حاجيه خانم بيگمتاج زهرهبرزكى، مادر مكرمهى شهيدان حسين، علىمحمد و احمد ميرزایىبرزكى سال 1313 در برزك از توابع كاشان بهدنيا آمد.
پدرش عباس زهرهاى جو، گندم وسيبزمينى مىكاشت. مادرش سكينهخاتون قالى و كرباس مىبافت تا كمك خرج همسرش باشد ضمن اينكه قالىبافى را به اجبار و به اصرار از پنج سالگى آموخت.
خانم تاج: بنشين روى تخت قالى و به دستهاى من نگاه كن كه چه طور گره مىزنم. بايد ياد بگيرى تا در آينده بتوانى از پس زندگىات بربيایى.
خانم تاج كه ابتدا دل به كار نمىداد، اندكاندك از نشستن كنار مادر و نفس به نفس او از كار كردن، لذت برد. اتاق از دود چراغموشى سياه شده بود. اما آن دو گاه تا نيمههاى شب كار مىكردند و با فروش هر قالى، رونقى به زندگى مىبخشيدند.
خانم تاج خيلى كم سن و سال بود كه پاى خواستگارها به خانهشان باز شد. عباس هر كسى را لايق شريك زندگى با دخترش نمىدانست، تا آن كه همسايه به خواستگارى آمد.
در رفتار علىاصغر را ديده بود. مرد آرام و سر به زيرى بود. او قطعه زمينى داشت كه روى آن كار مىكرد. شانزده ساله بودم كه او به خواستگارىام آمد و با مهريه چهارهزار تومان به عقدش درآمدم. عروسىمان خيلى ساده برگزار شد و من شدم عروس خانواده ميرزایى.
خانم تاج در خانه همسرش هم دار قالى را علم كرد. گليم هم مىبافت و موقع برداشت محصول، با همسرش سر زمين مىرفت.
انگار همين ديروز بود. علىاصغر سيبزمينى كاشته بود. من پا به ماه بودم، اما هر روز از صبح زود با هم مىرفتيم سر زمين و غروب برمىگشتيم. من كه بودم، او هم بهتر كار مىكرد. به همين خاطر نمىتوانستم تنهايش بگذارم. آن روز دم غروب، دردم شروع شد. علىاصغر زير بازوهام را گرفته بود. بهسختى تا خانه آمدم. من را گذاشت و رفت سراغ عمه نازنين كه قابله روستا بود. او را آورد و طولى نكشيد كه دخترم بتول به دنيا آمد. حسين، على، ليلا، احمد، سعيد، مهدى و مسعود هم بعد از او بهدنيا آمدند.
خانم تاج دوران كودكى حسين را كه به ياد مىآورد، لبش به خنده مىنشيند و چينهاى عميق دور چشمهايش بيشتر مىشود.
خانم تاج: بچهام در عرض سه سال و نيم، دوره ابتدایى را تمام كرد. خيلى باهوش بود. كنارم مىنشست و قالى مىبافت. حاج آقا موسوى روحانى روستايمان شنيده بود كه حسين به خاطر نبود مدرسه راهنمایى مىخواهد ترك تحصيل كند. نگران بود كه استعداد حسين به هدر رود. ماه رمضان بود. براى افطار حاجآقا را نگه داشتيم و بعد از شام راجع به اين كه حسين هوش و حافظه خوبى دارد و مىتواند مرد موفقى باشد، حرف زد.
حاجآقا موسوى اصرار داشت حسين را به كاشان بفرستند تا دروس حوزوى بخواند. خانم تاج كه نگران پسر بود، دلش رضا نمىداد. دندان بر لب گذاشت.
خانم تاج: نمىشود. اين كه سنى ندارد. دور از خانواده، تو شهر، هزار بلا سرش مىآيد.
حاجآقا موسوى با طمأنينه و آرام توضيح داد كه موفقيت و خوشبختى هر انسان به اين نيست كه فقط در كنار خانواده باشد. تحصيل و فراهمكردن زمينههاى آن واجبتر است، حتى اگر دور از آغوش خانواده باشد.
علىاصغر در سكوت مىانديشيد و منتظر پاسخ همسرش بود. خانم تاج از شدت اضطراب سراپا گوش شده بود و حرفهاى مرد روحانى را مىشنيد. به رفتن حسين كه مىانديشيد، از همان لحظه براى او دلتنگ مىشد و مىخواست بلند شود و پسر را كه تو اتاق كنارى با خواهر و برادرهاش بازى مىكرد، ببويد و ببوسد. با اين حال براى پيشرفت او پذيرفت.
حسين را در مدرسه آيتالله يثربى ثبتنام كردند. او رفت تا آن چه را تقدير براى او رقم زده بود، بيايد. دورى از او گر چه دشوار بود، اما قابل تحمل بود.
حسين چهار سال در كاشان تحصيل كرد و پس از آن به حوزه علميه قم رفت. اعلاميههاى امام خمينى(ره) را مىآورد و در مسجد براى مردم مىخواند. براى آنها از افكار امام مىگفت. شعار مىداد. چنان پرشور و حال بود كه همه را به قيام وامىداشت. رئيس انجمن روستا كه از رابطان ساواك بود. حسين را تهديد مىكرد كه دست از سخنرانى بردارد و حسين بىهيچ كلامى فقط او را نگاه مىكرد.
خانم تاج خانه را آب و جارو مىكرد كه سر و صدایى بلند شد. شنيد كه خواهرزاده رئيس انجمن روستا با حسين درگير شده و سيلى محكمى توى گوش او نواخته است.
جارو را گوشه حياط انداخت و چادر بر سر انداخت. مىدانست اين نيز نقشه رئيس انجمن روستا است تا غرور حسين را بشكند، او را به مشاجره بكشاند و برايش پرونده درست كند. حسين توى خانه گفته بود كه اين مرد هر كارى مىكند تا فعاليت من را متوقف كند.
بين راه، مردم با ديدن خانم تاج سكوت مىكردند. كنار مىرفتند و راه را باز مىكردند كه او رد شود. مىدانستند كه جان اوست و جان حسين. مگر مىشود او زنده باشد و كسى سيلى تو گوش پسرش بزند!
خانم تاج به در خانه رئيس انجمن روستا كه رسيد، در نيمهباز بود. خواست برود تو كه مكث كرد. به حكم ادب، با كف دست، در را كوبيد و تو رفت. پسر صاحبخونه از جلو راهش دويد تو اتاق و پدر را صدا زد. در اتاق را باز كرد. صاحبخونه زير كرسى لم داده بود و به قليان پك مىزد. دود آن فضاى اتاق را آكنده بود. مرد با ديدن او صاف نشست و به پشتى تكيه داد.
- چه عجب از اين طرفها. خانم تاج، غيظ كرده، قدمى پيش نهاد. خانم تاج: خجالت نمىكشى جوانها را به جان هم مىاندازى! بار آخرت باشد كه سر راه حسين سبز مىشوى يا برايش دردسر درست مىكنى. اين دفعه را مىگذرم، اما دفعه بعد حسابت را خواهم رسيد. مىدانى كه هم دل من، هم دل بقيه اهل روستا از تو خون است.
حرف مىزد، اما صدايش آن قدر بلند بود كه انگار فرياد مىكرد. اون طرفهم نى قليان در دست و سرافكنده گوش مىداد. از خانه كه بيرون آمد، مردم را جلو در ديد.
- چه شد؟ - نترسيدى با اين مردك ساواكى درافتادى؟ زنان روستایى بودند كه از ترس، دل در افتادن با رئيس انجمن روستا را نداشتند. گفت: نه كه نترسيدم. باهاش اتمام حجت كردم.
صديقى پيشكار رئيس انجمن روستا بود كه هر اتفاقى مىافتاد، خبر آن را به خانم تاج يا علىاصغر مىداد. او گفت: حواستان به حسين باشد. اين يارو براش نقشه كشيده.
گفته بود كه صداى حسين را كه در مسجد سخنرانى مىكرده، روى نوار ضبط كرده تا براى ساواك بفرستد. چند روز بعد حاج محمد رضوى را كه از دوستان حسين بود، دستگير كردند و به كاشان بردند.
حسام برادر او و حاج محمد صباغ از اعضاء انجمن روستا بودند. مىدانستند اين اتفاق از كجا نشأت گرفته. به كاشان رفتند.
تو اتاق رئيس شهربانى مشغول صحبت بودند كه كسى رئيس را صدا زد. او بيرون رفت. پرونده حاج محمد روى ميز بود. حاج حسام آن را باز كرد. همه شكايات به امضاء رئيس انجمن روستا بود. حاج اصغر و خانم تاج، هر از گاهى ضرب شستى نشان او مىدادند تا از درافتادن با حسين و على محمد كه همه جا با برادرش بود، پرهيز كند.
خانم تاج از يادآورى آن روزهاى پر تب و تاب به خنده مىنشيند. سر تكان مىدهد. خانم تاج: از اين آدمهاى كارشكن، خيلى زياد بودند، اما انقلاب پيروز شد. يك سال بعد هم على اصغر بر اثر سكته مغزى از دنيا رفت. با شروع جنگ، حسين به جبهه رفت. فروردين سال 61 حتى براى عيد هم مرخصى نيامد. از نگرانى جانم به لب رسيده بود. دلم شور مىزد. گواهى بد مىداد. روز پنجشنبه بود. رفتم سراغ حاج آقا موسوى. تو مسجد بعد از نماز مغرب و عشا ايشان را ديدم. گفتم: هيچ خبرى از پسرم ندارم. دلتنگش هستم. نگرانم.
گفت. انشاءالله خير است.
خانم تاج: قرار شد سراغى از او بگيرد و خبر بدهد. باز دلم قرار نگرفت. رفتم زيارت «سراج الدينبنموسىبنجعفر». گريه امانم نمىداد دست گرفتم به ميلههاى فولادى ضريح و اشك ريختم. مىخواستم بگويم آقا حسينم را سالم و سلامت از شما مىخواهم.
به ذهنم مىرسيد، اما زبانم نمىچرخيد كه بگويم. آهسته ضريح را بوسيدم و بيرون آمدم. بين راه مردم با هم احوالپرسى مىكردند، اما من را كه مىديدند، انگار نمىخواستند رودرو شوند. انگار از من فرار مىكردند. نگران شدم. به خانه كه رسيدم، قيافه مردم جلو چشمم بود كه حاج آقا موسوى و چند نفر ديگر آمدند. حاج آقا گفت: حسين آقا مجروح شده. خانم تاج: بغضم تركيد و گفتم: شهيد شده. خودم مىدانم.
حسين در شانزدهم ارديبهشت ماه سال 61 در عمليات بيتالمقدس شهيد شد. در وصيتنامهاش سفارش كرده بود كه اگر خواستيد گريه كنيد، براى امام حسين(ع)، علىاكبر و علىاصغرش اشك بريزيد. به ياد شهيد بهشتى و هفتاد ودو تن گريه كنيد. من در مقابل آنها هيچم. از حضرت زينب(س) درس بگيريد و فقط به ياد خدا باشيد.
خانم تاج از مراسمى كه در قم براى پسر شهيدش برگزار كرده بودند، برمىگشت كه در برزك خبر آزادى خرمشهر را شنيد. همهجا گل، شيرينى و نقل پخش مىكردند و مادر نگران علىمحمد بود كه هنوز از جبهه نيامده بود. به كاشان رفت، به منزل آيتالله يثربى. گفتند: علىمحمد مجروح شده. به سپاه پاسداران مراجعه كرد. قسم داد كه حقيقت را بگويند. گفت كه تاب شنيدن هر چيزى را دارد. هنوز حرفش تمام نشده بود كه فرمانده سپاه خبر شهادت علىمحمد را داد. او را با سى وشش شهيد ديگر به كاشان آوردند.
علىمحمد درست شانزده روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. خانمتاج پيكر پرپرشده پسر را دل سير نگاه كرد و گريست. بين راه كه به خانه برمىگشت، شادى مردم را ديد.
خانم تاج: رزمندها گل كاشتند! به شهادت علىمحمد و حسين در عمليات آزادسازى خرمشهر انديشيد. به سهمى كه آندو از اين شادى داشتند، فكر مىكرد و نگاهش به اشك مىنشست.
احمد كه به تبعيت از حسين در حوزهعلميه تحصيل مىكرد، پس از شهادت آن دو، آهنگ جبهه رفتن كرد. دل مادر راضى به رفتنش نمىشد. خانم تاج: من تكيهگاهى ندارم. من را تنها نگذار. احمد سر فرو افكند و گفت: اگر فرداى قيامت سؤال كردند كه چرا جبهه نرفتى، شما جوابگو هستى؟ خيرهخيره پسر را نگاه كرد. خانم تاج: نه. من مسئوليت نمىپذيرم.
احمد خنديد. رفت و وصيتنامهاش را براى مادر گذاشت. مادرم، مادر بزرگوارم، مىدانم كه هنوز از شهادت دو برادر بزرگوارم چشمانت اشكبار است، اما بايد بدانى كه ما امانت خداييم و بايد ما را به او بازگردانيد. از شما مىخواهم كه من را در دعاهايت فراموش نكنى و برايم از خداوند، طلب آمرزش كنى كه سخت محتاج دعايم.
او سالها در مناطق جنگى هم رزمنده بود و هم به عنوان روحانى و مبلّغ فعاليت داشت. در عمليات نصر چهار منطقه سردشت در هشتم تيرماه سال 66 به شهادت رسيد.