کد خبر: 4312687
تاریخ انتشار : ۲۷ آبان ۱۴۰۴ - ۰۵:۰۰
سیده‌زهرا مبلغ در گفت‌وگو با ایکنا تبیین کرد

بسط معنای اخلاقی‌ از زندگی نیازمند پرورش «شفقت» است + فیلم

استاد مدعو دانشکده الهیات دانشگاه هاروارد بر این باور است؛ در جهانی که فناوری و فضای مجازی روابط انسانی را دگرگون کرده و تنهایی و گسست اجتماعی شدت یافته است، هنر، آموزش اخلاقی و بازاندیشی بنیادین در دین می‌توانند پلی میان انسان‌ها باشند و مسیر تحقق همدلی، شفقت و معنای زندگی را هموار کنند. بازسازی نظام آموزش و پرورش، پرورش تفکر اخلاقی و مواجهه با آثار هنری، همراه با تفسیرهای تازه از متون دینی، امکان زندگی انسانی‌تر و پاسخگویی به پرسش‌های بنیادین معنای زندگی را فراهم می‌آورد.

زهرا مبلغزندگی برای هر یک از ما مفهومی متفاوت دارد؛ مفهومی که در طول زمان، تجربه‌ها و مواجهه با چالش‌ها شکل می‌گیرد و دگرگون می‌شود. برخی معنای زندگی را در رابطه با دیگران می‌یابند، بعضی در رشد فردی و تحقق آرزوها و گروهی در آرامش، ایمان یا خدمت به جهان اطرافشان. با این‌ حال، یک پرسش مشترک همیشه در ذهن انسان وجود دارد: «هدف ما از بودن چیست؟»

پرسش از معنای زندگی از جمله بنیادی‌ترین مسائلی است که ذهن انسان را در طول تاریخ زندگی بشر به خود مشغول کرده است؛ پرسشی که هم در میراث دینی و الهی ما ریشه دارد و هم در تأملات فیلسوفان و تجربه‌های فردی انسان امروز نمود می‌یابد. در دورانی که سرعت تحولات اجتماعی و فشارهای روزمره، فرصت اندیشیدن را محدود کرده، بازگشت به این سؤال که «زندگی ما برای چه هدفی شکل گرفته است؟» اهمیتی دوچندان پیدا می‌کند.

گروه اندیشه ایکنا نظر به اهمیت و توجه به موضوع اساسی و انسانی حکمت و فلسفه و پرداخت رسانه‌ای بدان در ایامی که به بزرگداشت حکیم ابونصر فارابی در ایران و روز جهانی فلسفه منتهی می‌شود،‌ می‌کوشد در سلسله گفت‌وگو و یادداشت‌هایی به این مفهوم و چرایی و چگونگی آن در زندگی انسان معاصر بپردازد. در این مجال، ایکنا پای سخنان سیده‌‌زهرا مبلغ، استاد و پژوهشگر فلسفه نشسته‌ است تا از منظر او، نقش اندیشه‌های فلسفی، باورهای معنوی و تجربه‌های زیسته در یافتن معنا و جهت زندگی را بررسی کند. آنچه در ادامه می‌خوانید، تلاش دارد تصویری روشن و قابل تأمل از این موضوع ارائه دهد و مخاطب را به تفکر دوباره درباره ارزش‌ها، هدف‌ها و مسیر زندگی دعوت کند. این گفت‌وگو فرصتی است برای نزدیک‌تر شدن به درکی که شاید بتواند ما را نیز در یافتن معنا و جهت زندگی یاری رساند.

سیده‌زهرا مبلغ، سال 1392 دکترای فلسفه محض را از دانشگاه تهران دریافت کرده است. او استاد و محقق مدعو دانشکده الهیات دانشگاه هاروارد و نیز عضو هیئت علمی گروه مطالعات زنان پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی است.

زهرا مبلغ

از این استاد فلسفه، تألیفاتی همچون؛ ساختار منطقی فلسفه‌های اشراقی (انتشارات هرمس 1398) و ایمان به مثابه عقل: رهیافتی معرفت‌شناسانه به الهیات فمینیستی (نشر علم 1391) به زیور طبع آراسته شده است. همچنین آثار علمی و پژوهشی در زمینه‌های؛ متافیزیک فمینیستی: ناممکنی که امکانی نو میزاید، آیا فهم زنانه از متون مقدس ممکن است؟ مروری بر ورود زنان به ترجمه متون مقدس، راهی نو در ترجمه قرآن: نگاهی به زندگی و روش ترجمه لاله بختیار، نقش بررسی واژگان دخیل در فهم متون مقدس، 10 مقاله مروری درباره فلسفه دین و کلام اسلامی، کانت مسیحی؛ فلسفه از دیدگاه کانت و ... منتشر شده است.

مشروح گفت‌وگوی ایکنا با این پژوهشگر کوشا و جوان را در ادامه می‌خوانیم و می‌بینیم:

ایکنا - برای آغاز گفت‌وگو پیرامون موضوعی گسترده و کاربردی چون «معنای زندگی» در دنیای معاصر، لازم است به چالش‌ها و مشکلاتی که انسان‌ها در این جهان با آن مواجهند نیز توجه شود. در این مسیر، دین می‌تواند نقش مؤثری ایفا کند؛ به‌عنوان یک راهنمای معنوی و پشتیبان اخلاقی، دین قادر است انسان را در یافتن معنا و هدف زندگی یاری رساند و راهکارهایی برای مواجهه با سختی‌ها و بحران‌های زندگی ارائه دهد، لطفا به عنوان مطلعی مبارک توضیحی در این باره بفرمایید.

پرسش از معنای زندگی، پرسشی هم بسیار قدیمی و هم از منظری «مدرن» است. در جهان سنتی، انسان خود را در پیوندی پررنگ با طبیعت و در امتداد آن می‌فهمید. این اتصال مستمر و طبیعی میان انسان و جهان پیرامون، باعث می‌شد مسئله معنای زندگی به شکل امروزی مطرح نباشد. اما از زمانی که تکنولوژی وارد جهان انسان شد و انسان نقش خالقیت و آفرینندگی پیدا کرد، خود را در نسبت دوگانه و دوپاره‌ای با جهان دید؛ از طبیعت دورتر شد و در مرزهایی جغرافیایی، سیاسی و مفاهیمی چون دولت – ملت مدرن گرفتار شد. این تغییرات موجب شد انسان‌ها خود را دسته‌بندی کنند؛ براساس قومیت، ملت، دولت، دین، مرزهای سیاسی و حتی فاصله‌گیری از طبیعت و پهنه گیتی. همین تفکیک‌ها، پرسش از معنای زندگی را وارد مرحله‌ای جدید کرد و به چالشی مدرن تبدیل ساخت.

این دسته‌بندی‌ها از یک سو ما را در گروه‌های بزرگ‌تری قرار می‌دهند: ما ایرانی هستیم، دین خاصی داریم. اما به‌ مرور، همین تفکیک‌ها به گروه‌های کوچک‌تر تقسیم می‌شوند و دایره هویت آن‌قدر تنگ می‌شود که انسان گاه احساس انزوا و تنهایی می‌کند. در این نقطه است که پرسش «من چرا هستم؟» ابعاد وسیع‌تر و عمیق‌تری پیدا می‌کند و به پرسشی کلیدی در جهان مدرن بدل می‌شود.

بسیاری تلاش می‌کنند با دین به این پرسش پاسخ دهند. اما خودِ اینکه دین چیست، کدام تعریف از دین مقصود است، چه ساحتی از دین در نظر گرفته می‌شود، کدام دین مورد توجه است و هر دین چه امکانات و چه تفاسیر متفاوتی دارد، باعث می‌شود پاسخ‌ دادن به این پرسش از منظر دینی و الهیاتی دشوار شود. ارائه یک پاسخ سر راست، همانند هر پرسش دیگری در جهان انسانی، خطایی بزرگ و نوعی محدود کردن امکانات است. در چنین مواردی، به جای اینکه امکانات دین برای اندیشیدن به معنای زندگی را ببندیم، بهتر است روی خودِ مفهوم دین و توانایی آن در گشایش افق معنا تمرکز کنیم. من نیز، با توجه به رشته و تخصص خود، به این بحث می‌پردازم؛ بی‌آنکه انکار کنم که منظرها و حوزه‌های دیگر، تصویر جامع‌تری از موضوع به دست می‌دهند.

وقتی به پرسش معنای زندگی از منظر بنیادی نگاه کنیم و بپرسیم که «این پرسش از کجا سر بر می‌آورد؟»، رشته‌ای الهیاتی در برابر ما گشوده می‌شود که به دین خاص، آیین خاص یا فرقه‌ای مشخص ربطی ندارد. به‌ مرور به این موضوع می‌پردازم که چگونه خود مفهوم «بودنِ انسان در جهان» به‌طور مستقل، بنیانی الهیاتی با خود حمل می‌کند.

از منظری بنیادین، نخستین چیزی که بسیاری از فیلسوفان به آن اشاره کرده‌اند ـ و ایرانیان بیشتر با روایت هایدگر آشنا هستند، هرچند بسیاری از فیلسوفان معاصر نیز آن را بیان کرده‌اند ـ این است که قطعی‌ترین رخداد زندگی هر انسان از لحظه تولد «مرگ» است. همه چیزهای دیگر ممکن‌ هستند، اما مرگ تنها چیزی است که قطعیت مطلق دارد و همگان با آن روبه‌رو خواهند شد. گویی مرگ، از ابتدا، همراه ماست. از همین‌رو شاید بنیادی‌ترین مفهومی که به زندگی و شیوه بودن ما معنا می‌دهد همین مرگ و تناهی باشد.

به‌ محض اینکه بتوانیم با جهان ارتباط زبانی برقرار کنیم، نخستین فهم عمیق ما این است که متناهی هستیم: هم در زمان، هم در امکاناتمان برای بودن. به تعبیر هایدگر، این تناهی ذات انسان است و شاید تنها چیزی که واقعاً ذاتی اوست. اگر در فلسفه قدیم گفته می‌شد انسان «ناطِق» است، «فکر می‌کند» یا «اجتماعی است»، امروز بسیاری از این تعاریف زیر سؤال رفته است. اما چیزی که همچنان پایدار است و ذاتی بودن انسان را نشان می‌دهد، همین متناهی بودن و آگاهی از تناهی. شیوه زیستن ما در این دوره محدود، همان چیزی است که پرسش از معنای زندگی را پدید می‌آورد و شیوه بودن ما را در جهان شکل می‌دهد و هر انسانی پاسخی منحصر به فرد برای آن می‌آفریند.


بیشتر بخوانید: چرا حکمت فراتر از فلسفه است و چگونه زندگی را متحول می‌کند


ایکنا - با تعریفی که ارائه شد، می‌توان گفت که در داستان فلسفه زندگی، انسان در دنیای فانی همواره با احساس تنهایی همراه است؛ تنهایی که از آغاز خلقت تا لحظه مرگ، همدم اوست. این تجربه تنهایی و آگاهی از مرگ گاه انسان را به انزوا می‌کشاند و باعث می‌شود برخی تصور کنند که زندگی بی‌معناست، چرا که تنهایی را یک حقیقت ازلی و ابدی می‌بینند. این نگرش می‌تواند فاصله انسان‌ها با جامعه و دیگران را افزایش و ارتباط مؤثر اجتماعی را کاهش دهد. برای اینکه دچار این اتفاق نشویم چه کنیم؟ یعنی انسان بداند تنهایی وجود دارد اما در عین حال، موجودی مفید برای خود و جامعه باشد.

احساس تناهی ـ یعنی اینکه ما پایان می‌یابیم، روزی می‌میریم و امکاناتمان برای بودن بسیار محدود است ـ منشأ ترس، نگرانی و اضطراب فراوانی است. بسیاری از رفتارها و تصمیم‌های انسان، چه در سطح فردی، چه در سطح اجتماعی و چه در سطح سیاست‌گذاری‌های کلان، از همین اضطرابِ «روزی نخواهم بود و امکانات من محدود است» سرچشمه می‌گیرد. در مواجهه با این احساس تناهی، ترس از مرگ و تمام شدن، دست‌کم دو راهکار بزرگ در تاریخ وجود داشته است. برای نزدیک شدن به ابعاد اجتماعی، سیاسی و الهیاتی موضوع، بحث را به این سمت می‌برم؛ در غیر این صورت از منظرهای دیگر، مثل فلسفه، الهیات، اخلاق یا هنر نیز می‌توان به آن نگریست و به پاسخ‌های متفاوتی رسید.

یکی از راهکارهای کلانی که در تاریخ پدیدار شده و نشانه‌های آن در گزارش‌های تاریخی دیده می‌شود، این است که انسان، وقتی می‌فهمد متناهی است و نمی‌تواند جهانی بیافریند که استمرار داشته باشد و خود خالق آن جهان باشد، مسیر دیگری را برمی‌گزیند. داستایفسکی این راه را چنین توضیح می‌دهد: انسان، به‌ جای آنکه «خدای آفریننده» باشد، می‌کوشد «خدای مرگ» شود؛ به‌ جای افزودن هستی به جهان، هستی‌ها را به نیستی بدل می‌کند؛ به‌ سوی کشتار، سرکوب، تهدید و تحدید می‌رود. همه شکل‌های سرکوب، در این رویکرد، بر پایه همین راهکار انجام می‌شود؛ یعنی انسان، برای جبران ناتوانی خود در تبدیل شدن به خدای نامتناهی و ازلی، خود را به «خدای شر» بدل می‌کند؛ کسی که به‌ جای آفرینش، به نابودی می‌گراید. این، یکی از ریشه‌های خشونت در طول تاریخ بوده است: برای نشان‌ دادن اینکه امکانات من بیشتر است، امکان بودن دیگری را محدود می‌کنم. مصادیق این رویکرد در کشتار، آسیب‌رسانی و انواع سرکوب‌هایی که در نظام‌ها، ساختارها و روابط قدرت میان حکومت‌ها و مردم یا میان حکومت‌ها با یکدیگر رخ داده، آشکار است. این‌ها مصادیق راه‌‌حل منفی و سلبی است که برای یافتن معنای زندگی در برابر مسئله تناهی پدید آمده است.

این راه، خشونت را تقدیس و توجیه نیز می‌کرده است. خشونت برای خود مبنای الهیاتی می‌یافته، زیرا انسانِ سرکوبگر می‌کوشد برای اعمال خود بنیانی الهیاتی و فلسفی پدید بیاورد که توضیح دهد چرا او حق و مشروعیت انجام این کار را دارد. این اتفاق، متأسفانه بسیار رخ داده است. یکی از شیوه‌های تقدیس خشونت، دسته‌بندی‌کردن انسان‌ها بوده است: اینکه به گروه‌هایی گفته شود «شما کمتر انسان هستید، کمتر می‌فهمید». عقلانیت، در طول تاریخ، به بزرگ‌ترین ارزش انسان تبدیل شد و براساس آن، انسان‌ها به «بیشتر عاقل» و «کمتر عاقل» تقسیم شدند. زنان و کودکان، معمولاً کسانی دانسته می‌شدند که بهره کمتری از عقل دارند و شهروندان درجه‌دو به‌شمار می‌آمدند. یا افرادی که در برخی جوامع برچسب «جنون» می‌گرفتند، از دایره انسانیت خارج تلقی می‌شدند. در بسیاری از کتاب‌های فلسفی، تاریخی و فقهی، این دسته‌بندی‌ها وجود داشته است.

نامیدن یک انسان به‌عنوان «کم‌بهره از عقل»، به دیگران اجازه می‌داد او را کنترل و برایش برنامه‌ریزی کنند؛ زیرا تصور می‌کردند اگر او آزاد باشد، بی‌عقلی‌اش موجب آنارشی و بی‌نظمی خواهد شد، پس باید او را در بند کشید. این کنترل و سرکوب، به نام مفهوم مقدسی چون «عقل» توجیه می‌شد. در طول تاریخ، عقل اغلب دستمایه‌ای برای محدود کردن گروه‌هایی از انسان‌ها بوده است. در بسیاری از ادیان ـ به‌ ویژه ادیان ابراهیمی که کتاب مقدس شناخته‌ شده‌ای دارند ـ عقل، جایگاهی الوهی و مقدس یافته است؛ مثلاً در اسلام حدیث «أوّلُ ما خلق الله العقل» نقل می‌شود و سپس در نظام‌های فلسفی، ساختاربندی و نظریه‌پردازی می‌شود. این فهم محدود از عقل، به معیاری برای دسته‌بندی و سرکوب انسان‌ها بدل شده است. این یکی از راه‌های رایج تاریخ بوده برای پاسخ‌دادن گروه‌های فرادست به مسئله تناهی و محدود بودن امکانات.

پس یکی از راهکارهایی که در طول تاریخ، به‌ ویژه توسط گروه‌های غالب در جوامع مختلف اتخاذ می‌شده، راهکار «کشتن» بود: تبدیل هستی به نیستی؛ که ابعاد سیاسی، حقوقی و اجتماعی پیدا می‌کرد و روندی غیراخلاقی را به وجود می‌آورد. این خشونت، با استنادهای الهیاتی توجیه می‌شد تا پاسخی به مسئله تناهی برای اصحاب قدرت باشد.

اما در سوی دیگر، برای گروه‌هایی که «فرودست» نامیده می‌شدند، آیا معنای زندگی همان بود؟ تاریخ به ما اجازه فهم مستقیم این موضوع را نمی‌دهد، زیرا تاریخ را صاحبان قدرت نوشته‌اند؛ آنان امکان بازنمایی واقعیت و نوشتن داشته‌اند. بنابراین فهم معنای زندگی گروه‌های خاموش و اینکه آنان تحقیر، سرکوب، حصر، تهدید، کشته‌شدن و از دست‌دادن را چگونه تفسیر می‌کرده‌اند، چیزی است که باید از لابه‌لای سطرهای نوشته‌شده و نانوشته بازسازی شود.

به نظر می‌رسد یکی از مهم‌ترین راه‌ها ـ راهکار دوم ـ که باید از دل این سطرهای نانوشته بازسازی شود، چیزی است که در حوزه‌هایی چون فلسفه، هنر و ادبیات سر برآورده است. اگر بخواهیم تاریخ گروه‌های فرودست را بازسازی کنیم، باید به فضاهایی برویم که هنر و ادبیات و فلسفه زاده شده‌اند و ببینیم بنیاد این هنر و فلسفه چیست و این گروه‌ها، چگونه با مسئله مرگ مواجه شده‌اند.

به یک بیان ساده؛ انسان‌هایی که هنرمند بودند و سهمی در تولید آثار هنری و ادبی داشتند، هنگامی که تناهی، محدودیت و هراس خود از مرگ را به تصویر می‌کشیدند، هم‌زمان فضایی مشترک برای انسان‌ها ایجاد می‌کردند تا در این تجربه خاص و عمومی شریک شوند. وقتی تابلوی خوشنویسی یا نقاشی می‌بینیم، یا صدای اذان، صوت قرآن یا موسیقی را می‌شنویم، در همان کنش، ما با کسی که آن را خلق کرده، احساس تناهی مشترک را تجربه می‌کنیم. بدون اینکه کلمه‌ای میان ما رد و بدل شود، به دیگری وصل می‌شویم. این اتصال از طریق جهان خیال و در هنر و ادبیات رخ می‌دهد؛ جایی برای ساختن جهانی مشترک، که از دل تناهی ما پدید آمده اما امکانات محدود ما را به اشتراک می‌گذارد و از آن فراتر می‌برد. تناهی، در عین محدودیت، امکانی سازنده می‌شود: من می‌توانم در امکان‌های شما شریک شوم؛ می‌توانم ضمن فهم محدودیت‌های خود، محدودیت‌های شما را نیز درک کنم و امکاناتم را گسترش دهم. این ظرفیت اخلاقی بزرگی پدید می‌آورد: اینکه جهان را از دید دیگری ببینم. هنر، در همه سبک‌ها و حوزه‌ها، این امکان را می‌دهد که جهان را از چشم دیگری تجربه کنیم و این تجربه مشترکِ محدودبودن و در عین‌ حال زیبا بودن جهان، همدلی و همبستگی می‌آفریند. این معنا، اخلاقی و زیباشناسانه است و با راهکار نخست که فرادستان اتخاذ می‌کردند، تفاوت دارد.

در اینجا بنیادی الهیاتی دیگر شکل می‌گیرد: اینکه ما ـ با همه تفاوت‌های دینی، ملی و قومی ـ در یک چیز مشترکیم: ترس از نبودن. این عاطفه هراس از نبودن، که مبدا پیدایش فلسفه و بخش بزرگی از هنر و ادبیات بوده، می‌تواند ما را به هم پیوند بزند و این پیوند، بنیاد مشترک انسان بودن ماست. نبودن و تناهی، در تصور یک موجود متعالی که نامتناهی و جاودانه است و همه امکانات را دارد، معنادار می‌شود و ما، با سهیم شدن در امکانات یکدیگر، گویی می‌کوشیم به آن ساحت نامتناهی نزدیک شویم. از همین‌رو هنر همیشه یک وجه متعالی و اخلاقی نیز دارد: چون موجب همدلی می‌شود؛ زیرا جایی است که خود را به جای دیگری می‌گذاریم و احساس مشترک بنیادینی با او تجربه می‌کنیم. به عبارتی؛ هنر هم اخلاقی است و هم الهیاتی.

معنای زندگی در جهان مدرن: از تناهی تا همدلی

به همین دلیل، بسیاری از حاکمیت‌ها نمی‌خواهند هنر به این معنا دیده و فهمیده شود. آنچه نهادهای دینی ترویج می‌کنند، معمولاً «فقه» است؛ ادیانی که کتاب مقدس دارند، فقهی فربه‌تر و هنری نحیف‌تر دارند. در ادیان ابراهیمی چنین است. مساجد و کلیساها، از دید اصحاب قدرت، هنرِ نمایشی‌اند برای نمایش اتصال با امر متعالی؛ اما از دید هنرمند، این بناها بازتاب فقر، تناهی و ترس انسان از مرگ‌ هستند که با دیگری به اشتراک گذاشته می‌شوند. این وجه هنر کمتر دیده می‌شود؛ در حالی‌که وجه فقهی ادیان پررنگ‌تر است، زیرا فقه ساختار دستوری، هنجاری و امر و نهی دارد. در سراسر جهان، ساختار قدرت به‌سوی سرکوب و تسلط می‌رود؛ اما هنر، چون ساختاری دیالوگی و همدلانه دارد، کنار گذاشته می‌شود و با وجه دیگری از جهان روبه‌رو می‌شویم.


بیشتر بخوانید: مرگ در نگاه هایدگر خاتمه امکانات انسان برای بودن است


ایکنا - با این وصف، می‌توان از سخنان شما چنین نتیجه گرفت که در جهانی انسانی‌تر، جایی که هنر نقشی فعال دارد، نوعی همراهی و هم‌زیستی میان انسان‌ها شکل می‌گیرد. در چنین جهانی، احساس تنهایی انسان کاهش می‌یابد، زیرا او می‌آموزد دیگری را بپذیرد و در تجربه‌های انسانی با او سهیم شود. در واقع، شاید بتوان گفت زبان غیرمستقیم و نمادینی که در وجود ما نهفته است، از رهگذر هنر مجال بروز می‌یابد و همین مسیر ما را به سوی زیست اخلاقی‌تر و حتی دینی‌تر هدایت می‌کند. متأسفانه در بسیاری از نظام‌های حکومتی از این ظرفیت غفلت می‌شود، مگر آنکه انسان‌ها در فرآیند جامعه‌سازی از هنر و جلوه‌های آن بهره‌مند شوند. بنابراین می‌توان گفت برای ساختن جهانی انسانی‌تر، به‌ویژه در این روزگار تنهایی و گسست‌های اجتماعی، باید به استقبال هنر و شاخه‌های گوناگون آن رفت؟ زیرا هنر می‌تواند پلی باشد میان انسان‌ها و نیرویی برای معنا بخشیدن دوباره به زندگی. آیا این نتیجه‌گیری مبنای علمی و اخلاقی دارد؟

بله، به نظر می‌رسد اگر بخواهیم در راستای پرسش مدرن از معنای زندگی، به سوی معنایی انسانی‌تر حرکت کنیم ـ به‌جای آن انسانِ مدرنی که می‌خواهد جای خدا بنشیند، خلق کند و به نیستی دامن بزند ـ باید به‌جای حذف امکانات دیگران، در امکان بودن یکدیگر سهیم شویم. این امر مستلزم بازنگری‌هایی اساسی در ساختارهای اجتماعی، آموزشی و حتی در نهادهایی است که دین برای قدرت پیشنهاد می‌کند؛ نه فقط در ایران، بلکه در همه جهان.

در کشورهایی با نظام سیاسی لیبرال یا نزدیک به لائیسیته نیز، مفاهیمی مانند دموکراسی و لیبرالیسم ـ که شاید بزرگ‌ترین دستاوردهای سیاسی بشر تا امروز هستند ـ ریشه‌های الهیاتی دارند. این مفاهیم را نیز نظام‌های الهیاتی پیشنهاد داده‌اند و اگر در آن‌ها دقیق شویم، کتاب‌ها و نظریه‌های متعددی وجود دارد که نشان می‌دهد همه این‌ها در پاسخ به پرسش‌های بنیادین بشر شکل گرفته‌اند. مسئله عدالت، برای مثال، تنها این نیست که «چیزی چگونه بین عده‌ای تقسیم شود»، بلکه پرسش عدالت همیشه نوعی پرسش الهیاتی بوده است: اینکه انسان‌ها چگونه و به چه معنا برابرند و این تساوی چگونه از سنجش انسان با چیزی بیرون از خود او حاصل می‌شود. بنابراین، در همه نظام‌های مختلف، پاسخ به مسئله عدالت پیش‌فرض‌های الهیاتی پنهانی دارد، حتی اگر آن نظام‌ها ظاهراً ضددین باشند. از این‌ رو، منظور از الهیات در اینجا معنایی گسترده و غیرفرقه‌ای است.

اگر بخواهیم معنایی انسانی‌تر و اخلاقی‌تر از زندگی را بسط دهیم، ناگزیر باید نظام آموزش و پرورش را بازسازی کنیم. لازم است انسان‌هایی تربیت کنیم که «تفکر اخلاقی» در آن‌ها غالب باشد؛ نه صرفاً تفکر استدلالی و ریاضی. به‌ جای تأکید یک‌سویه بر عقلانیت و استدلال‌ورزی، باید آموزش‌ و پرورشی پدید آید که اخلاق و همدلی را تقویت کند؛ شفقت را پرورش دهد. کودکان، همزمان با یادگیری ریاضی، باید با ادبیات و داستان‌های وزین آشنا شوند؛ داستان‌هایی مانند آثار داستایفسکی، یا حکمت‌های موجود در سنت ایرانی – اسلامی مانند نوشته‌های عبید زاکانی و حکایات سعدی، که جلوه‌هایی از خردمندی را در خود دارند.

خواندن چنین آثاری باعث می‌شود کودک از همان آغاز بیاموزد جهان را از وجوه متکثر و متنوع ببیند؛ تفاوت انسان‌ها را درک کند و هم‌زمان، تنهایی، رنج و نگرانی مشترک را تجربه کند. آشنایی با شعر، داستان و نحوه مواجهه با آن‌ها، احساس مسئولیت را در کودکان تقویت می‌کند. به‌ قول هانا آرنت، آموزش‌ و پرورش زمانی معنا دارد که انسان یاد بگیرد آن‌قدر جهان را دوست بدارد که در برابر آن احساس مسئولیت کند و بخواهد تغییری در آن ایجاد کند. در غیر این صورت اگر آموزش و پرورش صرفاً بر حفظ‌ کردن مطالب، تکرار اطلاعات یا تولید تکنیک در معنای خام آن متمرکز شود، از نظر آرنت اصلاً «آموزش و پرورش» نیست؛ چنین جهانی بی‌روح است و محکوم به شکست و با نظام سلطه و سرکوب همسو می‌شود.

اگر آموزش و پرورش به چنین سمتی حرکت کند _ و این رویکرد آرمانی صرف نیست؛ در حوزه آموزش، اخلاق، ادبیات و تأثیر تخیل اخلاقی بر سیاست‌گذاری، پژوهش‌های فراوانی انجام شده است ـ آنگاه سیاست‌گذاری‌ها نیز متحول خواهند شد. بسیاری از فعالیت‌ها در زمینه‌های آماری، روان‌شناختی و نظری انجام شده و مسیر روشن است؛ مسئله این است که سیاست‌گذاری باید این اندیشه‌ها را به رسمیت بشناسد و اجازه دهد بر فرآیند تصمیم‌گیری اثر بگذارند. تا زمانی که سیاست‌گذاری‌ها به این نقطه نرسند، به آزادی قرین نخواهند بود و با معنای زندگی فاصله خواهند داشت.

آن سیاست‌گذاری‌ که با اخراج، حذف یا سرکوب گروه‌هایی از مردم همراه باشد ـ در هر جای جهان ـ پاسخی سلبی و شرورانه به مسئله معنای زندگی ارائه می‌دهد. در مقابل، آن نوع سیاست‌گذاری‌ که مبتنی بر همدلی و شفقت باشد، گروه‌های متنوع و به‌ ویژه اقلیت‌های خاموش‌ شده را ببیند و امکان حضورشان را فراهم کند، رویکردی ایجابی به معنای زندگی دارد.

بهترین پاسخ به مسئله معنای زندگی «آزادی» است؛ اینکه به همه انسان‌ها اجازه داده شود امکانات مختلف برای پاسخ‌دادن به این پرسش گشوده بماند. تا زمانی که به مفهوم گسترده آزادی نزدیک نشویم، نمی‌توانیم پاسخی رضایت‌بخش به مسئله معنای زندگی دهیم. این موضوع با تناهی و محدودیت ما گره خورده است؛ و هرچه امکانات بیشتری پیش‌روی این پرسش قرار دهیم و افق دیدگاه‌های گوناگون را بگشاییم، پاسخ گسترده‌تر و ژرف‌تری پدید خواهد آمد.

ایکنا – چرا انسان همواره با گشودگی آزادی احساس نگرانی و اضطراب می‌کند؟ آن آزادی‌ که فیلسوفان درباره آن سخن گفته‌اند، آن آزادی‌ که دستیابی به آن قرار است زمینه‌ساز تحقق عدالت و دیگر ارزش‌های انسانی باشد، چرا در عمل، حتی در سطح فردی، برای ما همراه با هراس است؟ این نگرانی تنها محدود به ساختارهای کلان قدرت نیست؛ بلکه حتی در نهادهای کوچک‌تر مانند خانواده نیز به وضوح قابل مشاهده است. دلیل این پرهیز و مقاومت در برابر آزادی چیست؟

این پرسش، به اندازه پرسش از معنای زندگی بنیادی است و نمی‌توان با پاسخ کوتاه و اجمالی آن را روشن کرد. از دیدگاه‌های مختلفی می‌توان به آن وارد شد. اما اگر در چارچوب بحث کنونی بمانیم، به تعبیر فوکو، ساختارهای قدرت، سیاست، سلطه و سرکوب در همه روابط انسانی جاری هستند.

رابطه من و شما، اینکه نسبت ما چیست، اینکه چه کسی در چه جایگاهی قرار دارد ـ روی صندلی قاضی، متهم یا وکیل مدافع؛ در جایگاه شاگرد، مادر یا کودک ـ همه این‌ها روابط قدرت را می‌سازند و تعریف می‌کنند. انسان در موقعیت‌های مختلف، گاه در جایگاه فرادست قرار می‌گیرد و گاه در جایگاه فرودست. نقش‌های اجتماعی ما دائماً تغییر می‌کنند و ما را در شبکه‌ای از قدرت، به‌ طور مداوم جابه‌جا می‌سازند.

اگر نگاه فوکویی داشته باشیم، روابط انسانی همیشه به فرادستی و فرودستی ختم می‌شود. اما اگر از نگاه فوکو فاصله بگیریم و بدبینی و تاریک‌بینی او را نپذیریم، می‌توان روایت دیگری نیز ارائه داد؛ روایتی که در طول تاریخ کم‌تر مجال بروز یافته است. روایتی که در آن، روابط میان انسان‌ها می‌تواند به شکل‌های دیگری تعریف شود و حتی به ساختارهای سیاسی و حکومتی نیز گسترش یابد؛ شکل‌هایی از دموکراسی که امروز از آن‌ها بسیار دوریم، اما می‌توانیم درباره امکانشان بیندیشیم.

اگر بتوان چنین امکاناتی را جدی گرفت، شاید بتوان از ساختارهای فرودست - فرادست خارج شد؛ چه در روابط دو نفره، چه در خانواده، مدرسه، دانشگاه و چه در روابط پیچیده‌تر اجتماعی، سیاسی و بین‌المللی. گرچه از این وضعیت فاصله داریم، اما به‌ نظر می‌رسد باید به‌ جای بازتولید ساختارهای فرادست‌ساز و فرودست‌ساز، ساختاری از تفکر انتقادی همراه با شفقت را تقویت کنیم. این ساختار، رقیب آن ساختار قدرت‌محور می‌شود.

تنها پاسخی که انسان توانسته در طول تاریخ به آن برسد، همین نگاه انتقادی آمیخته با شفقت و دلسوزی است؛ نگاهی که خود از همان بنیاد الهیاتی گسترده برمی‌آید: اینکه همه ما محدودیت داریم، اما همین محدودیت‌ها است که ما را در نقاطی به هم وصل می‌کند. همه ما در جایی با طبیعت نیز پیوند پیدا می‌کنیم. دانستن اینکه هیچ چیز کاملاً در اختیار ما نیست و تنها بخش کوچکی از حق در دست ماست و بخش‌های دیگر در اختیار دیگران است ـ اعم از انسان‌هایی که با آن‌ها در ارتباط هستیم، نهادهایی که ما را احاطه کرده‌اند و طبیعت ـ موجب می‌شود عقب بنشینیم و به‌ جای اینکه فقط سخن بگوییم، گوش دهیم. اما متأسفانه این نوع نگاه، معمولاً عقب رانده می‌شود و در نظام‌های آموزشی، پرورش داده نمی‌شود.

ایکنا – متأسفانه امروز شاهد شکل‌گیری قرائت‌های گوناگون از مفاهیم انسانی هستیم. از آنجا که شما در حوزه فلسفه تحصیل کرده‌اید، از منظر فلسفه، پاسخ به پرسش «انسان چیست؟» چگونه بیان می‌شود؟

این پرسش، پرسشی سخت است و از قضا کار فلسفه نیز تجویز کردن نیست؛ زیرا جهان انسانی چنان پیچیده است که اجازه این نوع تجویز را نمی‌دهد. اما در میان همه این پیچیدگی‌ها و تفاوت‌ها، شاید یک راه افق‌گشا این باشد که در عین داشتن احساس شفقت ـ احساسی که باید تمرین شود، ورزیده شود و ممارست یابد ـ با خواندن داستان‌ها و شعرها، با آموختن مواجهه عمیق با آثار هنری و با گفت‌وگوهای انسانی خارج از روابط فرادستی و فرودستی، این حس را در خود تقویت کنیم.

این توانایی که از دید خود بیرون بیاییم و از نگاه دیگری به جهان بنگریم، باید هم‌زمان با یک نگاه انتقادی همراه باشد. به قول آرنت، حتی وقتی قربانی هستیم مسئولیم؛ قربانی بودن از ما سلب مسئولیت نمی‌کند. این‌گونه نیست که چون سرکوب شده‌ایم و فرودست بوده‌ایم، پس بی‌گناهیم و بهشت حق ماست. از قضا قربانی همان‌قدر مسئولیت اخلاقی دارد؛ زیرا حتما مواقعی انتقاد نکرده، سکوت کرده یا بی‌اعتنا مانده است و همه این‌ موارد در شکل‌گیری پاسخ ما به مسئله معنای زندگی، در سطوح مختلف نقش دارند.

امروز جامعه دانشگاهی در بسیاری نقاط جهان آموخته که به نام تخصص‌گرایی از بسیاری مسائل فاصله بگیرد. مثلاً من کار میکروب‌شناسی یا ژنتیک یا فلسفه‌ام را انجام می‌دهم و نباید در عالم بیرون نقش داشته باشم و گمان می‌کنم مسیر دیگری برای بهبود جهان وجود دارد. در حالی‌که اتفاقاً متخصصان به دلیل داشتن تخصص، مسئولیت بزرگ‌تری برای دخالت در وضعیت اجتماعی، تصمیم‌گیری‌ها و تصمیم‌سازی‌ها دارند.

وقتی این همه مهاجر در کشتی‌ها غرق می‌شوند، به ندرت دیده می‌شود که افراد دانشگاهی درباره بی‌عدالتی، مرزهای جغرافیایی و سیاست‌های بین‌المللی سخنی بگویند. در ایران نیز وقتی اتفاقات خشونت‌آمیز رخ می‌دهد یا سیاست‌های سرکوب‌گرانه اعمال می‌شود، به ندرت روشنفکران، دانشگاهیان یا هنرمندان وارد عمل می‌شوند. این نشان می‌دهد که با وجود سخن گفتن فراوان از همدلی و شفقت، هنوز از ایده‌آل شفقت بسیار دوریم.

زیرا انتقاد و اعتراض، یعنی بی‌تفاوت نبودن؛ یعنی جهان را از چشم کسی ببینیم که سرکوب شده و صدایش امکان شنیده شدن ندارد؛ یعنی وضعیت را برای او که اکنون فرودست است بهتر کنیم. کسی که تریبون دارد، می‌تواند صدایش را برساند و منافعش را پیش ببرد. اما کسی که تریبون ندارد، نیازمند همراهی است. پس سکوت روشنفکران و هنرمندان در برابر خشونت‌ها نشان می‌دهد که هنوز فاصله زیادی با آن ایده‌آل وجود دارد.

اگر بخواهم از منظر فردی سخن بگویم، این است که ما باید به هر شکل ممکن تلاش کنیم ابتدا در خودمان این امکان را تقویت کنیم که جهان را از دید دیگری ببینیم. این کار بسیار دشوار است؛ به این سادگی نیست که کسی بگوید از نگاه من جهان را ببین و ما فوراً متوجه شویم. چون همه ما طبیعی است که دوست داریم از منظر منافع، خواسته‌ها و ارزش‌های خودمان به جهان نگاه کنیم. جایگزین کردن این جهان با جهانی متفاوت، جهانی که ارزش‌هایش با ارزش‌های ما در تضاد است و منافعی دارد که گاهی مستلزم محدود کردن منافع ماست، بسیار سخت است. این کار مستلزم مبارزه با خود است.

و اگر آن بنیاد الهیاتی وجود نداشته باشد ـ همان بنیاد که می‌گوید همه ما خواهیم مرد، محدودیم و تنها راه فائق آمدن بر این تناهی تجربه مشترک انسانی است ـ تجربه «همدلی» نیز رخ نمی‌دهد. پس هم مستلزم مبارزه است و هم مستلزم اتکای به آن بنیاد الهیاتی که نیازمند فلسفه‌ورزی است. در کنار آن، نظام آموزش و پرورش باید از کودکی در فرزندانمان کتاب‌خوانی، مواجهه با آثار هنری و تمرین دیدن جهان از چشم دیگری را نهادینه کند.

ایکنا – لطفا در این مجال درباره نقش دین هم بفرمایید؛ در دنیای امروز، جایی که تنهایی فردی و جمعی در کنار فناوری‌های مدرن، تمام مناسبات انسانی را دگرگون کرده است، انسان‌ها در فضای مجازی با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند، دوست می‌شوند، گاهی می‌جنگند و گاهی صلح می‌کنند. اما بهره‌گیری بی‌رویه از این فضای سرد و دیجیتال، زندگی‌ها را به نوعی انجماد بی‌سابقه رسانده است. در این وضعیت، پرسش این است که دین، به معنای وسیع و عمیق خود، چه نقشی می‌تواند بازی کند؟ دین چگونه می‌تواند به بشر کمک کند تا انسانی‌تر زیست کند، معنا و ارزش زندگی را بازبیابد و از سردی و انزوای زندگی دیجیتال عبور کند؟ آیا دین می‌تواند مسیری برای بازآفرینی حس همدلی، اخلاق و معنا در زندگی فردی و جمعی ارائه دهد؟

شما که بیشتر با فضای مجازی آشنا هستید، شاید بتوانید بهتر پاسخ دهید؛ اما من واقعاً حیرانم از اینکه این جهان به چه سمتی می‌رود و چه نسبتی با جهان واقعی ما خواهد داشت؟! درباره اینکه چه اتفاقی برای روابط انسانی خواهد افتاد، روابطی که هر روز تقلیل می‌یابند و روابط مجازی جایگزین آن‌ها می‌شود و اینکه معنای سوژه‌ بودن ما و نوع ارتباطمان چه خواهد شد؟ حیرانم!

اگر آن اتفاقاتی که گفته می‌شود قرار است رخ بدهد واقعاً رخ دهد، اساساً نقش دین چه خواهد بود؟ فقط می‌دانم که ما به‌ شدت ناگزیریم درباره ماهیت دین بازاندیشی‌های بنیادی انجام دهیم؛ یعنی اگر دین به‌ طور تاریخی بیشتر نهادی سلسله‌ مراتبی بوده، همراه با امر و نهی و خدا در این نهادها و ساختارهای هرمی همیشه در رأس هرم قرار داشته، با نسبت خالق و مخلوق یا فرمان‌ دهنده و بندگانش، احتمالاً در جهان جدید ناگزیر خواهیم بود در همین ساختار هرمیِ دیدن جهان نیز تجدیدنظر کنیم.

این مسئله در جهان اسلام دشوارتر است؛ زیرا ما اساساً تجربه بازنگری‌های بزرگ و تجدیدنظرطلبی‌های بنیادی در الهیات نداشته‌ایم. ما «انقلاب الهیاتی» نداشتیم و همان تلاش‌های محدود برای تجدیدنظر نیز با سدها، مقاومت‌ها و انتقادهای بنیادین روبه‌رو شده است؛ چون جامعه مسلمانان نسبت به هر تغییری مقاوم است. در بهترین حالت، می‌توان درباره حد و حدود حجاب یا برخی مسائل روبنایی فقهی تجدیدنظر کرد. اما انقلاب‌های الهیاتی عمیق، همان‌گونه که در مسیحیت رخ داد، در اسلام رخ نداده است.

در مسیحیت، الهیات‌های پویشی و جریان‌هایی شکل گرفت که خدا را درون جهان می‌بینند، نه در موقعیت یک فرمانده ماورایی؛ تصاویر متنوعی از خدا و الوهیت ارائه کردند و همین باعث شد که تفسیر جهان جدید برای انسان‌ها گشوده‌تر شود. در اسلام و یهودیت این اتفاق بسیار کم رخ داده است. تصویر خدا همچنان خدای حاکم، شخصی، دستوری و خالقِ بیرون از جهان است و همین تصویر دست ما را می‌بندد برای اینکه بتوانیم با جهان جدید رابطه برقرار کنیم و تفسیری تازه از آن به دست دهیم.

سرعت تغییرات نیز آن‌قدر زیاد است که ما مدام جا می‌مانیم و هنوز در تصویری ایستا از خدا گرفتاریم؛ تصویری که اجازه نمی‌دهد با جهان نو امکان گفت‌وگو داشته باشیم. نهایتاً می‌توانیم در برخی احکام تجدیدنظر کنیم، اما ساختار الهیاتی همچنان ثابت می‌ماند. در ادیان شرقی، تصویر خدا متفاوت است: تعالی و تنزیه شکل‌های دیگری دارد و امکان تفسیرهای گسترده‌تری از هستی فراهم می‌کند.

شاید بتوان در جهان اسلام با تفسیرهای متفاوتی از متن مقدس قرآن و متون دینی دیگر، کم‌کم به سمت تجدیدنظرهای الهیاتی حرکت کرد و شاید این تنها راهی باشد که بتوانیم به تفسیرهای روزآمد در مواجهه با اتفاقاتی که در جهان آینده و جهان مجازی در حال شکل‌گیری است، امید داشته باشیم.

ایکنا - سخن پایانی.

ممنونم از شما که به این مسائل بنیادی توجه می‌کنید. اتفاقاتی که پیرامون ما رخ می‌دهد با چنان شتاب و سنگینی همراه است که فرصتی برای مکث، تأمل و اندیشیدن در بنیادها باقی نمی‌گذارد. افزون بر این، ما در دو ـ سه قرن اخیر با نوعی توقف و تعطیلی در اندیشه فلسفی مواجه بوده‌ایم و در معنایی عمیق نیز با تعطیلی هنر روبه‌رو هستیم. شتاب بی‌وقفه حوادث نیز امکان مکث را از ما می‌گیرد، در حالی که اتفاقاً این روزها بیش از هر زمان دیگری نیازمند مکث کردن، آهستگی، دور ایستادن و فکر کردن در مواجهه با رخدادها هستیم. به‌ ویژه سرکوب آزادی اندیشه سبب شده که نتوانیم بنیادهای نظری و فلسفی را توسعه دهیم و آن‌ها را هم‌پای جهان متحول خود پیش ببریم.

انتهای پیام
خبرنگار:
معصومه صبور
دبیر:
سلما آرام
سردبیر:
معصومه صبور
captcha