به گزارش کانون خبرنگاران
ایکنا،
نبأ، شهید جانباز، محمود رفیعی، سوم دیماه 1343 در روستای چوبیندر قزوین به عنوان اولین فرزند، روشنیبخش چشم پدر و مادر و خاندان رفیعی شد، در دوران کودکی با وجود سن کمی که داشت به قدری مشتاق آموختن بود که این اشتیاق سبب میشد با اصرار به همراه بزرگترها راهی مدرسه شود. دوران دبستان را در روستای چوبیندر به اتمام رساند و دوره راهنمایی را در مدارس انوشیروان قزوین و کوروش کبیر بندرعباس آن زمان خواند.
اولین سال تحصیل او در دبیرستان با انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) مقارن شد. طولی نکشید در سال 1358 امام راحل دستور تشکیل بسیج مستضعفان را صادر فرمودند. شور و شوق انقلابی در این برهه زندگی، او را با بسیج و مسجد گره زد.
31 شهریورماه 1359با غرش صدای توپهای عراقی به نشانه آغاز تجاوز به میهن اسلامی، همه نگاهها را به جبهه و جنگ و جهاد و دفاع مقدس معطوف کرد. با توجه به شرایط جنگی کشور و فرمان امام خمینی(ره)، جنگ و مسائل مرتبط با جبهه و جهاد برای او همچون هزاران نوجوان و جوان ایرانی در اولویت اول قرار گرفت و به همراه دوستان در جبهههای جنوب حضور پیدا کرد.
فروردین 1362 همزمان با حضور در جنگ، زمان اعزام او به عنوان مشمول خدمت نظام وظیفه به سربازی فرا رسید. یگان خدمتی او گردان 184 جنداله ژاندارمری در آذربایجان غربی بود.
شهید جانباز دفاع مقدس در 13 مرداد همان سال زمانی که در منطقه سلماس آذربایجان غربی بین نیروهای خودی و گروهکهای ضد انقلاب درگیری به وجود آمد، در کمین دشمن افتاده و بعد از شهادت شماری از دوستانش مورد اصابت گلولههای متعدد و حتی تیر خلاص دشمن قرار میگیرد.
محمدجواد رفيعی فرزند ارشد این شهید جانباز در گفتوگو با کانون خبرنگاران ایکنا، نبأ از خاطرات پدرش میگوید: با شکسته شدن محاصره دشمن توسط نیروهای خودی، پیکر پدرم به همراه اجساد مطهر سایر شهدا جمعآوری و به سردخانه انتقال داده میشود. در بیمارستان آیتالله طالقانی ارومیه، متوجه زنده بودن او میشوند و به زحمت پدرم را از میان آن جمعیت نجات میدهند تا جایی که به او لقب «شهید زنده» را میدهند. بعد از این اتفاقات پدرم از بیمارستان ارومیه به بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان منتقل میشود. پدرم در خاطراتش به ما میگفت از فرق سر تا کف پا چنان آتلبندی و گچ گرفته بودند که فقط دو چشم و دهانش پیدا بود و دیدن این صحنه موجب تأثر هر بینندهای میشد.
در آن زمان کار درمان در اصفهان نیز ممکن نبود و پدرم به بیمارستان نور افشار تهران انتقال داده میشود و بعد از چند ماه از بیمارستان مرخص و به زادگاه خود باز میگردد. عوارض زخمها و مصدومیت پدرم چنان بود که تابستان و زمستان، دستکش و جورابهای ضخیم روی هم میپوشید و حتی کلاه کشی سربازی تا بناگوش بر سر داشت که این امر در اوج گرما یک وضع غیر عادی ایجاد کرده بود که گاهی سبب خنده ناآگاهان میشد؛ او مجبور بود همیشه داخل کفشهایش آب بریزد تا سوزش پاهایش تسکین پیدا کند.
پدرم پس از بهبودی نسبی بهتدریج عزم خود را جزم میکند تا رسالت خود را که ترویج فرهنگ ایثار و شهادت بود، از سر بگیرد و ادامه تحصیل را سرلوحه برنامههای خود قرار میدهد. ثبت نام در مدرسه ایثارگران قزوین و جدیت در درس و تحصیل را در کنار فعالیت در پایگاه بسیج و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت دنبال میکند.
زمانی که صدام در جبهه جنوب دست به تجاوز و تهاجم میزند؛ پدرم بار دیگر به همراه عدهای از دوستانش از قزوین عازم جبهههای جنوب میشوند. پس از بازگشت از جبهه، برای عمل به سنت نبی اکرم(ص) مقدمات ازدواج با مادرم را که خواهر شهید بود را فراهم میکند که ثمره این ازدواج، دو فرزند(یک پسر و یک دختر) است.
از خاطرات جالبی که پدرم برایمان تعریف میکرد این بود که هنگام مراسم عقد، در حال مطالعه کتاب بوده است، گویی دعا میخواند. مادربزرگم با دیدن این صحنه به مادرم میگوید ببین دخترم خدا چه همسری قسمت تو کرده که سر مراسم عقد هم دعا میخواند و پدرم با خنده جواب میدهد که مادرجان دعا نبود، کتاب درسی بود بعد از ظهر امتحان دارم و با این حرف، همه میهمانان مراسم میخندند.
بعد از ازدواج، پدرم در دو راهی کار و تحصیل قرار میگیرد؛ شبی در خواب میبیند که شهیدعبدالله وهابپور(برادر مادرم) همراه با عدهای از دوستان شهیدش با یک مجموعه کتاب به دیدن او آمدهاند و راه آینده را نشان میدهند. سرانجام او در تعبیر این خواب در رشته مورد علاقه خود یعنی فرهنگ و ادب به ادامه تحصیل در مدرسه رزمندگان قزوین میپردازد و پس از اخذ دیپلم، برای شرکت در کنکور ثبت نام میکند.
بعد از قبولی در رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی تهران، روزهای شنبه برای شرکت در کلاسها از قزوین به تهران میآمد؛ اگر چه رفت و آمد برایش مشکل بود اما به هر سختیای که بود به شوق آموختن و پیشرفت تحصیلی به عنوان مقدمهای برای خدمت بیشتر به جامعه در دوران بعد از جنگ که برایش انگیزهای مضاعف ایجاد کرده بود، مدرک کارشناسی را با معدل نسبتا خوب از دانشگاه علامه اخذ میکند و در ادامه راه به موازات کار برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در آزمون شرکت کرده و قبول میشود.
در سال 78 پس از اخذ مدرک کارشناسی ارشد، به استخدام دانشگاه علامه طباطبائی در میآید که در ابتدا در روابط عمومی دانشگاه مشغول به کار میشود تا اینکه در سال 84 به ریاست روابط عمومی منصوب و در سال 86 با استعفاء از این سمت، به عنوان هیئت علمی در گروه ادبیات علامه مشغول به کار میشود.
با وجود تحمل دشواریهای ناشی از مجروحیت جنگی، ضمن ادامه تحصیل در مقطع دکتری، کلاسهای بسیار پرشور و سازندهای را برپا کرد و ایشان یکی از ابداع کنندگان ادبیات انتظار و ادبیات عاشورا در کشور بود که در همین راستا، در دهههای 80 و 90 کلاسهای بسیاری در سطح کشور برگزار کرد و با سخنرانیهای متعدد در تهران و مناطق دور از تهران نقش ارزندهای در ترویج فرهنگ مهدویت و دفاع مقدس در میان اقشار مختلف جامعه ایفا کرد.
پدرم عاشق تدریس و دانشجویانش بود؛ به قدری که در ماههای پایانی عمرش با ویلچر در کلاسها حاضر میشد. او رابطه صمیمانهای با دانشجویانش داشت؛ به طوری که حتی آنها مشکلاتشان را برای پدرم مطرح میکردند و او هم در حد توان به آنها کمک میکرد. پدرم علاوه بر تدریس، دارای قلمی شیوا و جذاب نیز بود ؛ بازگشت از شهر شهادت، هفت بیت آسمانی، پیک شهدا، مجموعه اشعار پارههای دل و گزارش سفر به کوی سرزمین سبز از جمله آثاری است که او در میان ما به یادگار گذاشته است.
محمدجواد رفيعی گفت: پدرم در صبح روز عرفه سال 92، به دیدار معبود شتافت و در روز عید قربان در مزار شهدای شهرک چوبیندر قزوین به خاک سپرده شد.
در بخشی از خاطرات محمود رفیعی، شهید جانباز دفاع مقدس تحت عنوان «بازگشت از شهر شهادت» میخوانیم:«با خدای خود راز و نیاز میکردم که نکند جنگ به پایان برسد و دروازه شهادت بسته شود و من این ور دروازه بمانم. پس از یک سال دعای شهادت خواندن، شبی در خواب یکی از دوستان شهیدم را دیدم که به من گفت: کارهایت را انجام بده، وصیتنامه خود را بنویس گفتند بهت بگم دعایت مستجاب شده و یک هفته دیگه شهید میشی.
از خواب بیدار شدم و نماز خواندم و گفتم: خدایا منو شهید کن اما نه همین الان، جبههها به رزمنده نیاز دارد و اگر من شهید بشم و سنگر خالی شود، دشمن کشور را میگیرد. حالا اگر میخواهی شهیدم کنی باشد، اما شهید نکنی بهتر است. بعد از یک هفته دوباره همان دوستم را در خواب دیدم گفت: آقا محمود تو میآیی پیش ما، اما تو را برمیگردانند ولی دست و پایت را قبول میکنند.
در 13 مرداد سال 1362 یک هفته، بعد از آن خواب، در منطقه خور آذربایجان غربی درگیری ایجاد شد. به همراه حدود 12 نفر به این منطقه رفتیم و در راه به ما کمین زدند. از زمین و آسمان بر ما گلوله میبارید و به قدری بود که در همان ابتدا دو سه نفر از دوستان همرزمم شهید و بیسر شدند.
از ماشین پایین افتادم. طرف راست ما صخره بزرگی بود و پشت آن پرتگاه بود. دسته گلهای ما یکی پس از دیگری بر زمین میافتادند و پرپر میشدند. یکی از رزمندگان از ناحیه گلو تیر خورد و در چند قدمی ما افتاد. اشاره کرد به او آب برسانیم، من گریهکنان قمقمه آب را برداشتم، به هر زحمتی بود خود را بالای سر دوستم رساندم. تا خم شدم که به او آب بدهم ناگهان گلولهای بهدستم اصابت کرد و قمقمه افتاد. بعد گلولهها به دست دیگر و پهلو و پاهایم خورد و افتادم و مدتی به همان حال ماندم.
دشمن خود را به ما رساند، به کسانی که زنده بودند تیر خلاص میزدند. بالای سرم که رسیدند، گفتند: این یکی زنده است خلاصش کنید. سرباز دشمن با پوتینهایش به صورتم کوبید و بینی و دهانم پاره شد. یگ گلوله دیگر به من زدند چند گلوله هم از پشت سر خوردم و چند ترکش هم به بدنم نشست. دیگر قدرت تکلم نداشتم.
جسمم را کشان کشان زیر خودرو تویوتا انداختند و با گلوله، لاستیک را پنچر کردند که در همین لحظه، تمام دردها و فشارها تمام شد و خودم را آزاد و رها در آسمان میدیدم و جسمم را از بالا مشاهده کردم.
دوستانی که با هم همراه بودیم را در گوشهای از آسمان دیدم که سریع به دنبال آنها رفتم و اندکی در آسمان سیر کردیم که ناگهان به دروازهای رسیدیم و یکی از دوستانم سمت من برگشت و گفت: محمود جان از اینجا به بعد حق آمدن نداری و باید برگردی اما دست و پایت را قبول کردند. یکدفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم.
مدتی بعد، محاصره شکسته شد. نیروهای خودی میآمدند و اجساد شهدا را میبردند. بالای سر من که رسیدند، فکر کردند شهید شدهام. قدرت حرکت نداشتم، تنها صداها را میشنیدم. مرا همراه با اجساد شهدا داخل خودرویی گذاشتند و به سردخانه منتقل کردند، نمیتوانستم بگویم که هنوز زنده هستم. چند بار دعای امام زمان(عج) را با خودم خواندم. برای یک لحظه با کمک حضرت ولیعصر(عج) توانستم چشم خود را باز کنم. وقتی اطرافیان متوجه من شدند، فریاد زدند که این شهید زنده شده!
همه به طرفم آمدند و لباسهای مرا به عنوان تبرک پاره کردند. بعد به بیمارستان منتقل شدم و تحت عمل جراحی قرار گرفتم. 18 گلوله خورده بودم علاوه بر آن ترکشهایی بر بدن داشتم و اکنون یکی از گلولهها در نزدیکی قلبم نشسته است. دکترها گفتند دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. نمیدانم تا کی زنده هستم اما میدانم که شهدا به لیاقت شهادت دست یافته بودند و رفتند...».
فاطمه حبیبی