برگزاری نشست خاطره گویی انقلاب در جهاددانشگاهی اردبیل
کد خبر: 3692274
تاریخ انتشار : ۲۸ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۴

برگزاری نشست خاطره گویی انقلاب در جهاددانشگاهی اردبیل

گروه اجتماعی - به همت معاونت فرهنگی، نشست خاطره گویی «برگی از تاریخ انقلاب» با حضور یکی از مبارزان انقلابی استان در جهاددانشگاهی واحد اردبیل برگزار شد.

به گزارش ایکنا، از اردبیل، سلیمان حیدری، مبارز دوران انقلاب اسلامی، شنبه 28 بهمن در این نشست با اشاره به اینکه باید خود را بدهکار انقلاب بدانیم تصریح کرد: به اعتقاد بنده انقلابی گری در سرود خواندن نیست بلکه انقلاب مثل یک انسان رشد کرده و چهل ساله شده است و باید در نگهداری از آن تلاش و آن را آسیب شناسی کنیم.
وی با بیان اینکه قرآن از تاریخ به عنوان احسن القصص یاد می کند و تاریخ زمانی ارزش دارد که آن را نصب العین قرار دهیم تاکید کرد: خوبی کنار بدی خود را نشان می دهد بنابراین کسی که ظلم های حاکمیت در دوران طاغوت را درک کرده باشد بهتر می تواند زیبایی های انقلاب را درک کند.
این مبارز انقلابی اضافه کرد: انقلاب اسلامی امروز فضایی فراهم کرده است که همه مردم می توانند مسئولین را نقد کنند این در حالی است که در دوران شاه هیچ کس جرأت انتقاد نداشت.

بخشی از خاطرات زمان انقلاب
حجت الاسلام حیدری با اشاره به بخشی از خاطرات زمان انقلاب خود افزود: منافقین که به دنبال نشان دادن چهره منفی از بزرگان انقلاب اسلامی بودند در کرمانشاه وقتی می خواستند با شهید بهشتی مناظره کنند گفتند: «شما سفارش کردی که زیر سیگاری مخصوص به قیمت 80 هزار تومان تهیه کنند». ایشان جواب داد: «بنده اصلا سیگاری نیستم» و نقشه شان نگرفت.
حیدری با اشاره به دوران قبل از انقلاب گفت: ما از وضعیت آن دوران خسته شده بودیم آیت الله حسین غفاری به شهادت رسیده و عده زیادی از جمله بزرگان مبارز در بند بودند. در آن دوران چاره ای جز مبارزه و ادامه راه آنان نبود. آماده شدیم و با ابزارهای پیش پا افتاده که در دسترس بود 10 نفر از اعضای ساواک که خانه آیت الله شریعتمداری را محاصره و ورود به منزل ایشان را ممنوع کرده بودند را فراری دادیم و با 300 نفر از طلاب به پیش آن بزرگوار رفتیم. در این حین بود مأموران شهربانی رسیدند. ساواکی ها منتظر بودند که هنگام خروج از خانه ایشان، ما را دستگیر کنند که با همراهی آیت الله شریعتمداری برنامه شان نقش بر آب شد. فردای آن روز 20 دقیقه در حوزه علمیه بر علیه حکومت پهلوی سخنرانی کردم و به حجره خود برگشتم. همه مطمئن بودند که اگر از حوزه خارج شوم دستگیرم می کنند. طلاب پیشنهاد عوض کردن عمامه را دادند. من هم عمامه سفید را برداشتم و عمامه مشکی بر سر گذاشتم. داشتم از حوزه خارج می شدم که ساواکی ها رسیدند و از من جای حجره خودم را پرسیدند. من هم نشان شان دادم و محل را ترک کردم .
وی ادامه داد: عازم کرمان شدم چرا که مردم کرمان یکدست طرفدار امام(ره) و آیت الله هاشمی رفسنجانی بودند. آنجا که رسیدم متوجه شدم حیدری کاشانی را به جای من دستگیر کرده اند چند بار خواستم خودم را معرفی کنم. استخاره کردم بد آمد و منصرف شدم. بعد از چند روز فهمیده بودند که اشتباه گرفته اند و آزادش کرده بودند.

برگزاری نشست خاطره گویی انقلاب در جهاددانشگاهی اردبیل
حیدری در این نشست نحوه دستگیری خود به دست ساواک را چنین تعریف کرد: من که به فکر ادامه مبارزه بودم پیش آیت الله مشکینی رفتم و با صلاحدید ایشان به مشگین شهر برگشتم تا در کنار ایشان به ترویج آرمان های انقلاب کمک کنم. در منطقه باز هم شناسایی شدم. پدرم در خواب دیده بود که مرا دستگیر خواهند کرد. خوابش را چنین تعبیر کرد که تو را خواهند گرفت اما زنده خواهی ماند. برخی از مدارک را در جایی دفن کردم تا به دست ساواک نیفتد. نیم ساعت از اعلام این خبر توسط پدرم نگذشته بود که خودرو های ساواک وارد روستای «باریس» شده و جای مرا توسط همان شخصی که پدرم در خواب دیده بود فهمیده بودند. آن شخص را تا حد مرگ زده و مجبورش کرده بودند جایم را بگوید. روز 22 بهمن 1353 دستگیر شدم ودر پادگان مشکین شهر روزهای سختی را گذراندم. وقتی خواستم نماز بخوانم سرباز نگذاشت پتو پهن کنم. روی عبایم نماز را ادا کردم. خبر دستگیری ام را به ساواک خبر دادند و به زیر زمینی در محله آقا کاظم اردبیل منتقل کردند. سپس با اتوبوس به تهران منتقل و شب به توپخانه تهران وارد شدم. هر سلولی یک متر در 180 سانتی متر و به جای یک نفر چهار نفر بود. موقع نماز شده بود و اقدام به ادای نماز کردم. چند نفر بد حال در گوشه سلول افتاده بودند. ماموران به من و هم سلولی هایم گفتند اگر می خواهید به روز آنها نیافتید هر چه پرسیدند پاسخ دهید.
ایم مبارز انقلابی ادامه داد: در سلول را زدند گفتند «میرسلیمان کیه»،گفتم من هستم. مرا چشم بسته بردند و شکنجه کردند و فردا دوباره همین کار را تکرار کردند. کلیه ام آسیب دیده و سر و صورتم کبود شده بود. هیچ اعترافی از من نشنیدند. بعد از چند روز مرد قد کوتاهی به محل شکنجه آمد و گفت: «آقای بهار(شکنجه گر من) این مادر مرده که مرده چرا او را شکنجه می کنید». گفتند: «این خیلی زرنگه. سخنرانی های تندی علیه نظام کرده». اعتراف نکردم. نوار صوتی و فیلم سخنرانی ام در قم را پخش کردند. گفت: «این را تو گفتی»؟ گفتم: «بله، اگر جایش باشد باز هم می گویم». با دو دست بر سرم زد و گفت: «خاک بر سرت، یکی آدم می کشه ولی اعتراف نمی کنه تو به هر کاری کردی اعتراف می کنی». دستور داد مرا نزنند و گفت: «این واقعا مرد هست هرچیزی گفت قبول کنید و یک هفته کاری با او نداشته باشید». بعد از یک هفته دوباره شکنجه ها شروع شد و مرا با کابل زدند.

به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و سلولم عوض شد
وی افزود: اعتراضات شدت گرفته و ساواکی ها هم بیشتر از گذشته عصبانی بودند. علت را جویا شدم فهمیدم سرهنگ زندی پور از مدیران ساواک را کشته اند. بعد از آن به زندان قصر منتقل شدم. باید 48 ساعت در قرنطینه می ماندم تا به بند سیاسی منتقل شوم. 13 ماه در آنجا ماندم. تشریفاتی محاکمه شدم. اوضاع بهم خورد و به زندان اوین منتقل شدم. در اینجا اجازه نگارش نامه کوتاه را می دادند در حدی که آدرس مقصد را بنویسم. اجازه ملاقات نداشتم. 19 نفر در یک اتاق بودیم. هشت نفر مذهبی و بقیه از چپی ها بودند. آنها ترانه می خواندند. ناراحت شدم و هم بندی ها را جمع کردم و شب رحلت پیامبر(ص) سخنرانی کردم. بعد از آن چشمم را بستند و بردند. در این لحظه به حضرت زهرا(س) متوسل شدم. شب خوابی دیدم که به من یقین شد بعد از چند روز بندم را عوض می کنند. همین اتفاق نیز افتاد و به زندان عمومی که آیت الله طالقانی نیز آنجا بود منتقل شدم. با راهنمایی ایشان کارهایی داخل زندان را انجام دادیم. سه روز بعد دوباره چشم بسته مرا خواستند و گفتند به کمیته می برند. جایی که هرکس آنجا گذرش می افتاد برگشتنش با خدا بود. خیلی ترسیده بودم. آرزوی مرگ کردم تا به کمیته نروم. وقتی چشمم را باز کردند و سنگ ریزه ها را دیدم خوشحال شدم و با خودم گفتم: «حتما تیر بارانم می کنند». اعدام و تیرباران بهتر از شکنجه کمیته بود. شهادتین را می گفتم که ناگهان پدرم را دیدم. اما او به خاطر شکنجه های ساواک، مرا نشناخت. ناچار پدرم را صدا کردم. او تا مرا دید از حال رفت و افتاد. هرچه تمنا کردم پدرم را ببینم اجازه ندادند. بعد از چند روز آزاد شدم و به دیدن مادر و خانواده ام به مشکین شهر رفتم .

انتهای پیام

captcha