به گزارش
کانون خبرنگاران نبأ وابسته به خبرگزاری
ایکنا، در سلسله گزارشات در محضر علماء و به بهانه سالگرد شهاددت حجتالاسلام شهید سیدمجتبی نواب صفوی که 27 دیماه است این بار به زندگی این روحانی مجاهد، انقلابی و خستگی ناپذیر میپردازیم.
آغازآفتاب در پشت ابرهای سیاه ستم، آخرین نفسهای خود را میکشید و نور کم سویی به زمین میرسید، همه اعضای خانواده تولد کودکی را به انتظار نشسته بودند، ناگهان صدای گریه کودک در فضای خانه پیچید؛ شور و شعف خاصی سراپای وجود «سید جواد» و «شکوه سادات» را فرا گرفت، ستاره درخشانی خانه کوچک آنان را نورانی کرده بود. درست در سال 1303 محلة «خانیآباد» تهران با وجود او آذین بسته شد.
پدر نام او را «مجتبی» نهاد تا یاد خاندان پیامبر(ص) با نام فرزندش همراه باشد، سیدمجتبی از همان سالهای آغازین کودکی سورههای کوچک قرآن را سرود روزانه خویش قرار داد و اولین کتابی که شناخت «قرآن مجید» بود؛ ذکاوت و هوش سرشار فرزند کوچک خانواده «میرلوحی» تعجب همه را برانگیخت.
پدر که فردی روحانی، متدین، واعظ و صاحب مجلس بود، فرزند خردسالش را در تمامی جلسات به همراه خود می برد، تا روح کودکش از همان آغاز با اسم اهلبیت(ع) و قرآن معطر شود. با فرا رسیدن هفتمین پائیز زندگی، سیدمجتبی راهی مدرسه «حکیم نظامی» شد و توانست چهار کلاس را در دو سال به پایان برساند.
هنوز سرشار از کودکی بود که سیدجواد را به خاطر سیلی محکمی که بر صورت داور وزارت عدلیه نواخت دستگیر کردند و سید مجتبی 3 سال از دیدن سیمای مهربان و صدای گرم پدر محروم ماند. 12 سال بیشتر نداشت که در یک غروب دلگیر خبر مرگ پدر قلب کوچک او را لرزاند؛ به گونهای که دور از چشم بزرگترها گوشهای رفت و دستهای کوچکش را زیر چانه گذاشت و آهسته و بیصدا گریست.
حالا دیگر مسؤلیت و سرپرستی خانواده آنان بر عهده داییاش سید محمود بود؛ مادر برای گرفتن شناسنامه به اداره ثبت رفت و نام خانوادگی خودش را که نواب صفوی بود، به نام سیدمجتبی اضافه کرد؛ وقتی دوران دبستان به پایان رسید او به اصرار دایی به مدرسه صنعتی آلمانیها رفت اما پنهانی به مادر گفت: من این درسها را دوست ندارم، نمی خواهم به مدرسهای که زیر نظر خارجیها است بروم، من باید طلبه شوم.
دوست دارم درس جدم علی بن ابیطالب(ع) را بخوانم؛ می خواهم به نجف بروم. سید مجتبی با وجودی که شرایط رفتن به نجف را نداشت، از عقیدهاش دست بردار نبود، نقشه دیگری کشید؛ او پس از پایان ساعت مدرسه به حوزه علمیهای که در محلشان قرار داشت رفته و هر روز ساعتی را در آنجا به تحصیل علوم حوزوی میپرداخت.
سید مجتبی دارای شجاعت و جسارت خاصی بود، به طوری که علاوه بر فراگیری دروس معمولی خود در هر فرصت مناسبی که پیدا میکرد برای دانشآموزان از اسلام و تعلیمات اسلامی سخن میگفت؛ سرانجام در تاریخ 1321/9/17 سید مجتبی 18 ساله، مبارزات سیاسی خود را آغاز کرد؛ در آن سالها با وجود فقر و وضعیت اسفبار مردم قوای مهاجم (جنگ جهانی دوم) نمیگذاشتند ارزاق وارد ایران شود و مردم به سختی روزها را پشت سر میگذاشتند.
سید وارد مدرسه شد و روی یک صندلی چوبی ایستاد، و طی یک سخنرانی پرشور به دانش آموزان گفت:«برادران! ما در مقطعی از تاریخ وطنمان قرار گرفتهایم که در برابر آینده مسئولیم. هجوم اجانب به خصوص فرهنگ غربی همه بنیادهای مذهبی ما را تهدید میکند و انسان عصر ما را به صورت برده در میآورد.
«در گذشته اقتصاد ما و اکنون شخصیت ما را میکوبند... پدران ما نمیدانند به کارشان برسند یا ارزاق ما را تهیه کنند. بهتر اینکه ما حرکت کنیم و برویم جلوی مجلس و خواستههایمان را به دولت بگوییم تا تکلیفمان را معین بکنند» پس از اتمام سخنرانی «نواب صفوی» دانشآموزان مدرسه به طرف مجلس شورا به راه افتادند؛ در طول مسیر دانشآموزان مدرسه «ایرانشهر» و «دارالفنون» نیز به آنان پیوستند؛ شهامت آنها باعث شد مردم هم به آنان ملحق شوند، پس از پایان تظاهرات و کشتار مردم بی دفاع، مجلس شورا جلسه اضطراری تشکیل داد و «قوامالسلطنه» به اجبار استعفا داد؛ آن شب وقتی سید به خانه رفت، دفتر ذهنش را گشود و اولین تجربه سیاسی در سن 18 سالگی را که با موفقیت همراه بود، در آن جای داد.
سید مجتبی و پدر«سید جواد میرلوحی»، پدر سیدمجتبی مردی روحانی از سادات اصفهان بود؛ وی در زمان رضاخان با جور و ستم حاکم درآن ایام به مبارزه پرداخت. رژیم دیکتاتور پهلوی علیرغم بروز چهرهای مذهبی و دینی در ابتدای حکومت خود، پس از آنکه به طور رسمی امور را برعهده گرفت؛ با برگزاری جلسات متعدد و اجرای قوانین غیر دینی شخصیت ضد مذهبی خود را اظهار کرد و با قوانینی چون لباس متحدالشکل غربی برای همه مردان، روحانیون را از کلاسهای وعظ و مجالس خطاب به انزوا و سکوت کشانده با این عمل سعی در خارج کردن این قشر از صحنه سیاست و اجتماع داشت.
سید جواد که از مدرسین علوم اسلامی و قاری قرآن و مداح اهلبیت(ع) بود و پوشیدن لباس غربی را دور از شأن خود می دانست از پذیرش این قانون امتناع ورزید. فلذا مأموران رضاشاه به اجبار لباس روحانیت را از تنش بیرون آوردند و از او تعهد گرفتند، تا برای همیشه لباس غربی بپوشد. او تلاشهای مذهبی خود را به گونهای دیگر ادامه داد و با گرفتن جواز وکالت، سعی در حمایت از حقوق مظلومان کرد، پس از مدتی در سال 1315-1314 به دلیل مشاجره با داور وزارت عدلیه و زدن سیلی محکمی به گوش او روانه زندان شد. سه سال بعد، به خانوادهاش اطلاع دادند که او در زندان فوت کرده است؛ اگر چه همه میدانستند که سید جواد همانند مولا و مقتدایش موسی بن جعفر(ع) در حالیکه زجاجة کوثر را در دست داشت، به خوان اهلبیت(ع) نشسته و عاشقانه شهد شیرین شهادت را نوشیده است.
نواب صفوی و آیتالله کاشانیآیتالله کاشانی که از رجال سیاسی کشور و جزء روحانیون و علماء مشهور عصر خود بود، پس از 18 ماه حبس در زندان انگلیسیها در کرمانشاه، سرانجام اواسط سال 1324 آزاد و وارد شهر تهران شد. در همین زمان نواب برای اولین بار به منزل ایشان رفت؛ در این دیدار پس از یک گفتوگوی طولانی که پایه یک میعاد و میثاق بزرگ بود. او آیتالله کاشانی را یکی از افراد مبارز و علاقهمند به دین و عظمت اسلام تشخیص داد که میتوانست او را در راه مقصودش یاری کند. نواب به او گفت: «در راه اجرای احکام اسلامی و رسیدن به هدف دینی خود با نقشه و تدبیر کافی و با مشورت و همکاری شما حاضرم تا آخرین نفس استقامت کنم و از آزار دشمن نهراسم» از این تاریخ به بعد ایران آبستن وقایعی بود که منجر به پیروزی انقلاب اسلامی شد.
تلاش برای آزادی او سال 1325 آیتالله کاشانی از طرف حکومت قوامالسلطنه در راه مشهد دستگیر و به «بهجتآباد» قزوین تبعید گشت. در این زمان نواب در شهر نجف حضور داشت. در مراسم چهلم آیتالله قمی نمایندگانی از طرف دولت به نجف رفته بودند؛ نواب در این مجلس سخنرانی کرد: «چطور شما برای فوت یک نفر روحانی بزرگ به نجف آمدهاید و به مقامات روحانی تسلیت میگویید در حالی که روحانی بزرگ دیگری همچون آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی در ایران مورد جسارت و تهاجم قرار گرفته است و به جرم دفاع از اسلام و وطن باید هم اکنون در زندان شما باشد. شما دروغگو و عوام فریب هستید نه جانبدار روحانیت و اسلام».
باید فوراً آیتالله کاشانی را رها سازید و به او احترام بگذارید؛ همچنین دولت ایران باید فوراً فداییان اسلام را که مردانه بپا خواستهاند و دشمن اسلام و ملت مسلمان کشورمان کسروی را نابود کردهاند ضمن پوزش آزاد کند» پس از اتمام سخنرانی نواب، علمای نجف یک صدا از دولت ایران خواستار آزادی آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام شدند.
آقای شیخ احمد بهار که یکی از اعضای هیأت دولت بود در پاسخ گفت: «آقای نواب، آیتالله کاشانی آزاد است و به میل خود در قزوین است» اما نواب سکوت نکرد و ادامه داد: «من تنها نیستم! به من پاسخ ندهید، این را به عالم اسلام، مسلمین جهان و حوزه علمیه بگویید ولی طبق اطلاع بنده و روزنامههایی که از تهران رسیده است تاکنون ایشان آزاد نشدهاند، اگر راست است و به روحانیت احترام گذاشته میشود، انتظار استخلاص هر چه زودتر ایشان میرود» آن مجلس با وضع عجیبی پایان پذیرفت و آیتالله کاشانی پس از یک هفته تبعید به تهران بازگشت.
ملی شدن صنعت نفتبه دنبال اخطار نواب صفوی به حسین علاء، نخست وزیر وقت و فشار مردم وی استعفای خود را اعلام کرد و شاه هم دکتر مصدق، رهبر جبهه ملی را به عنوان نخست وزیر به مجلس معرفی نمود و لایحه ملی شدن صنعت نفت در تاریخ 1329/12/24 دقیقاً 8 روز پس از اعدام انقلابی رزم آرا به اتفاق آرا تصویب شد.
رضایت فرزندروزهای اوج مبارزات فدائیان اسلام بود؛ عاملان رژیم پهلوی تمام شهر را در جست و جوی رهبر فدائیان اسلام گشتند اما اثری از سید مجتبی نبود، زیرا او به سفارش«آیت الله سید محمود طالقانی » به روستاهای طالقان رفته و در آنجا با نام مستعار«سید علوی» مشغول تبلیغ دین و ارشاد جوانان بود.
در یکی از شبهای مهتابی طالقان یکی از اعضای فدائیان اسلام از خواب برخاست، نگاهی به اطراف انداخت، اما نواب در بسترش نبود، تمام روستا را زیر پا نهاد تا اینکه رهبرش را در کنار مزار یکی از روستائیان یافت. صورت نواب از اشک تر بود، «آقا چه اتفاقی افتاد؟» نواب پاسخ داد: «هر چه سریعتر فرزند این مرد را برای من پیدا کن پسرش از او راضی نیست، به همین دلیل به عذاب سختی مبتلاست.».
جوان برخاست، در آن سحرگاه توسط اهالی روستا مرد را پیدا کرد و به نزد سید مجتبی برد، نواب با مهربانی به او گفت: فرزندم از پدرت راضی شو، او سخت در عذاب است.» اشک در چشمان متعجب پدر حلقه زد: «چند لحظه بعد زیر لب گفت: گذشتم، آقا!» نواب برخاست و از او خواست تا چیزی برای پدرش خیر کند، اما پسرشرمسار سر را به زیر انداخت. سید مجتبی با لبخند به او گفت: پسرم، بلند شو و از آب رودخانه به پای درختان بریز، این بهترین خیر است». آن روز گذشت، شب بعد نواب به قبرستان رفت، نگاهی به قبر انداخت. اشک شوق از چشمانش جاری گشت.
خدمتگزار راستین خلقخدمت به خلق و دستگیری از نیازمندان و محرومان، از منظر قرآن و اهلبیت (علیهمالسلام) جایگاه ویژهای دارد. این خصلت والای انسانی آن چنان اهمیت دارد که اولیای الهی توفیق خدمت رسانی به مردم را از بارگاه خداوند متعال طلب میکردند. امام سجاد(ع) در مناجات خویش میفرمود: «و اجر للناس علی یدی الخیر و لا تمحقه بالمن؛ (13) صحیفه سجادیه، دعای 20. [بار پروردگارا!] توفیق خوبی کردن به مردم را به من عنایت کن و خدمات نیکم را با منت گزاری ضایع مگردان!»
و امیرمؤمنان علی(ع) نیز ریاست و سروری بر مردم را شایسته کسی میداند که در خدمت رسانی به مردم گوی سبقت را از دیگران برباید. آن حضرت میفرماید: «السید من تحمل اثقال اخوانه؛ (14) غرر الحکم، شماره 9621. آقا کسی است که بار مشکلات برادران دینی خود را به دوش بکشد.»شهید نواب صفوی در این زمینه نیز از عالمان و متدینین پیشرو و پیش قدم بود.
مرحوم حضرت آیتالله خزعلی در خطرات خود آورده است: «شبی نزد او سی هزار تومان پول برده بودند، تا برای خود یک خانهای تهیه کند؛ زیرا در آن تاریخ با سی هزار تومان میشد یک خانه کوچک تهیه کرد. به او گفته بودند که این مبلغ نه سهم سادات و نه سهم امام و نه از وجوهات دیگر است؛ این هدیهای است از ما به شما برای خرید یک باب منزل شخصی برای خودتان تا از اجاره نشینی رها شوید. شهید نواب پاسخ داده بود که: اگر پول را به این شرط میدهید نمیپذیرم، ولی اگر بدون شرط بدهید و مرا آزاد بگذارید خواهم پذیرفت. شخص اهداء کننده پول را بدون شرط تسلیم او نمود. ایشان همان شب پول را به بیوه زنان، یتیمان و محرومین و پا برهنگانی که قبلا آنان را میشناخت توزیع کرد. گره گشایی و رفع نیاز محرومان، از خصوصیات بارز این شهید راه حق بود.»
آشنایی مقام معظم رهبری با نواب صفوی
در خاطره مقام معظم رهبری از آشنایی با شخصیت شهید بزرگوار نواب صفوی که در دیدار با جوانان در سال 76 بیان شد، اینچنین آمده است:من شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم نواب صفوى به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوى براى من، خیلى جاذبه داشت و به کّلى مرا مجذوب خودش کرد. هر کسى هم که آن وقت در حدود سنین ما بود، مجذوب نوّاب صفوى مىشد؛ از بس این آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صریح و گویا بود.
من مىتوانم بگویم که آنجا به طور جدّى به مسائل مبارزاتى و به آنچه که به آن مبارزه سیاسى مىگوییم، علاقهمند شدم. البته قبل از آن، چیزهایى مىدانستم. زمان نوجوانىِ ما با اوقات «مصدّق» مصادف بود. من یادم است در سال 1329 وقتى که مصدّق تازه روى کار آمده بود و مرحوم آیت اللَّه کاشانى با او همکارى مىکردند؛ مرحوم آیتالله کاشانى نقش زیادى در توجّه مردم به شعارهاى سیاسى دکتر مصدّق داشتند. لذا کسانى را به شهرهاى مختلف مىفرستادند که براى مردم سخنرانى کنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانانى مىآمدند. من دو نفر از آن سخنرانان و سخنرانیهایشان را کاملاً یادم است. آنجا با مسائل مصدّق آشنا شدیم و بعد، مصدّق سقوط کرد.
در سال 1332 که قضیه 28 مرداد پیشامد کرد، من کاملاً در جریان سقوط مصدّق و حوادث آن روز بودم؛ یعنى من خوب یادم است که اوباش و اراذل، در مجامع حزبى که به دولت دکتر مصدّق ارتباط داشتند، ریخته بودند و آنجاها را غارت مىکردند. این مناظر، کاملاً جلو چشمم است! بنابراین من مقولههاى سیاسى را کاملاً مىشناختم و دیده بودم؛ لیکن به مبارزه سیاسى به معناى حقیقى، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم.
بعد از آنکه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زیاد طول نکشید که شهید شد. شهادت او هم غوغایى در دلهاى جوانانى که او را دیده و شناخته بودند، به وجود آورده بود. در حقیقت سوابق کار مبارزاتى ما به این دوران برمىگردد؛ یعنى به سالهاى 1333 و 34 به بعد.
پیام مقام معظم رهبری به همایش پنجاهمین سالگرد شهادت سیدمجتبی نواب صفوی و یارانشبسمالله الرحمن الرحیم
کار بسیار به جا و بر حقی انجام میگیرد که از شخصیت شهید نواب و فداییان اسلام تجلیل میشود. فرق آنها با شهدای زمان ما این است که آنها در دوران غربت محض قیام کردند و نام حکومت اسلامی و حاکمیت احکام قرآنی را که کمتر به گوش کسی رسیده بود بلند کردند.
مرحوم نواب در زمانی حکومت اسلامی را مطرح کرد که هیچ یک از بزرگان، علماء و دیگران یا به فکر نبودند یا اگر بودند ابراز نمیکردند ولی مبارزینی بودند که با رضاخان بر سر قضیه کشف حجاب و در قضایای دیگر مبارزه کردند اما هیچکدام از اینها شعارشان و مکتبشان و هدفشان ایجاد حکومت اسلامی نبود، این مرد بینظیر که در آن دوران یک جوان بیست و چند ساله بود مسأله حاکمیت اسلام را مطرح کرد و آن چنان با حرارت و شور این قضیه را به میان آورد که توانست جمعی را به دور خود جمع کند.
با همه اختناقی که وجود داشت و با همع ترسی که بود چه قبل از کودتا و چه بعد از آن، این علم را برافراشته نگاه داشت و عدهای از جوانها از روحانیون از طلاب، از فضلا حتی فضلای حوزه قم و بعضی از علما را به خودش جذب کرد، من یادم نمیرود سال 23 بود که ایشان به مشهد آمد من آن وقت 14 یا 15 ساله بودم اسم ایشان را شنیده بودم حتی از اسم ایشان احساس هیجان می کردم رفتم دیدن ایشان، ایشان در مهدیه مرحوم عابدزاده (ره) وارد شد مردم و طلاب به دیدنش میرفتند از علمای مشهد آقا شیخ غلامحسین تبریزی رفت دیدن مرحوم نواب ایشان خودش هم جزو مبارزین دوره مشروطیت بود و در تبریز هم مبارزه کرده بود و درمشهد تبعید بود.
مردم، طلاب و جوانها اصلاً مثل آهنربا جذب نواب میشدند، من خودم یکی از اینها بودم، من طلبه مدرسه سلیمان خان بودم نواب مدرسه به مدرسه به بازدید طلاب میرفت، آمد بازدید مدرسه سلیمان خان.
من آن روز را یادم نمیرود هیجانی در بین طلبهها بود که یک مدرس کوچکی داشتیم ریختند این مدرس را جارو کردند بعد ایشان وارد مدرسه شدند.
این جوانهای فداییان اسلام دور و برش با آن کلاههای مخصوص برای ما بچهها و نوجوانها خیلی جذاب بودند، اینها چنان داغ بودند در اهدافشان که آدم مبهوت میماند که اینها چه میگویند، چه هستند؟ مثل اینکه از یک دنیای دیگری آمدهاند طوفانی در عالم طلاب در دل افراد از جمله دل خود بنده به پا کردند و رفتند.
یعنی نواب احساس مبارزه و آن میل به مبارزه را و فهم اینکه باید مبارزه کرد را در دل من زنده کرد یعنی اولین کسی که در ذهن من تاثیر گذاشت ایشان بود بعد او آمد به مدرسه از کلمات آن سخنرانی هنوز یادم است نه اینکه همهاش هم درباره سیاست حرف بزند نه، نصیحت میکرد، همه را به یاد خدا به یاد قیامت و به یاد مواخذه الهی میخواند، من این منظره را فراموش نمیکنم از مهدیه راه افتاده بود میآمد به طرف مدرسه نواب، دو طرفش یک صفی بسته شده بود که چون همه میخواستند او را ببینند این صف به طور طبیعی به صورت نیمدایره درست شده بود. پشت سرش هم شاید صد نفر جمعیت حرکت میکرد.
همین طور که راه میرفت سخنرانی میکرد، یک لحظه ساکت نبود دائم در حال حرکت به افراد خطاب میکرد بعضیها کراوات داشتند میگفت: این بند اجانب را از گردنت بازکن بعضی کلاه شاپو داشتند میگفت: این کلاهی که اجانب به سرت گذاشتند از سرت بردار نواب از لحاظ انگیزش و احساس درونی یک کانون جوشان بینهایت بود مثل آتشفشان دائم در حال انفجار بود حرفی که میزد حرف خدا بود، حرف دین بود و حرف اسلام و حرف حاکمیت اسلام بود.
جزوهای هم که منتشر کرد انسان امروز هم که به آن نگاه میکند میبیند همین مبانی حکومت اسلامی است منتهی در سطحی که بعداً در طول زمان به دست متفکرین مذهبی و اسلامی عمق پیدا کرده است.
مرحوم نواب یک چنین شخصیتی بود یارانش هم انصافاً یاران صادق و خوبی بودند مثل سید عبدالحسین واحدی، مرحوم سیدمحمد واحدی و دیگرانی که با ایشان بودند، اینها شخصیتهای برجستهای بودند، انسانهای بزرگی بودند و بعد هم با غربت شهید شدند یعنی شهادتی که آنها داشتند با شهادت در میدان جنگ فرق میکند در دوران اختناق محض زن و بچه در تحقیر و در سفرند همه زندگیش در سفر است آرامش ندارد هر شب یک جا میخوابد او را گرفتند و بردند.ماهها او را شکنجه کردند و با بدترین شکنجهها خودش و نزدیکترین یارانش را بردند و اعدام کردند و او در تمام این مدت که زیر شکنجه بود همان هیجان و همان روحیه را حفظ کرد.
رهبر معظم انقلاب در ادامه این بیانات به خانواده شهید نواب میفرمایند: این شخصیت نباید فراموش شود البته نواب دشمنان زیادی داشت هم کسانی که وابسته به آن رژیم بودند دشمن او بودند هم کسانی که تحت نام ملیگرایی با اصل اسلام و اسم قرآن و حاکمیت اسلام مخالف بودند با یک عنصر تنها و بدون تجهیزات و بدون ساز و برگ مخالفت داشتند بعد از شهادتش هم مخالفت کردند برایش موانع گذاشتند، جنبههای مثبت و برجسته و تحسینبرانگیزش را به کلی پوشاندند لذا هر چه از نواب تجلیل شود انصافاً جا دارد منتهی سعی کنید کارهای مبالغه آمیز بیمحتوا و بیعمق انجام نگیرد و کارهای واقعی همان که بود.
آن اخلاص آن صفا آن شجاعت بینظیر آن اثرگذاری باز هم بینظیر روی دلها و روی جانها و ابعاد مختلف قضیه را صاحبان اطلاع اطلاعاتشان گرفته شود و روی اینها کار شود، مقاله نوشته شود و الا جلسه درست کردن بدون اینکه یک عمق و محتوایی داشته باشد این اثر مطلوب را نخواهد بخشید. ما در این مقطع تاریخ خودمان این شخصیت را داریم این را بایسیتی همانگونه که بود در جایگاه خودش زنده کنیم.
سلام و صلوات خدا بر روح آن بزرگوار و بزرگوارانی که با او شهید شدند و برکات خدا بر دوستان و یاران او و شماها که در این زمینه فعالیت میکنید.
نواب واقعا دلیر و توانا بود
آیتالله شهید سید مصطفی خمینی (ره) گفت: جمعیتی در ایران معروف بودند به فدائیان اسلام، رئیس آنها مردی بود به نام سیدمجتبی نواب صفوی که واقعا دلیر و توانا بود و از روی احساس سنگ اسلام را به سینه میزد و نمیتوان او را دور از حقیقت دانست. مرد شماره دو آنها دوست عزیز خودم مرحوم سید عبدالحسین واحدی بود. این طایفه از دیر زمانی در قم زیست میکردند. آن وقتها ما قم بودیم و از دور آنها را میپاییدیم. تا آن که شبانه عدهای با چوب و چماق در پیش چند صد نفر طلبه بر آنها هجوم بردند و آنان را زدند که دیگر کار به آخر رسیده بود و دیگر نتوانستند در قم بمانند . در نتیجه رحل اقامت را به تهران بردند تا سرانجام به دست پسر رضاخان و با سکوت مرگبار علماء آنها را تیرباران کردند. اگر چه دوست من سید عبدالحسین را در جای دیگر از بین بردند و داغش را در دل ما گذاردند.
وصیتنامه نواب صفویهوالعزیز
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام مقدس آخرین وصی و قائم آل محمد پیشوای غایب جهان و بشر وجود منزه امام زمان اعلی منزلت والا پایگاه مهدی عجل الله تعالی فرجه و حقق آمالنا و فیه آمین الله العالمین
برادران مسلمانم در سراسر دنیا، دوستان ثابت قدم خدا و محمد و آل محمد (ص) السلام علیکم و رحمه الله و برکاته ان الدنیا قد ادبرت و ان الاخره قد اقبلت. همانا دنیا از ما رو گردانده و آخرت به ما رو کرده است،
آنچه از عمر ما گذشت و فانی شد از دنیا بود و آنچه بسوی ما رو کرده و بسویش شتابان میرویم آخرت است. پس بکوشید از ابناء این گذشته فانی نبوده از ابناء آن آینده حتمی باشید و خود را برای آن سرای جاوید آماده نمایید.
(آه من قلة الزاد و بُعد السفر) امیرالمؤمنین وجود اقدس علی (ع) که جهانی پر از عشق و معرفت خدا بود و جهانی معرفت باید تا به شخصیتش کمی پی برد و جهان، وجود همانندش را پس از پسرعموی گرامش (ص)
ندیده و نخواهد دید، از قلت توشه و دوری و هیبت این سفر مینالید، بیایید و از خواب خرگوشی برخیزید و بپرهیزید از اینکه به بازی آزمایشی دنیا فریب خورده و آلوده شوید و تمام براهین استوار و آیات منیره خدا و حقایق نوربخش جهان را که بسوی خدا و معاد از راه انبیاء عظام علیهم السلام و محمد و آل محمد (ص) رهبری میکنند فراموش کنید.ندایی در رویا رسیده که گویا رفتنی هستم. آه، آه، حاشا و کلا خدا نخواهد که من و شما در زمره خاسرین و بدبختان قیامت و اصحاب جحیم شمرده شویم.
آه، بشری که تاب مشقات آسان و زودگذر دنیا را نداشته در مصیبت کوچکی متزلزل و عاجز گردیده بیتاب میشوی چگونه تن ناتوان و زبون را مهیای آن آتشی میکنی که از غضب قهار خدای آتش و آب مشتعل گردیده است.
آه، عجبا این بشر ضعیف که با این سرعت ورود و خروجش از این آزمایشگاه دنیا طی گردیده هم آغوش خاک تیره میگردد با اینکه برای اصطبل و رباط هم معتقد است که باید از سوی صاحبش قانون و دین و مقصودی باشد چگونه قانون و نظام دین و مقصود خدای جهان و نماینده و نماینده عزیزش وجود اقدس پیغمبر اسلام حضرت محمد ابن عبدالله (ص) توجهی نکرده محیط فکر و زندگی خود را از طویله و اصطبل هم تنزل داده خود را برای همیشه در آتش جهل و شهوت پستش که افروزنده آتش غضب خداست میسوزاند؟ (اولئک کالانعام بل هم اضل) اینان مثل حیوانند بلکه گمراهترند.
آه، ای برادران، شما برای اتمام حجت حق و کسب رضای رحمان و طاعتش و برای نجات و تبرئه خود در پیشگاه عظیم خدای عزیز (و معذره الی ربکم) حق را بگویید و تبلیغ کنید و این بیچارگان را از بیچارگی فردا خبر دهید. و انذار نمایید و عدم رضای خودتان را نسبت به معاصی و نافرمانیها و تبهکاریها و طغیانهای آنها اعلام دارید (اما شاکراً و اما کفوراً) یا هدایت پذیر گردیده و یا کفران میکنند.
خدای عزیز از طاعتشان بینیاز بوده از معصیت آنها هم حکومت بیزوالش زیانی نبیند و جهنمش وسیع بوده (تقول هل من مزید) میگوید آیا سرکش و عاصی بیشتری هستی؟ و الفاظ و فلسفههای پوچ و مظاهر رنگین و قدرتها و ژستها و لباسهای فریبنده دنیا در آنجا ذلیل و پوسیده گردیده و دردی دوا نمیکند و به کاری نمیخورد.
آه از این غیبت طولانی، آه، برادران، من دیدم و دیده هر عاقلی میبیند که محبت خدا از هر محبتی شیرینتر و اطاعت فرمانش از اطاعت شیطان و شهوت و نفس گرامیتر و پرهیز از عذاب آینده جاویدی که انبیاء برای بدکاران وعده کردهاند از پرهیز معصیتهای زودگذر دنیا عاقلانهتر و امید به رحمت و نعمت و لذت الهی حتمی و بیآلام بهشت از امید به ذلت فانی و خیالی احتمالی دنیا پابرجاتر و استوارتر میباشد و گردانیدن عنان وفا و عاطفه و محبت و غیرت بسوی آفریننده عزیز وفا و غیرت و محبت و غیرت نزدیکتر و صحیحتر و به حق و به جا بوده و پروانه شمع محبت او گردیدن و در راهش سوختن و به دریای رحمت و لطفش پیوستن سعادتی است که در زیر آسمان علم و عقل و وجود شهیرش فوق هر عنقا و همایی است که در خاطرها خطور کند و در تصور اندیشه کنندگان بگنجد.
آه به راه او خواستم که دنیا را در برابر حقایق اسلام تسلیم نموده اسلام و مسلمین جهان را از چنگال جهل و شهوت و ظلم نجات داده احکام منور اسلام را اجرا نموده حیات نوینی با نشر اشعه معارف اسلام بر پیکر مردگان بشر امروز به یاری او ببخشم و حقیقت حیات انسانیت را جلوهگر سازم و اگر هزار سال هم بر این منوال پرچم فداکاری راه خدا و محمد و آل محمد را به یاری ذات اقدسش بدوش ناتوان خویش میکشیدم عاقبت مرگ بوده باید همه اینها مقدمه تحصیل رضای خدا میبوده باشد تا برای قلب شفا و نوری و برای آخرت، سرافرازی و سودی داشته باشد و الا هیچ، و خدا از اینها همه بینیاز بوده و میباشد (نیته المومن خیر من عمله) و نیت مؤمن بهتر از عملش بوده خدا به نیت پاک لطف میکند و بس. امید است به لطفش نیت پاکی و عشق سرشاری نسبت به ذاتش مرحمت فرموده به فضلش با ما رفتار فرماید.
الحقنا الله بالحسین و جده و امه و ابیه و اخیه و ولده آمین الله العالمین. فراموش نکنید که راه راست از هر کجا کج شد بیراهه و به سوی هلاکت است.
و پس ای پیغمبر، راه از خانه اوصیاء او علی و یازده فرزند عزیزش تا امام زمان بوده که زنده و غایب است (و بملا الله الارض به قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا) که به اتفاق احادیث مسلمین (شیعه و سنی) خدا به وسیله او زمین را پر از عدل و داد میکند بعد از آن که پر از ظلم و جور شود، إنشاء الله.
خداحافظ، بر شما وفاداران راه خدا همگی سلام. تهران، به یاری خدای توانا.
برادر شما سید مجتبی نواب صفوی
24جمادی الاولی 1374 هجری قمری، 29 دیماه 1333 هجری شمسی
غسل شهادتسحرگاه یکشنبه 27 دیماه سال 1334 اعضای فداییان اسلام را از لشگر یک پیاده به محل لشگر دو زرهی بردند. در وسط سالن پادگان وسایل شخصی آنان بر زمین ریخته بود؛ نواب جلو رفت عمامه و عبایش را برداشت و با لبخند به دوستانش گفت: «به جدم قسم با همین لباس شهید میشوم.» رهبر فداییان برای آخرین مرتبه یارانش را در آغوش گرفت. ثانیه تلخ خداحافظی برای او به شوق دیدار در بهشت سخت نبود.
آنان صبور و استوار به سلولهای انفرادی خود رفتند. نزدیک صبح جوخه اعدام در کنار میدان بزرگ پادگان به خط ایستادند, نواب و یارانش از سلول بیرون آمدند. ناگهان سید محمد واحدی فریاد زد: «الله اکبر، اللهاکبر» به اشاره سرهنگ اللهیاری پاسبانی دست بر دهان سید محمد گذاشت.
زندانیان از روزنه در به بیرون نگاه می کردند. سرهنگ پرسید: «اگر خواسته ای دارید بگویید؟» سید تقاضای آب برای غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگین بر سر سرهنگ بختیار فریاد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما می پرد و تو و امثال تو فکر می کنند که ترسیده ایم. اما مهم نیست.
خدا آگاه است که لحظه به لحظه اشتیاق ما به شهادت بیشتر میشود. رهبر فداییان یارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت: «خلیلم، محمدم، مظفرم، زودتر آماده شوید. زودتر غسل شهادت کنید، امشب جدم فاطمه زهرا (س) منتظر ماست.» پس از غسل شهادت به نماز ایستاد. افسران و درجه داران با ناباوری به آنان نگاه میکردند. دستان به قنوت رفتهاش حریم آسمان مناجات بود.
سخن آخرپس از اتمام نماز عشق سید بار دیگر امت جدش را هدایت نمود: «شما بندگانی ضعیف در برابر خدای جهان هستید, چند روزه دنیا به زودی میگذرد، کاری کنید که در جهان دیگر در برابر آفریدگارتان شرمنده نباشید. شما به دستور شاه ستمگر ما را شهید میکنید ولی طولی نمیکشد که همگی از این کردار زشت پشیمان میشوید. آن روز پشیمانی دیگر سودی ندارد. شما باید سرباز اسلام باشید و در راه دین بجنگید نه این که سلاحتان را برای حفظ حکومت شاه رو به سینه عاشقان اسلام نشانه بگیرید. روزی حقایق آشکار می شود و آن وقت از این که از شاه حمایت کردهاید، پشیمان خواهید شد. ای افسران و مقامات عالی مرتبه ارتش شما هم به جای اینکه خود را به حکومت پوسیده و فاسد شاهنشاهی بفروشید به اسلام رو بیاورید تا در دو جهان به عزت برسید. فریب این درجه ها و مقامات ظاهری را نخورید و بدانید که قیامت بسیار نزدیک است. والسلام.»
شهادتعاشقان شهادت، به جایگاه تیرباران رفتند؛ چند لحظه بیشتر به دیدار دوست باقی نمانده بود. سید نگاهی به قاضی عسگر کرد و گفت: «ما شهید میشویم، اما بدانید از هر قطره خون ما مجاهدی تربیت خواهد شد و ایران را اسلامی خواهد کرد.» مأموری پارچه سیاهی به او داد. اما نواب گفت: «لازم نیست می خواهیم با چشم باز به استقبال شهادت برویم و با چشمان باز با خدا و نیکان بزرگوار خود رو به رو شویم.» پس به دوستانش گفت: «به زودی به دیدار امامی عزیز می رویم. همزمان با یکدیگر اذان بگویید. اینها نباید فکر کنند ترسیده ایم. شاد باشید, به زودی امامی را می بینیم.» صدای دلنواز اذان در گلوها پیچید, ناگهان زمان ایستاد. تفنگها غرش مرگباری سر دادند و گلولههای آتشین به پرواز در آمدند.
خون سرخ فرزند علی بن ابیطالب (ع) برای همیشه در کارنامه سیاه محمد رضا شاه پهلوی ثبت شد. گویی از ابتدای تاریخ مهر شهادت بر پیشانی فرزندان زهرای اطهر (س) خورده بود. در همین لحظه یکی از نمایندگان ارباب آمریکایی محمدرضا شاه با یک جیپ نظامی وارد پادگان عشرت آباد شد و پیکر مطهر نواب را با عکسی که در جبیش بود, تطبیق نمود. دیگر خیال اربابان رژیم سفاک پهلوی راحت شد.
روز بعد خبرگزاریهای بزرگ دنیا نوشتند:«مردی که سالها منافع غرب را در ایران به خطر انداخته بود، دیشب اعدام گشت.» با طلوع خورشید پیکر خون آلود فداییان اسلام در گورستان مسگر آباد به خاک سپرده شد. ولی پس از مدتی بازماندگان فداییان پیکرهای یاران عزیزشان را شبانه به وادی السلام قم انتقال دادند.
علیرضا برومند
منبع: کتاب سفیر سحر، کتاب شبنم سرخ سرخ، کتاب فداییان اسلام، کتاب نواب صفوی، اندیشهها و مبارزات