوریم یا از خود پیامبر به عنوان الگو استفاده میکنیم. اینجا در معرض همین سؤال قرار میگیریم که تربیت الگویی با معیاری بودن چه ارتباطی دارد؟ چرا فرد این کار را انجام میدهد یا اینکه دیگر نباید سؤال کرد و باید هر آنچه اتفاق میافتد را معیار یا شاخص بدانیم و فراتر از آن نرویم؟
حافظ تعبیری دارد که میگوید: «به میسجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید»، «به میسجاده رنگین کردن» کاری است که از لحاظ دینی، یک خطاست؛ چرا که «می» را که حرام است، روی سجاده ریختن، کار درستی نیست، چون سجاده جای عبادت خداست. اما در این بیت میگوید؛ اگر (پیر مغان) آن کسی که جلودار و الگوی تو است، بگوید این کار را بکن، تو دیگر نباید چند، چون بکنی و همان کار را باید انجام بدهی.
هنگامی که به روش الگویی و به ویژه الگوهای برتر و جامع میرسیم، ارتباط و مرز میان مسئله «معیار» و «الگو» تا حدی درهم میریزد؛ بهگونهای که حتی اگر این الگو، عملی را از تو بخواهد که خلاف برخی ضوابط و معیارهایی باشد، باید فرمانبرداری کرده و آن را اجرا کنی
اینجاست که وقتی به روش الگویی، الگوهای برتر و جامع میرسیم، مسئله معیار و الگو تا حدی درهم میریزد؛ بهطوری که حتی اگر این الگو کاری را از تو بخواهد که آن کار خلاف برخی از ضوابط و معیارهایی باشد که تو فکر میکردی، باید اطاعت کنی و انجام بدهی. آنگونه که در سخن حافظ کاملاً مشخص است.
حافظ تعبیر شگرفی دارد که میفرماید: «به میسجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید». در اینجا نکتهای عمیق نهفته است و آن این است که «به میسجاده رنگین کردن» عملی است که از منظر دینی دستکم از نگاه ظاهری شریعت، نادرست و خطا محسوب میشود؛ چرا که نوشیدن میکه حرام است و ریختن آن بر سجاده که جایگاه عبادت پروردگار است، مغایر با موازین شرعی است. اما شاعر حکیم میگوید: اگر پیر مغان، که پیشرو و راهنمای توست، این کار را به تو توصیه کند، باید سجاده را رنگین کنی. هنگامی که آن کس که پیش روی توست، پیشوا و الگویت باشد و چنین فرمانی دهد، دیگر نباید هیچگونه، چون و چرایی کنی و باید بدون تردید، آن را به انجام برسانی.
ارتباط و مرز میان مسئله «معیار» و «الگو»
در اینجاست که هنگامی که به روش الگویی و به ویژه الگوهای برتر و جامع میرسیم، ارتباط و مرز میان مسئله «معیار» و «الگو» تا حدی درهم میریزد؛ بهگونهای که حتی اگر این الگو عملی را از تو بخواهد که خلاف برخی ضوابط و معیارهایی باشد که تو پیشتر میپنداشتی، در این موقف خاص باید فرمانبرداری کرده و آن را اجرا کنی. این مفهوم به وضوح در سخن حافظ متجلی شده است.
یا اگر بخواهیم از منظر متون دینی نیز نکتهای را متذکر شویم، به عنوان مثال، میتوان به رابطه موسی و خضر ـ که در قرآن کریم نیز به آن اشاره شده است ـ استناد کرد. این رابطه از حیث الگویی، عیناً جایگاه همین بحث را دارد. زیرا هنگامی که موسی(ع) با خضر(ع) ملاقات میکند و قرار میشود تا از او بیاموزد، در حقیقت رابطهای معلم و شاگردی بین آنها برقرار میشود. اما سپس مشاهده میکنیم که خضر(ع) میفرماید: «از من سؤال مکن؛ هرچه دیدی، نپرس» و موسی(ع) میپذیرد. میدانیم که کارهای بسیار شگفتانگیزی از سوی خضر(ع) انجام میشود؛ از جمله سوراخ کردن کشتی کهنسالی که متعلق به پیرزنی بینوا بود و امرار معاش او به آن وابسته بود. در اینجا موسی(ع) سخت برآشفته میشود و میپرسد: «چرا این کشتی را سوراخ کردی و آن را نابود کردی؟» و خضر(ع) پاسخ میدهد: «مگر قرار نبود سؤال نکنی؟» آنگاه موسی(ع) به جهت شکستن عهد، عذرخواهی میکند و سکوت میکند.
بار دیگر که به راه خود ادامه میدهند، اتفاق عجیب دیگری رخ میدهد: به شهری وارد میشوند که مردم آنجا نه تنها از آنها استقبال نکرده، بلکه با ناسزا و ضرب و شتم، آنها را از شهر بیرون میکنند. اما در حین خروج از آن دیار، با دیواری فروریخته و ویران مواجه میشوند و خضر(ع) میگوید: «درنگ کن تا این دیوار را مرمت کنیم.» موسی(ع) بار دیگر زبان به پرسش میگشاید: «این چه کاری است؟ اینان ما را آزردند و کتک زدند و اکنون تو قصد داری برای آنان کار بنایی کنی و دیوارشان را تعمیر کنی؟» خضر(ع) دوباره متذکر میشود: «گویی عهد مرا شکستی.» موسی(ع) عذرخواهی میکند و خضر(ع) هشدار میدهد که اگر برای سومین بار پرسشی کنی، راه ما از هم جدا خواهد شد. سپس واقعه کشتن کودکی روی میدهد که موسی(ع) را به شدت خشمگین میکند و با اعتراض میگوید: «چرا این کار ناشایست را انجام دادی و کودکی بیگناه را به قتل رساندی؟» و در اینجا همان جدایی و فراق پیش میآید که از پیش وعده آن داده شده بود.
این صحنه نشاندهنده آن است که در یک رابطه معلم و شاگردی، چگونه چنین الگویی میتواند حاکم باشد. آیا از این موارد میتوان نتیجه گرفت که «ارتباط الگویی» با «ارتباط معیاری» ـ که پیشتر در مورد آن سخن گفتیم ـ در تعارض است؟ بدین معنا که هنگامی که فردی به مقام الگو ارتقا مییابد، باید بیچون و چرا از او پیروی کرد و حتی از پرسش نیز اجتناب کرد، هرچند که اعمالش به نظرتان بسیار شگفتانگیز باشد، همانگونه که در ماجرای موسی و خضر ملاحظه شد.
برای آنکه بتوانیم به نتیجهای روشن در این مسئله دست یابیم، به نظر میرسد میتوان چنین استدلال کرد که «الگو بودن» با «معیار بودن» یا «معیاری بودن» آن رفتار، نه تنها در تناقض نیست، بلکه دقیقاً علت تبدیل شدن فرد به الگو، همین تبعیت و پیروی او از آن معیارهای اصیل بوده است. البته ممکن است خود فرد نیز به صورت ثانویه به معیاری تبدیل شود، اما این مقام، ناشی از همان تبعیت اولیه از معیارهای کلی و غیرشخصی است. هنگامی که معیارهای کلی به درستی رعایت شوند، ممکن است فرد، به دلیل این همراهی و انطباق کامل، خود به عنوان معیاری درجه دو یا ثانوی شناخته شود. اما اهمیت و اعتبار این معیار ثانوی، از همان معیار اصلی نشئت میگیرد و هیچگاه جایگزین آن نمیشود.
برای مثال، در تاریخ از برخی شخصیتها ـ همچون کانت ـ نقل شده است که چنان نظمی در امور داشت که کسبه محل، زمان خروج او از منزل را میدانستند و ساعت خود را با آن تنظیم میکردند. در اینجا، یک فرد به خودی خود به یک معیار زنده تبدیل شده است؛ یعنی میتوانیم با مشاهده رفتار او، امور خود را سامان بخشیم و کارمان را تنظیم کنیم. اما در واقع، علت اینکه او به چنین جایگاهی رسیده، چیست؟ زیرا او خود را تابع زمان ـ که معیاری اصلی است ـ قرار داده و کاملاً مطابق با آن عمل کرده است. بنابراین، میتوانیم او را به عنوان شاخصی ثانوی یا درجه دو از آن معیار اصلی در نظر بگیریم. این بدان معنا نیست که جنبه معیاری درجه یک (خود زمان) از بین رفته است، بلکه این فرد، تجسم عینی آن معیار در عمل شده است؛ بنابراین اگر بخواهیم معیار بودن امامان یا پیامبران را درست بفهمیم، لازم نیست که بگوییم اینجا معیار دیگر وجود ندارد یا نباید سؤال کرد، بلکه دقیقاً جای سؤال وجود دارد و دلیلش هم این است که او، چون تابع معیار شده، ممکن است بگوییم که او خود هم در یک درجه، معیار است. اما بعضی وقتها در تربیتهای دینی ملاحظه میکنیم که صحبت کردن از الگوها به صورتی درمیآید که شنونده خیال میکند که دیگر فقط باید تبعیت کرد و جای چند و چون وجود ندارد. در حالی که بهتر است، اگر قبول کردیم که تربیت دینی هم به خاطر عنصر تربیتی آن و هم به دلیل عنصر دینی با معیار، ارتباط اساسی دارد، در این صورت آن قاعده را لحاظ و رعایت کنیم.
اگر قبول کردیم که تربیت دینی هم به خاطر عنصر تربیتی آن و هم به دلیل عنصر دینی با معیار، ارتباط اساسی دارد، در این صورت آن قاعده را لحاظ و رعایت کنیم
در واقع، تنها خدای متعال است که رابطهاش با معیار، رابطهای مبتنی بر اتحاد و یگانگی است؛ به این معنا که میان خدا و معیارها هیچگونه فاصلهای وجود ندارد، تا آنجا که نمیتوان گفت خداوند مطابق با معیاری عمل میکند. زیرا واژه «طبق» به چه معناست؟ «طبق» به معنای جدایی و فاصله است؛ باید جدایی وجود داشته باشد تا بتوان از مطابقت سخن گفت. اما هنگامی که خدا و حقانیت یکی هستند و خداوند خود عین حق است، نه اینکه مطابق با حق باشد، در نتیجه، رابطه خدا و معیارها، رابطهای مبتنی بر یگانگی است یا حتی میتوان گفت معیارها از خدا سرچشمه میگیرند. بر این اساس، در قرآن کریم این تعبیر را داریم که «الحقُّ مِن رَبِّک»؛ یعنی حق از پروردگار تو سرچشمه میگیرد. «مِن» در اینجا حاکی از منشأ بودن است؛ یعنی خداوند سرچشمه معیارهاست، زیرا خودْ معیار است.
اما در مورد غیر خدا، این تعبیر به کار نمیرود، بلکه از «معیت» با حق سخن به میان میآید. معیت به معنای همراهی است. در حالی که وقتی میگوییم «الحق من ربک»، معنایش این است که خداوند خود منشأ است. برای مثال، در مورد حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) داریم که «علیٌ مَعَ الحقِّ والحقُّ مَعَ علی». در اینجا سخن از معیت به میان آمده است؛ یعنی علی و حق با یکدیگرند: «علی مع الحق و الحق مع علی». شاید ترتیب و تقدم و تأخر در این عبارت، حاوی نکته ظریفی باشد. وقتی میگوییم «علی مع الحق»، بدین معناست که در ابتدا علی (ع) خود را با حق همراه کرده و این، اولویت و تقدم حق را نشان میدهد و در نتیجه، حضرت علی (ع) خود را با آن حق هماهنگ میکند و آنگاه میتوان گفت «والحق مع علی». اکنون که او اینچنین با حق ملازم شده، هنگامی که ما در رفتارش تأمل میکنیم، حق نیز در کنار او مشاهده میشود و قاعدتاً نمیتوان این ترتیب را معکوس کرد؛ یعنی نمیتوان در این سخن، جای عبارتها را تغییر داد و گفت اول «الحق مع علی» و سپس «علی مع الحق».
همه این موارد حاکی از آن است که اگر برای مثال، حضرت علی(ع) برای ما به عنوان الگو مطرح میشود، دقیقاً به این دلیل است که او تابع حق است و مطابق با حق عمل میکند و چون میزان این مطابقت بسیار زیاد و این همراهی بسیار چشمگیر است، همانند مثال نظم که پیشتر گفتم: کسی که کاملاً مطابق با ساعت عمل کند، خود نیز به نشانهای برای سنجش زمان تبدیل میشود و میتوان از او به عنوان معیاری استفاده کرد.
اگر این دیدگاه را در تربیت دینی و در بحث الگو بودن مطرح کنیم، به نظر بسیار پذیرفتنی میرسد؛ یعنی هم معیارها جایگاه خود را دارند و اهمیتشان به طور کامل محسوس است و کسانی که همراهی خوبی با این معیارها نشان دادهاند، خود میتوانند به عنوان شاخص عمل کنند. اما اینها شاخصهایی درجه دو نسبت به آن معیار درجه یک هستند که پیشتر گفتیم؛ به عبارت دیگر، در مقایسه خداوند با پیشوایان الهی، تفاوت در همین است که خداوند خود عین حق و خود معیار است، اما آنها با هماهنگ کردن خویش با معیارها، به معیارهایی ثانوی تبدیل میشوند که البته خود نیز معیارند. اما این مطابقت با معیارهای کلی همواره باید مصون و محفوظ بماند و ما میتوانیم آن را هم به عنوان پیشفرض بپذیریم و هم آن را مطرح کنیم.
اما در مورد مثال موسی و خضر که به آن اشاره کردم، باید توضیحی ارائه دهم که چرا در اینجا چنین ارتباطی مطرح شده است. نکته این است که البته داستان موسی و خضر، داستانی نیست که بتواند به عنوان الگو یعنی نمونهای برای ارتباط تربیتی معلم و شاگردی مورد استناد قرار گیرد. بلکه چنانکه در رابطه با این مسئله اشاره شده است، هدف خاصی از این ملاقات وجود داشته و آن این بوده که موسی(ع) به اندک بودن علم خود پی ببرد؛ زیرا ظاهراً نوعی غرور علمی به موسی(ع) دست داده بود و خود را عالم مطلق تصور میکرد. برای رفع این مسئله، خداوند ملاقات او با خضر(ع) را پیریزی میکند و این دیدار محقق میشود و از آنجا که هدف، آشکار کردن محدودیت علم موسی(ع) است، به همین دلیل خضر(ع) میگوید: از من سؤال مکن؛ یعنی در واقع، نه اینکه این سؤال نکردن یک قاعده کلی باشد، بلکه یک تاکتیک است و ما نمیتوانیم داستان موسی و خضر را به عنوان نمونه اعلای ارتباط تربیتی معلم و شاگرد در نظر بگیریم.
مسئله معیار و مسئله الگو با یکدیگر کاملاً قابل جمع هستند و الگو بودن به معنای فرار از معیارها نیست، بلکه برعکس، برای تجلی بخشیدن به معیارهاست
پس با توجه به این مطالب، آیا از این پس الگو از ما سؤال نمیکند؟ بلکه، از آنجا که هدف آنجا این بود که موسی(ع) بداند چه اندازه کم میداند، بنابراین سؤال را ممنوع میکند تا اینکه با آن صحنههای شگفتانگیز مواجه میشود، متوجه شود که چقدر در حیرت افتاده و چقدر از حقایق بیاطلاع بوده است. وگرنه اگر واقعاً سؤال کردن در این ارتباط ممنوع مطلق بود یا این سؤالها پاسخی نداشت، پس پایان داستان نباید بدان گونه که شد، اتفاق میافتاد. در پایان داستان مشاهده میکنیم که وقتی موسی(ع) از خضر(ع) میخواهد تا جدا شود، خضر(ع) میگوید: اکنون برایت توضیح میدهم که چرا این کارها را انجام دادم و به طور مفصل توضیح میدهد که برای مثال، اگر من آن کشتی را سوراخ کردم، به این دلیل بود که جنگی در پیش بود و سلطان آن قوم قصد داشت تمام کشتیها را به نفع خود مصادره کند تا در جنگ از آنها استفاده کند و این پیرزن بیچاره، که گذران زندگیاش به آن کشتی وابسته بود، اگر کشتی را میبردند، از گرسنگی میمرد. من آن را سوراخ کردم تا از مصادره آن صرفنظر کنند و سپس این پیرزن در زمان مناسب، آن را تعمیر و از آن استفاده کند.
این توضیحی که خضر(ع) ارائه میدهد، چندین نکته را برای ما روشن میکند: نخست آنکه خضر(ع) به عنوان یک پیر مرشد که پیشرو است، قابل پرسش است، نه اینکه قابل پرسش نباشد و این پرسشها پاسخ نیز دارند. همانگونه که اگر خضر(ع) در آنجا گفته است از من سؤال مکن، به این معنا نیست که هرگز نباید از او سؤال کرد، بلکه آن امر به دلیل آن تاکتیک خاص بود که اشاره شد. اما رفتارهای خضر(ع) دارای منطق و معیار باشد و به همین دلیل است که وقتی پرسشی مطرح میشود، پاسخی درخور عقل و توجه وجود دارد که وقتی موسی(ع) آنها را میشنود، کاملاً قانع میشود که آن رفتار به جا و مناسب بوده است.
پس به این ترتیب، این داستان نباید به عنوان نمونهای برای تعریف رابطه معلم و شاگردی به کار رود و بخواهیم از آن به عنوان الگو استفاده کنیم؛ بنابراین نتیجه میگیریم که مسئله معیار و مسئله الگو با یکدیگر کاملاً قابل جمع هستند و الگو بودن به معنای فرار از معیارها نیست، بلکه برعکس، برای تجلی بخشیدن به معیارهاست. ما فقط میخواهیم بگوییم که این الگو، نشاندهنده چگونگی تحقق معیار و ظهور آن در عمل است و تأکید بر معیاری بودن ویژگیهای رفتاری معلم یا مربی، کاملاً به جا و درست است و شاید آیهای که به آن اشاره شده «إِنَّ لَکُم فِی رَسولِ اللَّهِ أُسوَةٌ حَسَنَةٌ»، ناظر به همین مفهوم باشد که میخواهد معیار را در کنار رفتار قرار دهد؛ زیرا اسوه بودن به معنای معیار بودن است. «إِنَّ لَکُم فِی رَسولِ اللَّهِ أُسوَةٌ حَسَنَةٌ» بدین معناست که در وجود این پیامبر برای شما معیارها و الگوهایی وجود دارد؛ یعنی در این رفتاری که رخ میدهد، اگر تأمل کنید، معیار را درمییابید. در غیر این صورت میشود گفت که، شما همین رفتار پیامبر(ص) را تکرار کنید. اما در این رفتار چه چیزی نهفته است؟
در رفتار الگویی پیامبر(ص)، یک پارامتر یا شاخصی وجود دارد که باید این مسئله را با نظر به آن مشخص کنیم. به این ترتیب، اگر بحث الگوها را در تربیت اسلامی، بهویژه الگوهای برتر را به گونهای معرفی کنیم که کودکان و نوجوانان احساس کنند، اینجا جای پرسش نیست و فقط جای تبعیت محض است و اگر در جاهایی نیز با گفتارهایی از این قبیل مواجه شویم که مثلاً گفته شود «نپرسید» یا «چنین نکنید»، مشابه آنچه در داستان خضر آمده است، باید به کندوکاو و واکاوی این موضوع پرداخت که به چه دلیل و با چه منظوری این مسئله مطرح شده است. در غیر این صورت اصل و قاعده کلی بر این نیست که پرسشی انجام نشود، بلکه بر این است که آن رفتار، مطابق با یک قاعده و معیار است و بنابراین هم قابل پرسش است و هم میتواند مورد بررسی قرار گیرد.
انتهای پیام