در تقویم ایرانیها، از هشتم تا سیزدهم آبان یادآور نوجوانانی است که نامشان با ایثار و مقاومت گره خورده است. روزهایی که به یاد محمدحسین فهمیدهها گرامی داشته میشود؛ همان پسر ۱۳ سالهای که در روزهای آتش و گلوله، با دستان کوچک اما دلی بزرگ، راه شهادت را انتخاب کرد و تبدیل به نماد نسلی شد که از وطنشان دفاع کردند.
حالا، چهلوپنج سال گذشته؛ اما گویی تاریخ هنوز از کشتن کودکان و نوجوانان ایرانی دست برنداشته است. دشمنیِ دشمنان این خاک پایان نیافته و اینبار، سالها پس از جنگ تحمیلی، دوباره داغ شهادت کودکان و نوجوانان ایرانی در حمله رژیم صهیونیستی به کشورمان و دفاع 12 روزه بر دل نشست.
تاریخ دوباره سراغ یک نوجوان ۱۳ ساله دیگر رفته؛ این بار اسمش امیرعلی خرمی است که در خانهاش، وقتی خواب و در رویای ثبت نام کلاس فوتبال شنبه بود به شهادت رسید. همان شبی که اولین موشکهای رژیم صهیونیستی فرود آمدند(23 خرداد)، سقف خانه روی سرش ریخت و امیرعلی دیگر بیدار نشد.
خانواده، همسایه شهید ذوالفقاری بودند، اما هیچوقت نمیدانستند که او در حوزه هستهای فعالیت میکرد. شب حادثه، پدر و مادر امیرعلی ابتدا تصور کردند زلزله آمده است. شدت انفجار آنقدر زیاد بود که دیوارهای خانه همسایه فرو ریخت و بخشی از آوار به اتاق بچهها رسید. با چراغقوه خودشان را به سمت اتاق خواب رساندند. دیوار کنار تخت امیرعلی کاملاً ریخته بود؛ همان سمتی که همیشه عادت داشت بخوابد. از امیرمحمد، فرزند بزرگتر، صدا میآمد، اما از امیرعلی هیچ. وقتی بالاخره او را از زیر آوار بیرون آوردند، بدنش هیچ زخم یا خراشی نداشت. فقط خاک روی صورت و لباسش نشسته بود. امیرعلی از شدت فشار آوار و خفگی شهید شده بود.
حالا، با گذشت نزدیک به پنج ماه از جنگ، شهلا عراقیانفر، مادر خانواده، به دریان؛ شهری آرام در اطراف شبسترِ آذربایجان شرقی رفته است. امیرعلی همیشه او را با نام دومش، «شادی»، صدا میزد و به او «مامان شادی» میگفت. خانواده تلاش کردند او را از تهران دور کنند؛ شاید حال و هوایش کمی تغییر کند؛ شاید فاصله از خانه و آن شب تلخ، مرهمی بر دلش باشد؛ اما فایدهای نداشت. مامان شادی میگوید هر جا که میرود، امیرعلی را هم با خود میبرد. صدایش، حضورش و حتی بویش هنوز در ذهن و جانش مانده است.
خانهای که صدای خندهاش را کم دارد
امیرعلی ویژگیهای شاخص زیادی داشت، اما سرزندگی شاید بارزترینِ آنها بود. حالا که نیست، انگار غبار مرگ به در و دیوار خانه نشسته است. مادرش تعریف میکند: «امیرعلی پسری بسیار پرانرژی، شاد و سرزنده بود. همیشه در حال جنبوجوش بود و با خندهها و شیطنتهایش فضای خانه را پر از زندگی میکرد. حالا که او نیست، خانه بهشدت ساکت شده؛ سکوتی که گاهی طاقتفرساست.»

داشتن دو فرزند، آن هم دو پسر، همیشه چالشهای خودش را دارد. یکی از همین چالشها، همان کلکلها و رقابتهای برادرانه است؛ موقعیتهایی که معمولاً پدر و مادر را در دوراهی قرار میدهد که باید پشتِ کدام یک بایستند. اما در خانه خرّمیها، این قانون تفاوت میکرد. مادر همیشه نقش میانجی را بین دو پسرش داشت و در بیشتر مواقع، آن کسی که زودتر کوتاه میآمد، امیرعلی بود: «امیرعلی و امیرمحمد حدود هشت سال اختلاف سنی داشتند. گاهی با هم بحث میکردند، اما زود هم آشتی میکردند. معمولا امیرعلی زودتر نزد من میآمد و عذرخواهی میکرد. خانه ما روزی پر از صدای خنده و بازی امیرعلی بود، اما حالا آن صداها فقط در خاطرهها مانده است.»
رابطه دو برادر بسیار خوب بود و بیشتر وقتشان را با هم میگذراندند. اما امیرعلی، مثل خیلی از پسر بچهها، دلبسته مادرش بود و همیشه میگفت: «من پسرِ مامانمم.» مادر خانواده درباره این وابستگی میگوید: «هر وقت بین من و پدرش گفتوگویی پیش میآمد، همیشه طرف من را میگرفت و با خنده میگفت: من بزرگ بشم از حقوق خانمها دفاع میکنم! بعد هم با همان معصومیت خاص خودش اضافه میکرد: من همیشه طرفدار خانمها هستم.»
امیرعلی هیچکس را دلگیر نمیکرد
ورزش یکی از تفریحات اصلی امیرعلی بود. با اینکه فقط ۱۳ سال داشت، از همان کودکی به کوهنوردی، دوچرخهسواری و بازیهای پرتحرک علاقه نشان میداد. مدتی هم در کلاس شنا شرکت کرده بود و خیلی زود آن را یاد گرفت. فوتبال اما برایش چیز دیگری بود؛ علاقهای جدیتر و ماندگار. گاهی برای تمرین یا بازی با دوستانش به سالن فوتبال میرفت و ساعتها با شور و شوق بازی میکرد.
با وجود تمام این شیطنتها و انرژی کودکانه، هیچوقت از آن بچههایی نبود که دردسر درست کنند یا دنبال کارهای خطرناک باشند. در مدرسه هم چهرهای محبوب داشت. همه از او خاطرهای خوش به یاد دارند. مادرش میگوید: «هیچکس را پیدا نمیکنید که از امیرعلی دلگیر شده باشد یا با او دشمنی کرده باشد. هر جا میرفت، با گفتار و رفتارش دل همه را به دست میآورد. حتی وقتی از شوخیهای پسرانه مدرسه تعریف میکرد مثلا کشتی گرفتن با همکلاسیها با لبخند میگفت: امروز با بچهها کشتی گرفتیم».
دوست داشت همه شاد باشند؛ حتی در مدرسه
امیرعلی دوستان صمیمی زیادی داشت، اما دو نفر همیشه نزدیکتر بودند: امیرحسین و سیدمحمدمهدی. آنها مثل برادر بودند؛ با هم بازی میکردند، شوخی میکردند و حتی در کلاس درس یکدیگر را همراهی میکردند. بعد از آن شب تلخ، واکنش دوستانش، بهویژه همین دو نفر، قابلتوصیف نبود. هیچکدام باور نمیکردند که امیرعلی دیگر کنارشان نیست. برای روزها و هفتهها، ذهن همه در شوک بود. تصور اینکه خانه یک کودک، جایی که باید پر از آرامش و لبخند باشد، هدف حمله قرار گرفته باشد، حتی برای بزرگترها هم سخت است، چه برسد به نوجوانهای ۱۳ ساله.

یکی از ویژگیهای بارز امیرعلی، مهربانی بینظیرش بود. مهربانیای که در رفتار روزمرهاش کاملاً دیده میشد: «هر بار که به مدرسه میرفت، حتما چیزی با خودش میبرد تا با دوستانش تقسیم کند؛ خوراکی، شیرینی، بیسکویت… برایش مهم نبود چه دارد یا ندارد، مهم این بود که همه با هم بخورند و خوشحال باشند. هیچوقت روحیهی «مالِ من» نداشت.» این روحیه حتی در وسایل مدرسهاش هم دیده میشد. همیشه چند مداد، پاککن و تراش اضافه همراهش بود. وقتی از او میپرسیدند چرا اینقدر وسیله با خودت میبری، میگفت: «اگه دوستی چیزی نداشت، بهش بدم.»
مادر امیرعلی تعریف میکند: «یکبار خالهاش وقتی کیف امیرعلی را برداشت، با تعجب گفت: «این کیف خیلی سنگینه!» وقتی بازش کردیم، دیدیم جامدادیاش پر از مداد و پاککن بود؛ تقریباً یک کیلو وسایل مدرسه داخلش گذاشته بود! خندهمان گرفت، اما او با جدیت گفت: «میخوام اگه کسی چیزی نداشت، من مجهز باشم.» کتابها، دفترها و حتی خوراکیهایش هم همینطور بود. امیرعلی همیشه خوراکیهای بزرگتر را انتخاب میکرد برای اینکه بین دوستانش تقسیم کند: «مثلا وقتی بیسکوییت برمیداشت، میگفت: بزرگشو برمیدارم که با بچهها بخوریم.»
شادی دیگران را بر شادی خودش ترجیح میداد
امیرعلی همیشه در خانه دست راست مادر بود. هر وقت مهمان به خانهشان میآمد، بهویژه وقتی مادربزرگ و پدربزرگ خبر میدادند که میخواهند بیایند، خودش پیشقدم میشد و با شوق به بازار میرفت و حتی از پول خودش خرج میکرد: «یادم هست یکبار بعد از عید، وقتی هنوز عیدیهایش را خرج نکرده بود، پرسید: میتوانم برای مادربزرگ و پدربزرگ خوراکی بخرم؟ او با پدرش به بازار رفت و خودش خرید کرد. بیشتر بچهها در آن سن اگر پولی داشته باشند، فوراً برای خودشان چیزی میخرند؛ اما امیرعلی با همان معصومیتش همیشه به فکر دیگران بود. همیشه میخواست همه با هم بخوریم، با هم خوشحال باشیم.»
پاستیل را خیلی دوست داشت؛ اما وقتی میخرید، هیچوقت برای خودش تنها نمیگرفت. مادرش تعریف میکند: «همیشه مقدار بیشتری میخرید تا با ما و دوستانش شریک شود و میگفت: خوشم میآید همه با هم بخوریم. هیچوقت از داشتن پول این حس را نداشت که باید فقط برای خودش خرج کند.»
روحیه کمک کردن در او از کودکی شکل گرفته بود. اگر در خیابان میدید مادر به کسی کمک مالی میکند، دوست داشت او هم کمکی کرده باشد و در برابر صحبتهای مادر مبنی بر اینکه هروقت بزرگ شد و سرکار رفت میتواند به بقیه کمک کند، مقاومت میکرد: «همیشه آماده بود تا پشت سر من کاری خیر انجام دهد. از کمک کردن لذت میبرد، چه مادی و چه معنوی. حتی در دوستیهایش همیشه دیگران را مقدم میدانست و اگر دوستش چیزی میخواست، قبل از اینکه من دخالت کنم، خودش پیشقدم میشد.»
دوست داشت سریعتر بزرگ شود
در آستانه سن بلوغ، تغییر رفتار در نوجوانان محسوس است، اما در امیرعلی این تغییر همراه با لطافت و شعور بود. مادرش تعریف میکند: «از همان کلاس اول، معلمشان درباره احترام به والدین، بهویژه مادر، صحبت کرده بود و این موضوع از همان زمان در ذهنش مانده بود. وقتی امیرمحمد به بلوغ رسیده بود، امیرعلی تازه کلاس اول بود. همیشه از من میپرسید: مامان، بچههایی که بزرگ میشوند، چرا زود ناراحت میشوند؟ بعد خودش با لبخند میگفت: من اگر یه وقت ناراحت و عصبی شدم، زود میگم ببخشید. همینطور هم بود؛ اگر گاهی در سن بلوغ رفتارش کمی تند میشد، بلافاصله خودش یادش میافتاد و میگفت: ببخشید مامان، ببخشید».
امیرعلی همیشه دوست داشت سریعتر بزرگ شود. سیبیلهایش برایش مهم بودند و در ماههای آخر، پشت لبش کمکم سبز شده بود. احساس مسئولیت و ادب او هم از نشانههای رشدش بود. با این حال، شوخطبعی کودکانهاش را هرگز از دست نداد. مادرش میگوید: «از همان بچگی، وقتی میخواست حس مردانگی و بزرگ شدنش را نشان دهد، با مداد روی لبش خط میکشید و با خنده میگفت: سیبیلهایم در آمده.» او حتی اوایل نوجوانی، با ذوق و شوق سیبیلهای تازهاش را جلوی آینه نشان میداد: «با اینکه هنوز کامل درنیامده بود، آنقدر خوشحال بود که مدام جلوی آینه میرفت و نگاهش میکرد. با همان ذوق نوجوانانه میگفت: دیگه دارم بزرگ میشم.»

آخرین عکسی که مادر از امیرعلی دارد، مربوط به حدود دو هفته پیش از شهادتش است. عکسها و فیلمهای دیگر به خاطر مشکل گوشی از بین رفتهاند. چند عکس هم از سفر مشهد باقی مانده؛ همان سفری که در زمستان، مدرسه بچهها را برد. این سفر برای امیرعلی خیلی هیجانانگیز بود، چون اولین بار بود که قرار بود تنهایی با قطار سفر کند.
مادرش از آن روز اینطور یاد میکند: «روز حرکتشان یادم هست. وقتی رسیدیم ایستگاه، چشمانش پر از ذوق بود. مدام میگفت: شما برید مامان، من خودم میرم. اما دلم نمیآمد زود برگردم. کنار ایستگاه ماندم تا قطارشان آماده حرکت شود. بعدها همیشه میگفت آن سفر یکی از بهترین تجربههایش بوده است.»
این میل به استقلال در امیرعلی از همان کودکی وجود داشت، حتی وقتی سه ساله بود: «یادم هست حدود سهسالگیاش بود. یک روز گفت: مامان، من خودم میرم نون بگیرم. نانوایی سر کوچهمان بود. اول ترسیدم و گفتم نه، تو هنوز کوچکی. اما آنقدر اصرار کرد که قبول کردم. خودش رفت تا ته کوچه، من هم از دور، یواش یواش دنبالش رفتم. برمیگشت و با لحن جدی میگفت: نیا مامان! نیا! خودم میرم با همان قد و قواره کوچکش رفت نان گرفت و برگشت.»
از همان زمان، دوست داشت کارهایش را خودش انجام دهد. مادرش اضافه میکند: «هر وقت نگاهش میکردم، بیشتر از هر چیز به لبخندهایش افتخار میکردم. آن چهرهی مهربان و معصوم، پر از امید و زندگی... لبخندهایش آرامش خانه بود.»
رویاهایی که زیر آوار دفن شدند
امیرعلی آرزوهای زیادی داشت؛ کودک پرشور و خیالپردازی بود. از ورزش بهویژه فوتبال خیلی لذت میبرد. در مدرسه معمولا دروازهبان بود. همانوقتها به مادرش گفته بود تابستان مرا برای دروازهبانی ثبت نام کن. مادر هم قول داده بود بعد از تمام شدن امتحانهایش، او را ثبتنام کند. امتحانهایشان تمام شد اما عمر امیرعلی قد نداد به شنبه که برود کلاس ثبت نام کند: «قرار بود هفته آینده برویم ثبتنام. قرار بود تست بدهد تا شاید وارد تیم پرسپولیس شود. خودش با اطمینان میگفت: میروم پرسپولیس، حتماً قبول میشوم. اما قسمت نشد».

او هم مانند اکثر بچههای هم سن و سالش از درس خواندن شاید آنطور که باید و شاید لذت نبرد و به دنبال بازی کردن بود. چهارشنبه پس از آخرین امتحان خوشحال بود که سه ماه بدون استرس با گوشی بازی کند. امیرعلی هم اهل بازیهای آنلاین بود. اما از آن سه ماه فقط به اندازه دو روز توانست بازی کند، بخندد و با دوستانش صحبت کند.
ذوقزده بود، مثل همیشه؛ پر از زندگی، پر از آرزو… و هیچکس نمیدانست آن روزها آخرین روزهای لبخندش خواهد بود. امیرعلی از همان کودکی روح جستوجوگر و خیالپردازی داشت. هر بار که درباره شغل آیندهاش میپرسیدند، جوابهای مختلفی بسته به سنش میداد: «هیچوقت پاسخهایش تکراری نبود. هر دوره از زندگیاش، بسته به شرایط سنی و دنیای ذهنیاش، شغل تازهای را انتخاب میکرد و درباره آن رویا میساخت. یک بار میخواست رئیسجمهور شود، مدتی بعد تصمیمش عوض شد و با لبخند میگفت: نه، بهتر است مجری تلویزیون شوم تا با همه مردم صحبت کنم.» وقتی کوچکتر بود، شاید چهار یا پنج ساله، عشق عجیبی به بچههای کوچکتر از خودش داشت. با مهربانی از آنها مراقبت میکرد و میگفت: «من که بزرگ شدم، پرستار بچهها میشوم.»
خاطرهسازی با هر شیء کوچک
میگویند کودکان معمولاً در حدود پنج سالگی به جمعآوری کلکسیونهایی از صدف، سنگ، یا برچسبهای رنگارنگ علاقهمند میشوند و این علاقه در سالهای شش تا هشت سالگی به اوج میرسد. اغلب ساعتها وقت صرف میکنند تا مجموعهشان را مرتب کنند، دربارهاش اطلاعات جمع کنند و با ذوق کودکانه برای خانواده و دوستانشان از آن بگویند.
این ویژگی در امیرعلی تا 13 سالگی ادامه داشت. او با عشق و وسواس خاصی وسایل قدیمی را جمعآوری میکرد. حتی اگر چیزی دیگر قابل استفاده نبود، برایش ارزش معنوی داشت و با جدیت میگفت: «میخواهم اینها را نگه دارم تا بعدها به فرزندان و نوههایم نشان دهم و بگویم ما با چه چیزهایی بازی میکردیم.» مامان شادی، از این علاقه میگوید: «یک دستگاه پلیاستیشن ۲ قدیمی داشت. هر بار که میگفتم این دیگر کار نمیکند و بهتر است کنار بگذاری، پاسخ میداد: نه، میخواهم نگهش دارم تا بعدها نشان بدهم دستگاههای آن زمان چه شکلی بودند.»

او حتی از فرفرهها هم کلکسیون درست کرده بود: «یادم هست چند سال پیش نوع خاصی از فرفرهها مد شده بود که با کشیدن نخ میچرخیدند. امیرعلی با حوصله آنها را جمع میکرد، روی قفسه میچید و برای هر کدام اسم گذاشته بود. با افتخار آنها را نشان میداد و میگفت: این یکی قویتر است، آن یکی سریعتر میچرخد.»
علاقه امیرعلی به هنر
علاقه به هنر در وجود امیرعلی موج میزد. او به هنرمندان قدیمی عشق میورزید و از موسیقی سنتی و اصیل ایرانی لذت میبرد. همیشه با دقت به آوازها گوش میداد و غرق در ظرافت نغمهها میشد. بیش از همه، به استاد محمدرضا شجریان علاقه داشت.
مادرش میگوید: «وقتی برای نخستینبار دیدم صدای شجریان را گوش میدهد، تعجب کردم. در این سن معمولاً بچهها دنبال آهنگهای جدید یا خوانندههای جوان هستند، اما امیرعلی با ذوق و دقت خاصی به آوازهای قدیمی گوش میداد و حتی درباره خوانندگان تحقیق میکرد. مثلاً آهنگهایی از مرتضی احمدی یا خوانندگان نسلهای قبل را میشناخت و گاهی زیر لب زمزمه میکرد. بعضی وقتها آهنگی پخش میشد که من نمیدانستم خوانندهاش کیست، اما امیرعلی با اطمینان میگفت: این اثر را فلان خواننده خوانده است.»
او هوش موسیقایی بالایی داشت؛ به ریتم و صدا حساس بود و تفاوت میان سبک خوانندگان را بهخوبی تشخیص میداد. شاید اگر فرصت بیشتری پیدا میکرد، در آینده از او بهعنوان هنرمندی بزرگ یاد میشد.
اگر روزی کنار تو نباشم، چه کار میکنی؟
فرزند، جگرگوشه انسان است؛ تکهای از جان، تن و روح او. بهویژه اگر پسربچهای بازیگوش، خوشزبان و مهربان باشد که دیگر هیچ! حالا، پنج ماه پس از رفتن امیرعلی، برای شهلا یا همان «مامان شادی امیرعلی» عنوان «مادر شهید» معنایی دوگانه دارد؛ افتخاری بزرگ و در عین حال باری سنگین بر دل. او میگوید: «هنوز هم وقتی کسی این عنوان را به زبان میآورد، دلم میلرزد. افتخار بزرگی است، اما در عین حال سنگینترین عنوان دنیاست. دلم میخواهد به جای همه این افتخارها، خودِ امیرعلی کنارم باشد. نبودنش هر روز بیشتر حس میشود؛ جای خالیاش در همه لحظههای زندگیام حضور دارد. با این حال، به تقدیر خدا راضیام. فکر میکنم سرنوشت او از پیش نوشته شده بود. خدا خودش امیرعلی را برگزید و من نیز تسلیم خواست پروردگارم هستم».
او باور دارد که انتخاب امیرعلی از سوی خداوند بیدلیل نبوده است. درست همان سال، پیش از حادثه، تصمیم گرفته بودند برای تنوع اتاقها را جابهجا کنند. پدر و مادر به اتاقی دیگر رفتند و اتاق قبلیشان به امیرعلی رسید. پس از حادثه، اتاق امیرعلی ویران شد، اما اتاق پدر و مادر سالم ماند: «همیشه با خودم میگویم شاید اگر جابهجا نمیکردیم، ماجرا طور دیگری رقم میخورد. اما حالا میدانم همهچیز از پیش نوشته شده بود، با دقتی که تنها کار خداست. امیرعلی رفت، اما رفتنش بیحکمت نبود. باور دارم خدا او را برای جایگاهی بالاتر خواسته است.»
یکی دیگر از نشانههایی که شهلا را مطمئنتر میکند، اتفاقی است که درست یک روز پیش از حادثه افتاد؛ روز پنجشنبهای که امیرعلی از مادرش خواست به خانه مادربزرگ بروند، اما او به دلیل مشغلههای زیاد نپذیرفت و گفت: «این هفته کارهایم زیاد است، هفته بعد میرویم و چند روز هم میمانیم.» هیچکدام نمیدانستند که «هفته بعدی» در کار نخواهد بود.

مامان شادی آخرین خاطرهای را که از امیرعلی در ذهن دارد، اینگونه تعریف میکند: «یک هفته پیش از شهادتش، حرفی زد که هنوز ذهنم را رها نکرده است. در حالی که برای امتحانش درس میخواند، ناگهان گفت: مامان، اگر روزی کنار تو نباشم، چه کار میکنی؟ همان لحظه فقط خندیدم و گفتم: مامانجان، حالا درست را بخوان، بعداً صحبت میکنیم. میخواستم بعدا از او بپرسم چرا چنین حرفی زده، آیا خوابی دیده یا فکری در ذهنش بوده، اما دیگر فرصتی نشد... حالا هر بار آن جمله در ذهنم تکرار میشود و قلبم میسوزد؛ انگار خودش حس کرده بود که رفتنی است.»
اکنون زندگی بدون او برای خانوادهاش بسیار دشوار است. خانهشان پر از یاد و تصویر شهید 13 سالهشان است؛ هر طرف را که نگاه میکنند، چهرهاش با لبخند به آنها خیره شده. در و دیوار خانه هنوز بوی او را میدهد. همهچیز حتی سکوت خانه یادآور نبودِ امیرعلی است.
شاید گمان میرفت روزهای شهادت نوجوانان ایرانی در کتابهای تاریخ بماند، اما امروز هم همان حقیقت تلخ و غرورآفرین تکرار میشود. از محمدحسین فهمیده تا امیرعلی خرمی، نسلها تغییر کردهاند، اما جوهر ایمان، غیرت و وطندوستی در نوجوان ایرانی تغییر نکرده است. دشمنان هر بار با چهرهای تازه میآیند، اما چیزی که هرگز کهنه نمیشود، روح مقاوم و دلِ پاک فرزندان این سرزمین است. تاریخ نشان داده است که نوجوان ایرانی، چه در میدان نبرد و چه زیر آوار خانهاش، تسلیم ظلم نمیشود. خون امیرعلیها ادامه همان رودی است که از فهمیدهها جاری شد؛ رودی که میگوید این سرزمین هنوز فرزندانی دارد که حتی در ۱۳ سالگی، با سکوت معصومشان، از ایران دفاع میکنند.
به کوشش فاطمه برزویی
انتهای پیام
خدا به داد دل این مادر برسه
تصورش هم سخته
از ته دل گریه کردیم