
حکمت و اندیشه بر مبنای آنچه ارسطو، فیلسوف بزرگ قرن سوم و چهارم پیش از میلاد، تقسیمبندی میکند به دو قسم کلی، نظری و عملی تقسیم میشود. هر یک از این دو بخش کلی نیز به چند قسمت جزئیتر تقسیم میشوند، حکمت نظری به دانشهای طبیعیات(فیزیک)، مابعدالطبیعه(متافیزیک)، ریاضیات و حکمت عملی به اخلاق، تدبیر منزل (اقتصاد) و سیاست.
هر کدام از این شاخهها و زیرشاخهها، وظیفه تبیین و تحلیل جزئی از اجزاء مربوط به اندیشه و زندگی انسان و جهان پیرامون او را بر عهده دارند، حکمت نظری و زیر شاخههای آن وظیفه تبیین و شناخت موجودات و احوال آنها صرف نظر از آنکه در محدوده اختیار انسان باشند یا نباشند و حکمت عملی به کنشهای انسانی وابسته بوده و هدف آن اصلاح اعمال و رفتارهای انسان است. فلسفه سیاسی یکی از سه قسمت حکمت عملی است، موضوع این علم، حکومت و یافتن روشهای مطلوب آن است. این علم قدمتی کهن داشته و تاریخ آن به پیش از تقسیمات ارسطویی و به نقطهای که نطفه حکمت و اندیشه بسته شد، بازمیگردد، با این حال مؤثرترین آثار متقدم این علم را میتوان سه رساله «جمهوری»، «قوانین» و «مرد سیاسی» افلاطون و رساله «سیاست» ارسطو دانست.
در میان حکمای متقدم جهان اسلام، بیگمان معلم ثانی، ابونصر فارابی بیشترین پردازش به این قسم از حکمت را داشته است، او با آثاری چون «آراء اهل مدینه فاضله» و «السیاسة المدنیة» از حکمای پیشگام مسلمان در این عرصه است اما پس از او این علم و شاخه از حکمت مغفول واقع شده و کمتر حکمای مسلمان به آن اقبال نشان دادهاند.
گروه اندیشه ایکنا؛ در ایام بزرگداشت حکمت و فلسفه و گرامیداشت مقام جناب فارابی، به سراغ یکی از اهالی حکمت و اندیشه، مصطفی زالی، استاد دانشگاه تهران رفته و از ایشان پاسخ سؤالات خود درباره این شاخه از حکمت(از ماهیت آن تا علت عدم توجه به آن در جهان اسلام) را جویا شده است. گفتوگوی پیشرو ماحصل این پرسش و پاسخ میباشد که در این مجال، بخش نخست آن را میخوانیم و میبینیم :
ایکنا – در آغاز سخن بفرمایید، فلسفه سیاسی به چه معناست؟ و حکما چگونه میتوانند به بحث حکومت بپردازند و تاکنون چگونه پرداختهاند؟
فلسفه سیاسی یک سنت دیرپای فلسفی بوده و عمر آن به درازای عمر فلسفه است، فیلسوفانی که بنیانگذاران فلسفه محسوب میشوند همچون؛ افلاطون و ارسطو در این زمینه رسالههایی را به نگارش درآوردهاند که این رسائل، آثار کلاسیک فلسفه سیاسی محسوب میشوند مانند «جمهوری»، «قوانین» و «مرد سیاسی» افلاطون و رساله «سیاست» ارسطو.
در تمامی این رسالهها مسئلهای که به چشم میآید این است که فیلسوفان موضوع خود را حول محور تصور ما از سرشت انسان، کمالی که میتوان برای انسان در نظر گرفت و هویت جمعی او تعریف کرده و به این میپردازند که با توجه به تمام مسائل فوقالذکر چه حکومتی میتواند انسان را به سعادت برین و رستگاری ابدی برساند؟ حکومت مطلوب برای هویت مدنی و کمالطلب انسان به چه شکل است؟ این مسئله، موضوع فلسفه سیاسی کلاسیک بوده و در اندیشه سیاسی مدرن و به طور خاص فلسفه سیاسی هابز، به موضوعات دیگری میپردازند.
ایکنا – اگر بخواهیم سیر تطوری برای سنت فلسفه سیاسی از افلاطون تا حال حاضر بیان کنیم، این سیر چگونه خواهد بود؟
ما در این بحث هم نوعی پیوستگی داریم و هم گسستگی. پیوستگی در این است که فیلسوفان همچنان درباره حکومت مطلوب سخن میگویند. اما گسستگی از آنجا پدید میآید که دریافت فیلسوفان از حکومت مطلوب تغییر کرده است.
به طور خاص، اگر به هابز در کتاب «لویاتان» نگاه کنیم، یکی از نکاتی که او بر آن تأکید میکند این است که تا پیش از این، انسان، کنشهای انسانی، سعادت انسان و خیر آنها را ذیل مفهوم خیراعلی می دیدیم، همگی در چارچوب یک نگاه کمالگرایانه مورد توجه قرار میگرفتند. اما او میگوید از این پس باید این واقعیت را در نظر گرفت که انسان موجودی خودخواه و منفعتطلب است. پرسش اصلی این میشود که زندگی جمعی چگونه باید این منفعتطلبی انسانها را مدیریت کند؟
شاید بتوان گفت مهمترین تحولی که در تاریخ اندیشه سیاسی رخ میدهد همین است: گذار از یک دریافت کمالگرایانه از سیاست و زندگی جمعی، به یک دریافت غیرکمالگرایانه . البته همه اینها با اندکی تسامح بیان میشود، زیرا وقتی دربارهی یک سیر تطور صحبت میکنیم ناگزیر باید از برخی جزئیات صرفنظر کنیم.
در رویکرد پیشین، سیاست وظیفه داشت به ارتقای کمال انسانی در بستر زندگی جمعی کمک کند. اما در رویکرد جدید، سیاست باید کمال انسانی را کنار بگذارد و به این بپردازد که انسانهایی که هرکدام تصور خاص خودشان را از منفعت دارند، در زندگی جمعی چگونه میتوانند این منفعتطلبی را دنبال و ارضا کنند.
بنابراین میتوان گفت در عصر جدید یک تحول مهم در فلسفه سیاسی رخ میدهد و آن طرد نگرش کمالگرایانه به سیاست است؛ یعنی ممکن است انسان همچنان آن بعد آسمانی را داشته باشد، اما سیاست دیگر وظیفه ندارد به ارتقای انسانها از حیث غایت الهی یا غایت برین آنها بپردازد.
در واقع این مسئله به معنای تنزل وظیفه حکومت به کنترل منفعت طلبیهاست، انسان همچنان میتواند بُعد آسمانی خود را داشته باشد اما دیگر وظیفه و مسئله سیاست و حکومت، رساندن او به آن غایت الهی و آسمانی نیست.
ایکنا - آیا در جهان اسلام سنت فلسفه سیاسی ساختارمند و منسجم وجود داشته است؟ اگر خیر، چرا؟
به این سؤال میتوان به یک اعتبار، پاسخ مثبت داد و به اعتباری دیگر پاسخ منفی، پاسخ مثبت را به اعتبار وجود شخصی چون فارابی میتوان ارائه کرد، شخصیت تراز اول در فلسفه اسلامی که آثار مختلف و متنوعی در زمینه اندیشه سیاسی دارد مانند؛ آراء مدینه فاضله که در باب علم مدنی صبحت میکند (امری مشهور است)، زندگی جمعی را مورد بحث قرار میدهد و به حکومت و انواع آن میپردازد.
با این اوصاف نمیتوان گفت که فارابی فلسفه سیاسی ندارد. پس به این اعتبار در سنت فلسفی جهان اسلام، فلسفه سیاسی وجود داشته است اما باید گفت که ما سنت فلسفه سیاسی در میان حکمای مسلمان نداشتهایم، زیرا پس از فارابی عمده تمرکز ایشان بر مباحث متافیزیکی بوده است و کمتر به اخلاق و سیاست پرداختهاند.
اما اگر از زاویهای دیگر به موضوع نگاه کنیم، میبینیم که فلسفه سیاسی و مباحثی که در سنت فلسفه سیاسی غرب در خصوص مالکیت خصوصا پس از جانلاک مطرح است را در سنت فقهی خود در غالب بعضی سیاستنامهها و رسالههای فقهی داریم. البته باید گفت که اساسا حتی سنت فلسفه سیاسی معاصر غرب با صرف نظر از پیرنگهای ارسطویی، متأثر از فقه قرون وسطایی است، در ضمن در سنت ما به مباحث دیگری مانند وظایف حاکم و مداخلات آن، در قالب رسائل فقهی پرداخته شده است. به نوعی میتوان گفت در جامعه اسلامی فقها متکفل امور حکومتی و مسائل مدنی و مالکیتی بودند و حکما خود را از این ورطه برکنار داشتند.
ایکنا – پس با این تفاسیر میتوان گفت عدم رشد فلسفه سیاسی در جهان اسلام و برکناری حکما از پرداخت فلسفی به مسائل سیاسی و حکومتی وجود رقیبی به نام فقه است و اینکه فقها این امور را تکفل کردند. تأیید میکنید؟
این مسئله دلیلی محتمل برای توضیح این شرایط میتواند باشد اما با قاطعیت نمیتوان گفت و همچنین لفظ رقیب نیز در این موضع چندان دقیق نیست، زیرا از زمانی به بعد اینگونه مسائل را فقها تکفل کردند و حکما نیز متعرض این ماجرا نشده و ایرادی نسبت به آن نداشتند، یعنی رقابتی شکل نگرفت که ما بخواهیم فقه را رقیب فلسفه در زمینه مسائل سیاسی بدانیم.
ایکنا – فارابی از معدود(یا تنها) حکمای اسلامی بوده که به مسائل سیاسی و حکومتی پرداخته تا چه اندازه تحت تأثیر افلاطون است و چه مقدار از نظراتش خاص و حاصل تفلسف(حکمت) خود اوست؟
در واقع باید گفت، فارابی از آن رو که قائل به جمع میان افلاطون و ارسطو است، از هر دو آنها متأثر است، اما پاسخگویی به این پرسش نیازمند مطالعات جزئی و موردی برای پیدا کردن تمام شباهتها و تفاوتهای فارابی با آن دو حکیم است تا بدانیم تا چه اندازه متأثر از آنها و تا چه اندازه در این زمینه نوآوری داشته است. اما مسائلی وجود دارد که به وضوح میان فارابی، افلاطون و ارسطو اختلاف وجود دارد یا چندان مورد توجه آن دو نبوده اما فارابی به صراحت به آنها پرداخته است مثل مسئله شریعت و نبوت.
فارابی به عنوان فیلسوفی که در سنت اسلامی زیست میکند، توجه بسیار به مقوله شریعت، نبوت و نقشی که در زندگی مدنی ما ایفا میکند، مبذول میدارد که این مسئله و اثبات ضرورت شریعت در زندگی مدنی را ابن سینا نیز در مقاله دهم الهیات شفا مورد توجه قرار میدهد، بنابراین محل اختلاف آشکار فارابی و اختلاف او چون شیخالرئیس با اسلاف یونانی فلسفه در فلسفه سیاسی و مسائل مدنی، طرح مسئله نبوت و پرداختن به جایگاه اجتماعی نبی به عنوان رئیس مدینه(جامعه) است.

با تمام این توضیحات این نوآوریها را نیز میتوان در امتداد طرح کلی افلاطونی – ارسطویی در درک کمالگرایانه از انسان و حقیقت آن به حساب آورد، در این طرح، کمال انسان در زندگی مدنی محور اصلی قلمداد میشود و حاکم، سیاست و سیاستمدار نمیتواند نسبت به این مسئله بیتفاوت باشد و البته یقینا نکته تأثیرگذار دیگر بر اندیشه فارابی نگاه کمالگرایانه اندیشه دینی اسلامی نسبت به انسان است که این نگاه، تأثیری را که او از فلسفه یونان پذیرفت را به شدت تقویت میکند.
در متون دینی ما غایت زندگی اجتماعی و همزیستی انسانها در جامعه، کمال افراد آن جامعه است چنانچه در قسمتی از آیه 2 سوره مائده برداشت میشود، در این آیه خداوند متعال میفرماید:« تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ» یعنی در تقوا و نیکی با یکدیگر همکاری کنید و این همکاری در زندگی اجتماعی معنی پیدا میکند، پس میتوان چنین برداشت کرد که خداوند اساس زندگی اجتماعی را تقوا و نیکی که عوامل سعادت انسان هستند میداند و همچنین جایگاهی که قرآن به نبی(ص) در جامعه میدهد نیز سبب تقویت تأثیرات افلاطونی – ارسطویی بر نگرش سیاسی فارابی میشود.
به طور کل میتوان گفت با توجه به محوریت سعادت انسان در اندیشه دینی، نظریات کلاسیک فلسفه سیاسی و دریافتهای مانند آن از سیاست بسیار برای زندگی دیندارانه میتوانند کاربردی باشند، بنابراین جان مطلب این خواهد بود که پروژه فارابی در امتداد سنت فلسفه سیاسی افلاطونی – ارسطویی بوده که بسیار قابل جذب و هضم در سنت اسلامی میباشند و او با پرداخت فلسفی به نبوت و شریعت و جایگاه اجتماعی آن دو، میان این دو سنت اندیشه سیاسی ارتباط برقرار کرده است.
ایکنا – آیا میتوان گفت فارابی، نبی را جانشین فیلسوفشاه کرد، یعنی در واقع جایگاهی که افلاطون به فیلسوف میدهد جناب فارابی به نبی میدهد؟
به یک اعتبار میتوانیم بگوییم بله، نبی و جانشینان نبی از جهت کمالی که دارند با تفسیری فلسفی در اندیشه فارابی تبدیل به رئیس مدینه(جامعه) میشوند، فارابی تفسیری فلسفی ارائه میکند. او به مقولههایی چون وحی و حجیت قول و فعل نبی به واسطه اتصال به وحی، رنگ و بویی فلسفی میدهد. او در این راستا مسئله اتصال نبی به عقل فعال را مطرح کرده و با ارائه تبیینی مشائی و عقلی از مسئله نبوت، نشان میدهد که چگونه نبی، صلاحیت ریاست مدینه را دارد و اگر نبی یا جانشین او رئیس آن نباشد، توالی فاسدی را در پی خواهد داشت و آن جامعه در این صورت تبدیل به یک مدینه فاسقه میشود.
ایکنا – با توجه به تأکید فارابی بر بحث جانشینان نبی، آیا میتوان ادعا کرد که رنگ و بوی شیعی در این مباحث و آرا وجود دارد؟
به صراحت نه، زیرا خلافت پیامبر، مسئلهای است که شیعه و سنی در لزوم وجود آن متفق القول هستند، هر دو گروه برآنند که بالاخره پیامبر(ص) باید خلیفهای داشته باشد و آن خلیفه وظایفی دارد که این وظایف از جانب پیامبر(ص) به او رسیدهاند. اما مسئلهای که به خلافت، رنگ و بوی شیعی میدهد و محل اختلاف است، فراتر از خلافت ظاهری است.
محل اختلاف، مسئله خلافت باطنی، ولایت تکوینی و همچنین منصوص بودن امام و خلافت از جانب پیامبر(ص)(که در اندیشه شیعی هیچکدام قابل سلب از امام نیستند، هرچند خلافت ظاهری را از او سلب کنند، اما اهل سنت قائل به این امر نمیباشند) است که به سادگی نمیتوان گفت این مسائل در اندیشه فارابی وجود دارد، در واقع میتوان گفت به نظر نمیآید هیچ یک از آنها در اندیشه سیاسی فارابی مسئلهای محوری باشند.
در عین حال این امکان وجود دارد، فردی از اندیشه فارابی این مسئله را استخراج کند که در نظر او ولایت و خلافت ظاهری(حکومت) باید مبتنی بر ولایت باطنی و تکوینی باشد، در این صورت میتوانیم بگوییم، فارابی راهی برای ترجمه برخی ایدههای شیعی در رابطه با ولایت و خلافت به خصوص ولایت تکوینی به زبان فلسفی میگشاید، اما تأکید میکنم نمیتوان به صراحت این مسئله و عقیده را به فارابی نسبت داد.
انتهای پیام