شهر اصفهان از دوران صفویه که پایتخت ایران برگزیده شد، علاوه بر مرکزیت سیاسی کشور، از نظر علمی و هنری نیز نقطه عطفی را تجربه کرد. بزرگانی از گذشته در اصفهان حضور داشتند، پیش از روی کار آمدن سلسله صفویه که در علم و ادب و هنر نابغه دهر بودند، اما از زمان انتخاب شهر اصفهان به پایتختی ایران، مراودات و رفتوآمدهای بزرگان و مفاخر از نقاط گوناگون ایران، بلکه جهان به این شهر رشدی چشمگیر پیدا کرد. این رفتوآمدها از هماندیشی و بدهبستانهای فرهنگی بین مردم نیز خالی نبود، حتی بسیاری از افرادی که به شهر اصفهان میآمدند، آنچنان شیفته این شهر میشدند که در آن سکونت اختیار میکردند.
باری اصفهان، اگر نگوییم مهمترین، یکی از مراکز برجسته علمی، ادبی، هنری و فرهنگی ایران بود. حوزهها و مدارس علمیه این شهر بهواسطه حضور چهرههای درخشان و تأثیرگذار فقه و اندیشه اسلامی نیز به نیکنامی شهره بودند. هرساله عده بسیاری از نقاط گوناگون ایران و حتی سایر بلاد و کشورهای مسلماننشین همسایه به اصفهان سفر میکردند و در مدارس و حوزههای علمیه این شهر مشغول تحصیل میشدند. در این نوشتار، به شرح زندگانی تنی چند از چهرههای شاخص در عرصه فقه و اصول در اصفهان میپردازیم که در آرامستان تخت فولاد به خاک سپرده شدهاند.
پدرش شیخ عبدالوهاب، از علمای روستای ریز، از توابع زرینشهر کنونی بود و اهل درس و وعظ. مرتضی در محضر پدر، آموختن اصول و موازین علوم دینی را آغاز و پس از آن به نجف اشرف عزیمت کرد و درصدد تکمیل آموختههای خود برآمد. حوزه علمیه اصفهان که مدتی از آن جایگاه والای سابق خود فاصله گرفته بود، با حضور افرادی چون شیخ مرتضی ریزی و ملامحمدباقر درچهای مجدداً به دوران شکوه خود بازگشت. شیخ مرتضی پس از بازگشت از عتبات، به تدریس دروس خارج فقه و اصول در اصفهان روی آورد. همچنین یکی از افرادی بود که سنت احیای شبهای جمعه در تخت فولاد را مجدداً زنده کرد.
با وجود آنکه روزگار زیست شیخ مرتضی مقارن با دوران نهضت مشروطه بود، اما او چندان به درگیر شدن در امور سیاسی علاقهمند نبود، بلکه جبهه فعالیت خود را در زمینههای علمی و معرفتی میجست، گو اینکه امضای وی در پای موافقتنامهای که تنی چند از علما به منظور تحریم استفاده از منسوجات و لوازم خارجی تهیه کرده بودند، به چشم میخورد.
شیخ مرتضی ریزی حیاتی پربار داشت که حاصلش تألیف چند جلد کتاب، پرورش شاگردانی مبرز و بیش از 50 سال تدریس و آموزش بود. او در شب ۱۷ رمضان ۱۳۲۹ قمری در حدود 80 سالگی درگذشت و جسدش با اصرار مردم اصفهان و ممانعت برای دفن در زادگاهش، از روستای ریز تا اصفهان تشییع و در تخت فولاد به خاک سپرده شد.
خاندان مسجدشاهیان یکی از خاندانهای علمی و روحانی اصفهان هستند که تقریباً به مدت دو قرن در این شهر مروج دین و حامی شریعت بودند و مدتها محور امور دینی اصفهان، بلکه تمام ایران محسوب میشدند. این خاندان، عالمان بزرگ و صاحب آثار بسیاری به جامعه شیعه تحویل دادهاند. خانواده مسجدشاهیان امروز به «نجفی» شهرت دارند. سرسلسله این خاندان، علامه فقیه مرحوم شیخ محمدتقی رازی نجفی اصفهانی بود که در حدود سال 1220 قمری از یزد به اصفهان آمد و اینجا را برای سکونت دائمی خود انتخاب کرد. یکی از افراد مهم و نامی این خاندان، شیخ جمالالدین نجفی است. او تحصیلاتش را در اصفهان آغاز کرد، در آغاز جوانی رهسپار نجف شد و در آنجا محضر بزرگانی چون آخوند خراسانی را درک کرد. پس از آنکه خود عالمی کامل و مجتهدی مسلم شد، به اصفهان مراجعت کرد و به انجام وظایف دینی و خدمات اجتماعی پرداخت.
با شعلهور شدن آتش جنگ بینالملل اول، ناآرامیها دامنگیر ایران نیز شد و قوای اجنبی وارد خاک کشور شدند. نیروهای روسی که از حضور و نفوذ مرحوم شیخ جمالالدین در بین تودههای مردم آگاه بودند و نیک میدانستند که ایشان هم مانند اسلاف خود سر سازش و مدارا با آنان ندارد، به تبعید و دور کردن او از موطن خود برآمدند. با فرستادن شیخ به تهران، او از کوشش و فعالیتهای مذهبی و اجتماعی خود دست نشست و مردم تهران نیز با شوق و محبت از ایشان پذیرایی کردند و او را در صدر نشاندند.
جمالالدین در تهران از علماى طراز اول و از یاران شهید مدرس و مخالفان سردار سپه بود. هنگامى که به دستور سردار سپه، درب مساجد بازار تهران در قضیه جمهورى بسته شد تا از تجمع مخالفان جلوگیرى شود، او به اتفاق خالصىزاده در بازار تهران نماز گزارد و پس از نماز، هیاهوى مخالفت با سردار سپه بلند شد. حاکمیت وقت که نظر مساعدی نسبت به جمالالدین و فعالیتهایش نداشت، او را مجبور کرد که به اصفهان بازگردد. در سالهای پایانی عمر به سبب مخالفتهایی که با تصویب قوانینی از جانب دولت وقت وجود داشت، حاکمیت ارتباطش را با مردم محدود کرد و فقط برگزاری نماز جماعت ظهر در مسجد شیخ لطفالله و مراسم شبهای جمعه در تخت فولاد مجاز بود.
شیخ بهاءالدین نوجوان در اصفهان به محضر حاج سیدصدرالدین کوپایی راه یافت، پس از آن طریق قم را در پیش گرفت و چندی نیز در مکتب مرحوم حائری یزدی زانوی تلمذ بر زمین گذاشت؛ برای تکمیل و تدقیق آموختههای خود رهسپار نجف شد و آنجا در جلسات درس سیدابوالحسن اصفهانی شرکت کرد. سیدابوالحسن که در آن روزگار مرجعیت عامه شیعیان را عهدهدار بود، با دیدن جهد و کوشش و تواناییهای بهاءالدین، او را برای تبلیغ مبانی و اصول شریعت اسلام به آفریقا فرستاد. بهاءالدین طبعی روان و شاعرانه داشت، با ادبیات مأنوس بود و «جهدی» تخلص میکرد؛ با درگرفتن جنبشهای سیاسی اجتماعی در ایران، از همراهی مردم دریغ نکرد و همواره زبان صادق آنها بود، به چند زبان زنده دنیا اشراف داشت و دیوان شعری نیز از خود به یادگار گذاشت. او سرانجام در سال 1363 قمری وفات یافت و در تکیه خانوادگی در نزدیکی قبرستان لسانالارض در تخت فولاد مدفون شد.
پدرش، ملامحمدجعفر از وعاظ و علمای اصفهان بود، فقه و اصول را در محضر استادانی در اصفهان و عتبات گذراند و پس از مراجعت به موطن خود، پیشنماز مسجد سلام شد. اعتلای سنت احیای شبهای جمعه در تخت فولاد، از موارد مورد دغدغه و توجه ملامحمدحسین بود و او این چراغ را تا پایان عمر خود روشن نگاه داشت؛ اما فعالیتهای ملامحمدحسین فشارکی به موضوعات فقهی و امور مذهبی خلاصه نمیشد، او به جریانهای سیاسی اجتماعی زمان خود نیز آگاه و کنشگر بود. همزمانی زیست اجتماعی ملامحمدحسین با رویدادهای انقلاب مشروطه، او را به یکی از افراد تأثیرگذار این دوران در شهر اصفهان تبدیل کرد.
یکی از اقدامات جالب توجه ملامحمدحسین فشارکی و 12 نفر از علمای طراز اول آن زمان در اصفهان این بود که بر مصرف کاغذ ایرانی و کفن میت با کرباس ایرانی تأکید داشتند و در مهمانیهایی که با اسراف همراه بود یا خانههایی که در آنها تریاک مصرف میشد و همه اهل مصرفگرایی و بریز و بپاش بودند و یا به کالای ایرانی توجه نمیکردند، وارد نمیشدند. این مفاد بهصورت اساسنامه تدوین شد، به امضای تعدادی از علما رسید و خود حرکت سیاسی اجتماعی بزرگی به حساب میآمد.
ملامحمدحسین از اعضای «انجمن اتحادیه علما» نیز بود؛ انجمنی که در وادار کردن ظلالسلطان به تأسیس انجمن ولایتی گامهای مؤثری برداشت. همچنین در بنیان نهادن «هیئت علمیه اصفهان» حمیت ویژهای از خود نشان داد و از بانیان اصلی این هیئت بود. یکی از مسائلی که همیشه برای او موضوعیت داشت، بحث امر به معروف و نهی از منکر بود. ملامحمدحسین خود بهصورت انفرادی همواره در این مسیر ثابتقدم بود و به تشویق و ترغیب دیگران به انجام این مهم نیز توجه میکرد. او پس از سالها مجاهدت و فعالیتهای حوزوی و تربیت شاگردان بسیار، سرانجام در نهمین دهه از عمرش چشم از جهان فروبست.
از همان اوان کودکی، علاقهای وافر به مطالعه و آموختن داشت؛ هر آنچه از کتاب و نوشته در روستای محل زندگیاش بود، میخواند و برای خود حلاجی میکرد. همراه عشق به دانستن، به موسیقی نیز دلبسته شد؛ تار را خوش مینواخت، اما کمبودی در دانستههای موسیقایی خود احساس میکرد. از جوانی گذر کرده بود که آهنگ سفر به شهر اصفهان کرد؛ اصفهانی که آن روزگار دردانههای عرصه موسیقی را در خود داشت، مکان مناسبی برای رشد و پرورش هنری جهانگیرخان بود. در چهارباغ اصفهان که به دنبال تارساز میگشت، مجذوب اسلیمیها، نقش و نگارها و معماری مسحورکننده مدرسه صدر شد. متحیر این مکان پرارج بود که نهیب سخن درویشی او را متوجه کرد. این نهیب فصل تازه و متفاوتی در زندگی جهانگیرخان رقم زد؛ تار را به کناری نهاد و در حجرهای از مدرسه صدر ساکن شد. شم مطالعه و آموختن را از کودکی داشت، در مدرسه صدر که از معتبرترین اماکن علم و معنا و معرفت آن روزگار بود، در محضر استادان بزرگ آن دوران، تغذیه معنوی کرد و روز به روز پرتوهایی تازه بر اندیشهاش تابیدن میگرفت.
روزگاران طی شد و او به مرتبه علمی و فقهی بالا رسید، اما دلبستگی فسلفه او را رها نمیکرد. فراموش نکنیم که در آن زمان علما و فقها نظر مثبتی نسبت به فلسفه نداشتند و این خود چالشی بزرگ برای جهانگیرخان محسوب میشد، اما او با تسلط و آگاهی جامعی که در این حوزه یعنی فلسفه داشت، به گونهای مباحث را مطرح و تدریس میکرد که کوچکترین حساسیتی برانگیخته نمیشد. جهانگیرخان به نوعی راهگشای این علم در حوزه و پس از تلاشهای او بود که فلسفه و تعلیم و تعلم آن معمول و رایج شد.
میرزا جهانگیرخان جامعیتی منحصربهفرد داشت. در فقه و اصول و کلام جای هیچ بحث و سخنی در تسلط و چیرگیاش بر این علوم نبود. ریاضیات و علم نجوم را خوب میدانست، در فلسفه و حکمت یگانه بود و در زمینه شعر و ادبیات نیز آثار نیکویی از خود به یادگار گذاشت. با همه این کمالات، هرگز اهل خودنمایی و فخرفروشی نبود. بسیاری از شاگردانش اذعان دارند که از بسیاری جنبههای علمی استاد خود پس از فوتش و بهواسطه دیگران آگاهی یافتند. با همه بزرگی و بزرگواری که داشت، مردمی بود؛ گرهگشای مشکلات مردم بود و از تندی و خشونت حذر داشت. گرفتاری را با کلام شیوا و بیتکلف خود حل میکرد، بدون اینکه کوچکترین آزردگی متوجه شخصی شود. مردم قدردان نیز در مراسم تشییع و بدرقهاش، عشق و ارادتشان را به میرزا جهانگیرخان با حضوری پرشور و گسترده نشان دادند.
تحصیلات مقدماتی را در مکتب آغاز کرد و سپس به مدارس علمیه اصفهان راه یافت. پس از آن برای تکمیل آموختههای خود راهی نجف شد و در آنجا محضر استادان و علمای نامداری چون سیدحسین کوهکمری و حاج میرزا حبیبالله رشتی را درک کرد. در بازگشت به اصفهان مشغول فعالیتهای علمی و آموزشی شد. ملامحمدباقر در علوم متعددی چون نجوم، طب، ریاضیات و اصول صاحب اندیشه و تبحر بود. کلاس درسش به «مرجعپرور» معروف بود، چرا که بسیاری از مراجع تقلید در سالهای بعد از شاگردان مرحوم درچهای بودند؛ افرادی چون سیدابوالحسن اصفهانی، سیدحسین بروجردی، حاج آقا رحیم ارباب، سیدجمالالدین گلپایگانی و... .
مرحوم درچهای علاوه بر تدریس در حوزه و فعالیتهای علمی، منبری بسیار گرم و گیرا داشت و در ایام محرم و همچنین شبهای قدر، خیل جمعیت مجذوب کلام و اشکریزان مصائبی بودند که از زبان او نقل میشد، اما در همین زمینه هم وسواس و دقت بسیار داشت و با گزافهگویی و شرح روایات غیرمستند بهطور جدی مقابله میکرد. در نظم و انضباط مثالزدنی بود؛ کلاس درسش تحت هیچ شرایطی تعطیل نمیشد، زمان برگزاری کلاسها یا سخنرانیها دقیقاً مطابق آنچه اعلام شده بود، پیش میرفت.
ملا محمدباقر به توحید توجهی ویژه داشت؛ همواره یاد پروردگار در کلامش جاری بود و از اینرو با بسیاری از زیادهرویهایی که عدهای ناآگاه در نسبت دادن بعضی از موارد به ائمه(ع) انجام میدادند، سخت ایستادگی میکرد و آنان را از چنین توصیفات خلاف واقعی برحذر میداشت. در نهضت مشروطه نیز منفعل نبود و عقیدهاش بیشتر بر مشروطه مشروعه متمرکز و متوجه بود.
آیتالله درچهای با وجود آنکه مورد وثوق و تقلید عده کثیری از مردم بود و وجوهات بسیاری هماره به بیت او سرازیر میشد، در زندگی قناعت پیشه میکرد و سادهزیستی را در حد اعلای خود متجلی کرده بود. در نهایت، صبح یک روز جمعه که برای استحمام به خزینه رفته بود، شمع وجودش به خاموشی گرایید و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
حمیدرضا حیدریصفت
انتهای پیام