واگويی بخشی از خاطرات‌ مادر شهيدان ميرزايی‌ برزكی
کد خبر: 2559530
تاریخ انتشار : ۱۹ تير ۱۳۹۲ - ۲۰:۰۴

واگويی بخشی از خاطرات‌ مادر شهيدان ميرزايی‌ برزكی

حاجيه بيگم تاج زهره برزكى، مادر شهيدان حسين، على‌محمد و احمد ميرزایى‌برزكى نيز بعد از سال‌ها فراغ سه فرزند شهيدش به ديدار آنها شتافته است. برای معرفی اين شيرزن كربلای ايران، بخشی از زندگينامه و خاطراتی از فرزندان شهيدش را بيان می‌كنيم.

حاجيه خانم بيگم‌‌تاج زهره‌برزكى، مادر مكرمه‏ى شهيدان حسين، على‌محمد و احمد ميرزایى‌برزكى سال 1313 در برزك از توابع كاشان به‌دنيا آمد.
پدرش عباس زهره‏اى جو، گندم وسيب‏زمينى مى‏كاشت. مادرش سكينه‌خاتون قالى و كرباس مى‏بافت تا كمك خرج همسرش باشد ضمن اينكه قالى‌بافى را به اجبار و به اصرار از پنج سالگى آموخت.
خانم تاج: بنشين روى تخت قالى و به دست‏هاى من نگاه كن كه چه طور گره مى‏زنم. بايد ياد بگيرى تا در آينده بتوانى از پس زندگى‏ات بربيایى.
خانم تاج كه ابتدا دل به كار نمى‏داد، اندك‌اندك از نشستن كنار مادر و نفس به نفس او از كار كردن، لذت برد. اتاق از دود چراغ‌موشى سياه شده بود. اما آن دو گاه تا نيمه‏هاى شب كار مى‏كردند و با فروش هر قالى، رونقى به زندگى مى‏بخشيدند.
خانم تاج خيلى كم سن و سال بود كه پاى خواستگارها به خانه‏شان باز شد. عباس هر كسى را لايق شريك زندگى با دخترش نمى‏دانست، تا آن كه همسايه به خواستگارى آمد.
در رفتار على‌اصغر را ديده بود. مرد آرام و سر به زيرى بود. او قطعه زمينى داشت كه روى آن كار مى‏كرد. شانزده ساله بودم كه او به خواستگارى‏ام آمد و با مهريه چهار‌هزار تومان به عقدش درآمدم. عروسى‏مان خيلى ساده برگزار شد و من شدم عروس خانواده ميرزایى.
خانم تاج در خانه همسرش هم دار قالى را علم كرد. گليم هم مى‏بافت و موقع برداشت محصول، با همسرش سر زمين مى‏رفت.
انگار همين ديروز بود. على‌اصغر سيب‏زمينى كاشته بود. من پا به ماه بودم، اما هر روز از صبح زود با هم مى‏رفتيم سر زمين و غروب برمى‏گشتيم. من كه بودم، او هم بهتر كار مى‏كرد. به همين خاطر نمى‏توانستم تنهايش بگذارم. آن روز دم غروب، دردم شروع شد. على‌اصغر زير بازوهام را گرفته بود. به‌سختى تا خانه آمدم. من را گذاشت و رفت سراغ عمه نازنين كه قابله روستا بود. او را آورد و طولى نكشيد كه دخترم بتول به دنيا آمد. حسين، على، ليلا، احمد، سعيد، مهدى و مسعود هم بعد از او به‌دنيا آمدند.
خانم تاج دوران كودكى حسين را كه به ياد مى‏آورد، لبش به خنده مى‏نشيند و چين‏هاى عميق دور چشم‏هايش بيشتر مى‏شود.
خانم تاج: بچه‏ام در عرض سه سال و نيم، دوره ابتدایى را تمام كرد. خيلى باهوش بود. كنارم مى‏نشست و قالى مى‏بافت. حاج آقا موسوى روحانى روستايمان شنيده بود كه حسين به خاطر نبود مدرسه راهنمایى مى‏خواهد ترك تحصيل كند. نگران بود كه استعداد حسين به هدر رود. ماه رمضان بود. براى افطار حاج‏آقا را نگه داشتيم و بعد از شام راجع به اين كه حسين هوش و حافظه خوبى دارد و مى‏تواند مرد موفقى باشد، حرف زد.
حاج‏آقا موسوى اصرار داشت حسين را به كاشان بفرستند تا دروس حوزوى بخواند. خانم تاج كه نگران پسر بود، دلش رضا نمى‏داد. دندان بر لب گذاشت.
خانم تاج: نمى‏شود. اين كه سنى ندارد. دور از خانواده، تو شهر، هزار بلا سرش مى‏آيد.
حاج‏آقا موسوى با طمأنينه و آرام توضيح داد كه موفقيت و خوشبختى هر انسان به اين نيست كه فقط در كنار خانواده باشد. تحصيل و فراهم‌كردن زمينه‏هاى آن واجب‏تر است، حتى اگر دور از آغوش خانواده باشد.
على‌اصغر در سكوت مى‏انديشيد و منتظر پاسخ همسرش بود. خانم تاج از شدت اضطراب سراپا گوش شده بود و حرف‏هاى مرد روحانى را مى‏شنيد. به رفتن حسين كه مى‏انديشيد، از همان لحظه براى او دلتنگ مى‏شد و مى‏خواست بلند شود و پسر را كه تو اتاق كنارى با خواهر و برادرهاش بازى مى‏كرد، ببويد و ببوسد. با اين حال براى پيشرفت او پذيرفت.
حسين را در مدرسه آيت‏الله يثربى ثبت‏نام كردند. او رفت تا آن چه را تقدير براى او رقم زده بود، بيايد. دورى از او گر چه دشوار بود، اما قابل تحمل بود.
حسين چهار سال در كاشان تحصيل كرد و پس از آن به حوزه علميه قم رفت. اعلاميه‏هاى امام خمينى(ره) را مى‏آورد و در مسجد براى مردم مى‏خواند. براى آن‏ها از افكار امام مى‏گفت. شعار مى‏داد. چنان پرشور و حال بود كه همه را به قيام وامى‏داشت. رئيس انجمن روستا كه از رابطان ساواك بود. حسين را تهديد مى‏كرد كه دست از سخنرانى بردارد و حسين بى‏هيچ كلامى فقط او را نگاه مى‏كرد.
خانم تاج خانه را آب و جارو مى‏كرد كه سر و صدایى بلند شد. شنيد كه خواهرزاده رئيس انجمن روستا با حسين درگير شده و سيلى محكمى توى گوش او نواخته است.
جارو را گوشه حياط انداخت و چادر بر سر انداخت. مى‏دانست اين نيز نقشه رئيس انجمن روستا است تا غرور حسين را بشكند، او را به مشاجره بكشاند و برايش پرونده درست كند. حسين توى خانه گفته بود كه اين مرد هر كارى مى‏كند تا فعاليت من را متوقف كند.
بين راه، مردم با ديدن خانم تاج سكوت مى‏كردند. كنار مى‏رفتند و راه را باز مى‏كردند كه او رد شود. مى‏دانستند كه جان اوست و جان حسين. مگر مى‏شود او زنده باشد و كسى سيلى تو گوش پسرش بزند!
خانم تاج به در خانه رئيس انجمن روستا كه رسيد، در نيمه‏باز بود. خواست برود تو كه مكث كرد. به حكم ادب، با كف دست، در را كوبيد و تو رفت. پسر صاحب‌خونه از جلو راهش دويد تو اتاق و پدر را صدا زد. در اتاق را باز كرد. صاحب‌خونه زير كرسى لم داده بود و به قليان پك مى‏زد. دود آن فضاى اتاق را آكنده بود. مرد با ديدن او صاف نشست و به پشتى تكيه داد.
- چه عجب از اين طرف‏ها. خانم تاج، غيظ كرده، قدمى پيش نهاد. خانم تاج: خجالت نمى‏كشى جوان‏ها را به جان هم مى‏اندازى! بار آخرت باشد كه سر راه حسين سبز مى‏شوى يا برايش دردسر درست مى‏كنى. اين دفعه را مى‏گذرم، اما دفعه بعد حسابت را خواهم رسيد. مى‏دانى كه هم دل من، هم دل بقيه اهل روستا از تو خون است.
حرف مى‏زد، اما صدايش آن قدر بلند بود كه انگار فرياد مى‏كرد. اون طرف‌هم نى قليان در دست و سرافكنده گوش مى‏داد. از خانه كه بيرون آمد، مردم را جلو در ديد.
- چه شد؟ - نترسيدى با اين مردك ساواكى درافتادى؟ زنان روستایى بودند كه از ترس، دل در افتادن با رئيس انجمن روستا را نداشتند. گفت: نه كه نترسيدم. باهاش اتمام حجت كردم.
صديقى پيشكار رئيس انجمن روستا بود كه هر اتفاقى مى‏افتاد، خبر آن را به خانم تاج يا على‌اصغر مى‏داد. او گفت: حواستان به حسين باشد. اين يارو براش نقشه كشيده.
گفته بود كه صداى حسين را كه در مسجد سخنرانى مى‏كرده، روى نوار ضبط كرده تا براى ساواك بفرستد. چند روز بعد حاج محمد رضوى را كه از دوستان حسين بود، دستگير كردند و به كاشان بردند.
حسام برادر او و حاج محمد صباغ از اعضاء انجمن روستا بودند. مى‏دانستند اين اتفاق از كجا نشأت گرفته. به كاشان رفتند.
تو اتاق رئيس شهربانى مشغول صحبت بودند كه كسى رئيس را صدا زد. او بيرون رفت. پرونده حاج محمد روى ميز بود. حاج حسام آن را باز كرد. همه شكايات به امضاء رئيس انجمن روستا بود. حاج اصغر و خانم تاج، هر از گاهى ضرب شستى نشان او مى‏دادند تا از درافتادن با حسين و على محمد كه همه جا با برادرش بود، پرهيز كند.
خانم تاج از يادآورى آن روزهاى پر تب و تاب به خنده مى‏نشيند. سر تكان مى‏دهد. خانم تاج: از اين آدم‏هاى كارشكن، خيلى زياد بودند، اما انقلاب پيروز شد. يك سال بعد هم على اصغر بر اثر سكته مغزى از دنيا رفت. با شروع جنگ، حسين به جبهه رفت. فروردين سال 61 حتى براى عيد هم مرخصى نيامد. از نگرانى جانم به لب رسيده بود. دلم شور مى‏زد. گواهى بد مى‏داد. روز پنج‏شنبه بود. رفتم سراغ حاج آقا موسوى. تو مسجد بعد از نماز مغرب و عشا ايشان را ديدم. گفتم: هيچ خبرى از پسرم ندارم. دلتنگش هستم. نگرانم.
گفت. ان‌شاء‌الله خير است.
خانم تاج: قرار شد سراغى از او بگيرد و خبر بدهد. باز دلم قرار نگرفت. رفتم زيارت «سراج الدين‌بن‌موسى‌بن‌جعفر». گريه امانم نمى‏داد دست گرفتم به ميله‏هاى فولادى ضريح و اشك ريختم. مى‏خواستم بگويم آقا حسينم را سالم و سلامت از شما مى‏خواهم.
به ذهنم مى‏رسيد، اما زبانم نمى‏چرخيد كه بگويم. آهسته ضريح را بوسيدم و بيرون آمدم. بين راه مردم با هم احوالپرسى مى‏كردند، اما من را كه مى‏ديدند، انگار نمى‏خواستند رودرو شوند. انگار از من فرار مى‏كردند. نگران شدم. به خانه كه رسيدم، قيافه مردم جلو چشمم بود كه حاج آقا موسوى و چند نفر ديگر آمدند. حاج آقا گفت: حسين آقا مجروح شده. خانم تاج: بغضم تركيد و گفتم: شهيد شده. خودم مى‏دانم.
حسين در شانزدهم ارديبهشت ماه سال 61 در عمليات بيت‏المقدس شهيد شد. در وصيتنامه‏اش سفارش كرده بود كه اگر خواستيد گريه كنيد، براى امام حسين(ع)، على‌اكبر و على‌اصغرش اشك بريزيد. به ياد شهيد بهشتى و هفتاد و‌دو تن گريه كنيد. من در مقابل آن‏ها هيچم. از حضرت زينب(س) درس بگيريد و فقط به ياد خدا باشيد.
خانم تاج از مراسمى كه در قم براى پسر شهيدش برگزار كرده بودند، برمى‏گشت كه در برزك خبر آزادى خرمشهر را شنيد. همه‌جا گل، شيرينى و نقل پخش مى‏كردند و مادر نگران على‌محمد بود كه هنوز از جبهه نيامده بود. به كاشان رفت، به منزل آيت‏الله يثربى. گفتند: على‌محمد مجروح شده. به سپاه پاسداران مراجعه كرد. قسم داد كه حقيقت را بگويند. گفت كه تاب شنيدن هر چيزى را دارد. هنوز حرفش تمام نشده بود كه فرمانده سپاه خبر شهادت على‌محمد را داد. او را با سى و‌شش شهيد ديگر به كاشان آوردند.
على‌محمد درست شانزده روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. خانم‌تاج پيكر پرپر‌شده پسر را دل سير نگاه كرد و گريست. بين راه كه به خانه برمى‏گشت، شادى مردم را ديد.
خانم تاج: رزمندها گل كاشتند! به شهادت على‌محمد و حسين در عمليات آزادسازى خرمشهر انديشيد. به سهمى كه آن‌دو از اين شادى داشتند، فكر مى‏كرد و نگاهش به اشك مى‏نشست.
احمد كه به تبعيت از حسين در حوزه‌علميه تحصيل مى‏كرد، پس از شهادت آن دو، آهنگ جبهه رفتن كرد. دل مادر راضى به رفتنش نمى‏شد. خانم تاج: من تكيه‏گاهى ندارم. من را تنها نگذار. احمد سر فرو افكند و گفت: اگر فرداى قيامت سؤال كردند كه چرا جبهه نرفتى، شما جوابگو هستى؟ خيره‌خيره پسر را نگاه كرد. خانم تاج: نه. من مسئوليت نمى‏پذيرم.
احمد خنديد. رفت و وصيتنامه‏اش را براى مادر گذاشت. مادرم، مادر بزرگوارم، مى‏دانم كه هنوز از شهادت دو برادر بزرگوارم چشمانت اشكبار است، اما بايد بدانى كه ما امانت خداييم و بايد ما را به او بازگردانيد. از شما مى‏خواهم كه من را در دعاهايت فراموش نكنى و برايم از خداوند، طلب آمرزش كنى كه سخت محتاج دعايم.
او سال‌ها در مناطق جنگى هم رزمنده بود و هم به عنوان روحانى و مبلّغ فعاليت داشت. در عمليات نصر چهار منطقه سردشت در هشتم تيرماه سال 66 به شهادت رسيد.
captcha