کد خبر: 4316886
تاریخ انتشار : ۰۶ آذر ۱۴۰۴ - ۰۹:۱۲
یادداشت اختصاصی

بازخوانی خلأ معرفت شناختی اورسل در فلسفه تطبیقی

روز جهانی فلسفه فرصتی است برای بازخوانی مسیر اندیشه بشر در جست‌وجوی حقیقت و بررسی فلسفه تطبیقی؛ شاخه‌ای که با پل ماسون - اورسل و نقدهای هانری کربن، گفت‌وگویی عمیق میان سنت‌های فکری شرق و غرب برقرار می‌کند و نقش حکمت اسلامی در تکمیل این مسیر را آشکار می‌سازد. زهرا حاجی شاه‌کرم پژوهشگر فلسفه و نویسنده کتاب «فلسفه تطبیقی»، در یادداشتی تحلیلی، به تکوین فلسفه تطبیقی در اندیشه پل ماسون - اورسل و نقدهای بنیادین هانری کربن بر آن، پرداخته تا خلأ معرفت‌شناختی و روش‌شناسی این جریان را در نسبت با حکمت اسلامی و فلسفه ایرانی آشکار سازد.

زهرا حاجی شاه‌کرم /یادداشت فسلفه تطبیقی/بازخوانی خلأ معرفت شناختی اورسل در فلسفه تطبیقی

به گزارش ایکنا، روز جهانی فلسفه فرصتی است برای بازاندیشی در مسیرهای تاریخی و معرفتی‌ که اندیشه بشر در جست‌وجوی حقیقت پیموده است؛ راهی که از یونان تا هند، از چین تا ایران امتداد یافته و در هر منزل آن، صورتی نو از تفکر و شهود پدیدار شده است.

در این میان، فلسفه تطبیقی به‌مثابه یکی از شاخه‌های جوان و در عین حال بنیادین فلسفه معاصر، تلاشی است برای برقراری گفت‌وگویی اصیل میان این سنت‌های فکری؛ گفت‌وگویی که نه بر محور مشابهت‌های سطحی، بلکه بر بنیان حضور معنوی و شهود حقیقت در هر فرهنگ بنا می‌شود.

زهرا حاجی شاه‌کرم پژوهشگر فلسفه و نویسنده کتاب «فلسفه تطبیقی»، در یادداشت پیشِ رو، با نگاهی تحلیلی به تکوین فلسفه تطبیقی در اندیشه پل ماسون - اورسل و نقدهای بنیادین هانری کربن بر آن، کوشیده تا خلأ معرفت‌شناختی و روش‌شناسی این جریان را در نسبت با حکمت اسلامی و فلسفه ایرانی آشکار سازد.

این تحلیل، از خلال سیر تاریخی شرق‌شناسی اروپایی تا بازخوانی جایگاه متفکران مسلمان چون فارابی و ابن‌ سینا، تصویری عمیق از مسیر تعالی فلسفه تطبیقی عرضه می‌دارد؛ مسیری که از قیاس‌های پوزیتیویستی اورسل به سوی افق معنوی و پدیدارشناختی کربن گذر می‌کند و در نهایت، باز به سرچشمه‌های حکمت مشرقی باز می‌گردد.

متن یادداشت به شرح زیر است:

خلأ معرفت‌شناختی کار پیشگامانه اورسل در فلسفه تطبیقی

ظهور فلسفه تطبیقی از بطن جریان شرق‌شناسی را باید نه صرفاً پدیده‌ای در تاریخ ایده‌ها، بلکه تحولی بنیادین در ساحت روش‌شناسی معرفت‌شناختی غرب تلقی کرد. این دگرگونی، در نهایت به تکوین اندیشه پل ماسون - اورسل انجامید؛ اندیشه‌ای که غایت خویش را در تبیین تطبیقی مضامین بنیادین میان میراث‌های هندویی، چینی و اروپایی جست‌وجو می‌کرد.

اورسل، متناسب با مقتضیات آکادمیک سده نوزدهم، کوشید تا از قلمرو پوزیتیویسم نوظهور بهره گیرد و در رساله خود قیاس‌هایی بین فلسفه‌های شرقی و غربی برقرار سازد. رویکرد اورسل، اگرچه در مقام طرح نخستین نظام‌مندی تطبیقی واجد اهمیت بود، لیکن از حیث ژرف‌کاوی در سطوح معرفتی و هرمنوتیکی، کاستی‌های آشکاری داشت.

در میانه قرن بیستم، نقدهای هانری کربن بر این بنیان فکری، افق فلسفه تطبیقی را به‌گونه‌ای ریشه‌ای دگرگون ساخت. کربن با تأملی درامر قدسی و بازخوانی سنت‌های باطنی اسلام و ایران، تصریح نمود که فلسفه تطبیقی اورسل، به سبب اتکای خود بر قیاس‌های تحصلی و تاریخی، از معنا و روح الهی حاکم بر نحوه وجودی اندیشه در تمدن‌ها غفلت ورزیده است.

از دیدگاه کربن، تطبیق حقیقی مستلزم عبور از سطح مفاهیم و ورود به ساحت تجلی معنا و صورت مثالی سنت‌هاست؛ جایی که شرق و غرب نه در مقام تقابل، بلکه در افق وحدت تکوینی روح، به گفت‌وگویی معنوی درمی‌آیند. بدین ترتیب، مسیر تحول فلسفه تطبیقی از رهگذر این نقادی‌های روشمند، به تکامل گفتمان شرق‌شناسی انجامید و اندیشمندانی نظیر هانری کربن، با تفسیر فلسفه اسلامی، اهمیت وحدت معنوی و الهیات را در نقد غرب‌محوری و تقابل شرق و غرب برجسته ساختند.


بیشتر بخوانید: هم سخنی تمدن‌ها؛ جستجوی هماهنگی میان جهان اندیشه‌ها
رویارویی معرفت شناختی هانری کربن و پل ماسون-اورسل، صاحب کرسی دین‌پژوهی در حوزه هندوئیسم در مدرسه مطالعات عالی پاریس، را باید یکی از نخستین متفکرانی دانست که در دهه نخست قرن بیستم، مفهوم «فلسفه تطبیقی» را به صورتی صریح و دقیق صورت‌بندی نمود و از ساحت تأملات پراکنده به مرتبه‌ای نظام‌مند و روشمند ارتقا بخشید.

او در رساله دکتری خویش که در آغاز دهه 1920 در دانشگاه سوربن تدوین شد، برای نخستین بار کوشید تا فلسفه تطبیقی را نه بر محور مشابهات سطحی و تصادفی میان شرق و غرب، بلکه با تأکید بر تمایز روابط مشابه و اصالت شهود ذات‌ها تعریف کند. هانری کربن این طرح را از حیث جهت‌گیری روشی و طرح کلی آن در خور تأمل و ارج می‌دانست و از اورسل به‌عنوان بنیان‌گذار نگرشی تاریخی ـ یکپارچه در فلسفه تطبیقی یاد می‌کرد؛ نگرشی که می‌کوشید تا شرق و غرب را در تعاملی دوسویه و در افق تاریخ اندیشه به گفت‌وگو بنشاند.

کربن در اثر خود «فلسفه ایرانی، فلسفه تطبیقی»، اورسل را فیلسوفی ‌خواند که تلاش نمود هدف فلسفه تطبیقی را به دقت و به گونه‌ای مبتنی بر جداسازی روابط و نه ادغام‌های شتابزده سامان دهد. با وجود این، کربن نقدهایی جدی و بنیادین نیز بر دستگاه نظری اورسل وارد ساخت.

سه محور اصلی این نقد عبارت‌اند از: نخست، رویکرد تجربی و پوزیتیویستی؛ دوم، تاریخی‌انگاری یا تقلیل فلسفه به توالی علّی در بستر زمان؛ و سوم، زمینه‌گرایی به‌معنای فروکاست منشأ مفاهیم فلسفی به شرایط اجتماعی و محیطی.

از نظر کربن، چنین رویکردی، ذات فلسفه تطبیقی را از حیث استعلایی و معنوی مخدوش می‌کند، زیرا فلسفه تطبیقی را از درک حضوری و پدیدارشناختی حقایق فراتاریخی بازمی‌دارد. در برابر این کاستی‌ها، کربن پیشنهاد نمود که بنیان روش فلسفه تطبیقی باید بر مبنای پدیدارشناسی هوسرلی استوار گردد؛ نه بر  اگزیستانسیالیستی هایدگر، تا از طریق شهود مستقیم ذات‌ها، ابعاد پنهان و عمیق آنها مکشوف گردد. بدین‌سان، تطبیق فلسفی از رهگذر شهود وجودی و فرازمانی ذات‌ها، راه به ساحت معنایی می‌یابد که در آن، تفاوت سنت‌ها نه منشأ جدایی، بلکه منبع تلاقی روحانی است. این تحول در نگرش، گویای گذار کربن از تاریخی‌انگاری به گونه‌ای فلسفه معنوی است؛ جایی که فلسفه تطبیقی نه تنها مقایسه، بلکه اتحاد روحی سنت‌ها را هدف قرار می‌دهد.

تصویری تاریخی از بستر شکل‌گیری جریان شرق‌شناسی

پساهگل؛ در نیمه دوم سده هیجدهم و آستانه قرن نوزدهم، خاصه در دوران موسوم به پساهگلی، افق التفات عقل غربی به سوی مشرق، گسترشی بس شگرف یافت؛ التفاتی که در ژرفای خویش برخاسته از نقد مبانی و اصول دستگاه‌های فلسفی کانت و هگل بود. هر دو این متفکران، فلسفه را میراث ذاتی یونان دانسته و شرق را در مقام موضوعی بیرونی و خام، نه به‌مثابه نحوی از تکون تاریخی عقل، مطمح نظر قرار داده بودند.

کانت با اصالت‌بخشی به عقل نقادانه و تعیین حدود و وظائف آن و هگل با بنای دستگاهی دیالکتیکی که تاریخ را سیر تکاملی روح از یونان تا آلمان می‌دید، در واقع شرق را در مرتبه‌ای پیشاتاریخی قرار می‌دادند؛ مرتبه‌ای که در آن، هنوز فلسفه به خودآگاهی نائل نشده است.

ولتر، از نخستین متفکران روشنگری بود که «شرق» را به عنوان ابزاری انتقادی علیه مسیحیت و کلیسا به کار گرفت. او نه واقعا هند را می‌شناخت و نه چین را؛ اما از تصویر آرمانی شرق برای نقد اروپا استفاده می‌کرد.
ویکو، نظریه او درباره تطور تاریخی ذهن بشر و تصورش از «اسطوره به عنوان صورت نخستین عقل» این امکان را فراهم کرد که تفکر شرقی به عنوان مرحله‌ای از آگاهی انسانی فهم شود.
لایب‌نیتس، از متفکرانی است که عمیقاً تحت تأثیر فلسفه چین و کنفوسیونیسم قرار گرفت و برخلاف ولتر، شرق را نه برای نقد اروپا، بلکه برای تکمیل فلسفۀ خود می‌فهمید.
شوپنهاور؛ وی عمیق‌ترین و اصیل‌ترین تأثیرپذیری از شرق را میان فیلسوفان غربی داشت. او متون اوپانیشادها، بودیسم و فلاسفه هند را به‌صورت اصیل مطالعه کرد.

با این همه، ظهور منتقدان شرق‌شناس هگلی، افق تازه‌ای گشود. از این شمار، می‌توان به فریدریش اشلگل، کارل ویندیشمن و ماکس مولر اشاره کرد که هر یک به نحوی سهمی در احیای شأن فکری شرق و گسست از یک‌سویگی غرب‌محور داشتند.

اشلگل در پرتو مواجهه با متون سانسکریت و تأمل در فلسفه هند، شرق را منبع حکمت باستانی ستود. ویندیشمن، متفکری کاتولیک‌مشرب متأثر از فلسفۀ هند، در پی آن بود تا میان اندیشۀ مسیحی و میراث شرقی پیوند ایجاد نماید. مولر نیز با ترجمه و تفسیر متن‌های سترگی چون ریگ‌ودا، شرق را نه در هیئت «دیگری خاموش»، بلکه به مثابه گنجینۀ معنایی زنده و میراثی فراموش‌شده برای غرب معرفی نمود.

با این وجود، تلاش‌های یادشده علی‌رغم اهتمامشان به متون مقدس (مانند اوپانیشادها، مهابهاراتا یا متون بودایی)، آنان به تأویل نظام‌مند یا بنیادگذاری هرمنوتیکی در خوانش شرق نپرداختند. ازین‌رو، نسبت میان دو سنت بزرگ فکری، هم‌چنان در سطح مقابله و مقایسه‌های ظاهری باقی ماند و گفت‌وگویی فلسفی، قائم بر مبادله‌ای متقارن، مجال بروز نیافت.

این خلأ روشی و هرمنوتیکی، نخستین‌بار در تأملات پل ماسون-اورسل به نحوی جدی مورد واکاوی فلسفی قرار گرفت و بدین‌سان، گامی اساسی یا پارادایم‌شیفت از جزمیت غرب‌محوری هگلی به‌سوی نوعی پلورالیسم تطبیقی برداشته شد؛ پلورالیسمی که در آن، شرق دیگر حاشیه‌ای خاموش در حاشیه روایت غربی نیست، بلکه شریکی هم‌افق در صیرورت اندیشه و تأمل فلسفی تلقی می‌شود.

ادراک جایگاه ماسون - اورسل با ابتناء بر دو دوره پیشااورسلی و پسااورسلی 

پیشا اورسل؛ پیش از آنکه پل ماسون-اورسل مفهوم فلسفه تطبیقی را در افق دانشگاهی غرب صورت‌بندی کند، جریان شرق‌شناسی در اروپا از تاریخی دیرپا برخوردار بود؛ جریانی که هرچند در حوزه‌های جزئی، خاصه در مطالعات چین‌شناسی (سینولوژی)، صورتی محدود و گاه پراکنده داشت، اما در بنیان‌های فرهنگی و فکری خود سهمی انکارناپذیر در شکل‌گیری مواجهه غرب با شرق ایفا نمود. نمونه‌ای نمایان از این رویکرد، پژوهش‌های اولیه پیرامون کتاب ای‌چینگ بود که بیش از آنکه خوانشی فلسفی یا متافیزیکی باشد، نگاهی توصیفی و فرهنگی به حکمت چینی داشت.

تکوین شرق‌شناسی در بستر تاریخی غرب به قرن شانزدهم میلادی بازمی‌گردد. در این دوران، مبلغان مسیحی، به‌ویژه فرقه یسوعیان، به شرق دور اعزام شدند تا تعالیم کاتولیکی را میان اقوام آسیایی، به‌ویژه در چین، گسترش دهند. در این میان، ماتئو ریچی، که می‌توان او را از نخستین نظریه‌پردازان مواجهه فرهنگی غرب و شرق دانست، کوشید تا از رهگذر تطبیق و تأویل مضامین دینی، نوعی تطبیق و هم‌نشینی میان آموزه‌های مسیحیت و سنت فکری کنفوسیوسی برقرار سازد.

این تجربه آغازین، هرچند انگیزه‌ای الهیاتی داشت، اما بذر نوعی نگاه فلسفی و تطبیقی را در ذهنیت اروپایی نسبت به شرق افکند. در قرن هجدهم، به‌موازات رشد عقل‌گرایی و اومانیسم اروپایی، شرق‌شناسی جلوه‌ای تازه یافت. شرق، به‌ویژه چین، به عنوان الگویی از پادشاهی خردورزانه و اخلاق طبیعی جلوه کرد. متفکرانی چون ولتر، لایب‌نیتس، ویکو و شوپنهاور از برجسته‌ترین پیشگامان شرق‌شناسی در اروپا به شمار می‌روند که هر یک به نوعی در معرفی و تحلیل فرهنگ و فلسفه شرق کوشیده‌اند.

با این همه، این نگاه‌، علی‌رغم جذابیت فرهنگی و انتقادی‌اش، از حیث روش‌شناسی، واجد انسجام نظری نبود؛ شرق در آن همچنان در مقام دیگری خاموش بازنمایی می‌شد، بی‌آنکه به منطق درونی و هستی‌شناسی سنت‌های شرقی التفات گردد. از این‌رو، شرق‌شناسی پیش از اورسل، اگرچه مسیر آشنایی فلسفه غرب با میراث فکری مشرق را هموار ساخت، اما فاقد بنیان‌های روشمند و معرفت‌شناختی‌ بود که بتواند بر پایه آن گفت‌وگویی فلسفی و متقارن میان این دو حوزه برپا شود. اورسل، بر بستر همین میراث نیم‌بند و گاه سطحی، کوشید تا طرحی از شرق‌شناسی فلسفی ـ به معنای دقیق کلمه ـ پی‌ریزی کند؛ طرحی که شرق را نه در مقام موضوع پژوهش، بلکه در جایگاه شریک گفت‌وگوی عقلانی و هم‌افق با غرب می‌نشاند.

اورسل؛ پل ماسون-اورسل در چارچوب فلسفه تطبیقی، به گونه‌ای جامع به بررسی دو سنت فلسفی چین و هند پرداخت. او چین را به‌مثابه یک دستگاه فلسفی منسجم و پیوسته ارزیابی کرد که ریشه‌های آن به هزاران سال پیش، از دوره‌های ژو و چانگ باز می‌گشت و شامل مکاتب بزرگی چون کنفوسیوسی، تائوئیستی و بودایی می‌شد.

فلسفه چین از نظر او بر هارمونی کیهانی و اخلاق عملی تأکید دارد و نسبت به تمدن‌های دیگر، به‌ویژه غرب، نظامی یکپارچه و عمیق ارائه می‌دهد. با این حال، اورسل فلسفه هند را به مراتب برتر از چین می‌دانست؛ فلسفه‌ای با غنای متافیزیکی و شهودی فراوان که از متون ودایی، اوپانیشادها، ودانتا و بودیسم تا دوره‌های متأخر ادامه یافته است.

او فلسفه هند را مأمن و موطن عمیق‌ترین تأملات درباره ذات‌ها به شمار آورد که توانسته است به لایه‌های ژرف هستی و حقیقت راه یابد. مطالعات عمیق اورسل در متون سانسکریت و چینی، مبنایی شد تا وی شرق را نه به چشم موضوعی اروپامحور و استعماری، بلکه به عنوان منبعی مستقل و اصلی حکمت بشری بفهمد و به شکل نظام‌مندی جلوه‌های فلسفی شرق را در مقایسه با غرب بنمایاند.

در آثار او سه حوزه اصلی جغرافیایی و فلسفی شامل اروپا، چین و هند دیده می‌شود که نشان‌دهنده جامع‌نگری بی‌نظیرش در این عرصه بود. چنین رویکردی اورسل را نه صرفاً متفکری در حاشیه، بلکه فیلسوفی شناخته شده در زمینه فلسفه تطبیقی به معنای امروزی آن معرفی می‌کند. اورسل به‌روشنی نشان داد که فلسفه چین و هند، هر کدام با زبان و ساختارهای متفکرانه خود، در شکل‌دادن به فرهنگ‌های بزرگ بشری نقش بی‌بدیلی داشته‌اند و فراسوی کلیشه‌های غرب‌محور، بایستی به‌شکل مستقل و در راستای فهم متعالی و تطبیقی مطالعه شوند.

پسااورسل؛ از دهه نخست قرن بیستم میلادی، به‌ویژه از هنگام دفاع اورسل از رساله دکتری خویش در دانشگاه سوربن و انتشار اثر بنیادین او با عنوان فلسفۀ تطبیقی، جریان تازه‌ای در ساحت اندیشه فلسفی پدید آمد که به تدریج در مجامع علمی و دانشگاهی به مثابه نحله‌ای مستقل استقرار یافت. به واقع، از همان آغاز، نام و اثر اورسل مترادف و یادآور پیدایش این گرایش فلسفی گردید، به گونه‌ای که هر اشاره معاصر به فلسفۀ تطبیقی، خواه آگاهانه و خواه ناآگاهانه، در افق تأثیرگذاری میراث فکری او درک می‌شود.

راجو، فیلسوف هندی‌تبار که در دانشگاه‌های معتبر جهان چون آکسفورد و کالیفرنیا کرسی تدریس داشت، اورسل را بنیان‌گذار اندیشه تطبیقی فلسفه می‌شمارد و در آثاری چون «فلسفه تطبیقی و ارزش‌های معنوی: شرق و غرب»، کتاب او را نخستین صورت‌بندی نظام‌مند در این قلمرو می‌داند. وی آثار اورسل را در سه قلمرو جغرافیایی ـ فرهنگی اروپا، چین و هند تحلیل می‌کند و بدین‌سان او را نه متفکری جزئی‌نگر، بلکه اندیشمندی جامع‌نگر معرفی می‌نماید. میراث پایدار این رویکرد تا روزگار کنونی، و تا آستانۀ سال ۲۰۲6 میلادی، همچنان در آثار پژوهشگران عرصه فلسفه تطبیقی از جمله در مقالات و کتاب‌هایی همچون «پیشا و پسا فلسفه تطبیقی» آشکار است؛ جایی که اورسل به عنوان مؤسس پارادایمی نو در ساختار تفکر فلسفی شرق و غرب بازخوانی می‌شود.

با این همه، آنچه در میان مزایای کار فلسفی او کاستی‌ آشکار جلوه می‌کند، غفلت از سنت فلسفه اسلامی و به‌ویژه میراث عظیم حکمت ایرانی است، که اگر مورد توجه قرار می‌گرفت، افق نظری اورسل از سطح مقایسه به مرتبه‌ای از تعامل و تفاعل معنوی ارتقا می‌یافت.

اورسل نه تنها در زمره شرق‌شناسان متعارف قرار می‌گیرد، بلکه می‌توان او را فیلسوفی با گرایش باطنی دانست که جست‌وجوی حقیقت را در ورای ظواهر تمدنی و در ژرفای ساحت معنوی شرق پی گرفت. این گرایش، وی را به باور راسخ نسبت به نقش حیاتی و روح‌بخش شرق در تکوین و استمرار تفکر فلسفی سوق داد.

از منظر او، مطالعه جدی و نظام‌مند شرق، نه اقدامی جانبی، بلکه ضرورتی هستی‌شناختی برای بقای فلسفه غرب به شمار می‌رفت؛ چرا که فلسفه غرب، بی‌آنکه با سرچشمه‌های حکمت شرقی پیوند یابد، در حصار خودبسندگی و اروپامحوری تاریخی‌اش محصور خواهد ماند.

در این افق فکری، متفکرانی چون ایزوتسو، کای‌پائیل و راجو نیز هم‌داستان با او هستند. ایزوتسو، فیلسوف ژاپنی، شرق را پلی برای ادراک وحدت وجود می‌دانست؛ کای‌پائیل، متفکر هندی معاصر، با تأکید بر هستی‌شناسی تطبیقی، شرق را قلمروی ضروری برای نقد دیدگاه‌های غربی تلقی می‌کرد؛ و راجو، شرق را نه تنها منبع دانش، بلکه ابزار بقا در جهان مدرن می‌دید. با وجود این اشتراک در جهت‌گیری کلی، تفاوت بنیادین میان آنان و اورسل در سطح روش‌شناسی و بستر تاریخی قابل تمییز است.

اورسل نخستین متفکر غربی بود که خاستگاه تفکر فلسفی را از محدوده یونانی‌گرایی بیرون کشید و به امکان امتداد ریشه‌های اندیشه در چین و هند تصریح کرد. بدین‌گونه، او نه تنها به کشف سرچشمه‌های شرقی فلسفه اهتمام ورزید، بلکه تداوم و کارآمدی آن را تا روزگار کنونی آشکار ساخت و از این رهگذر، پارادایمی نو در نسبت میان شرق و غرب پدید آورد.

عدم آشنایی اورسل با فلسفه اسلامی

با آنکه اورسل به عمق و گستره‌ای قابل توجه در مطالعات مربوط به فلسفه‌های هند و چین دست یافته بود، باید اذعان داشت که آشنایی او با فلسفه اسلامی چندان عمیق و مبنایی نبود؛ و این خود یکی از خلأهای آشکار و در عین حال تعیین‌کننده در دستگاه فکری او به شمار می‌رود. تمرکز وی عمدتاً بر سنت‌های فکری آسیای شرقی معطوف بود، و از این جهت، تداوم حکمت شرقی در ساحت اسلامی در نگاه وی مهجور ماند.

با این همه، نباید از ستایش او نسبت به ایران و تمدن ایرانی غفلت کرد؛ چه آن‌گاه که با عبارتی ژرف و انسانی اظهار می‌دارد که انسان می‌تواند در عین پارسی بودن، فیلسوف نیز باشد. (عبارت اورسل: وقتی به هموطنان ما نشان داده می‌شود که در عرض‌های جغرافیایی دیگر، حکمت یا خردی هست که از حکمت سرزمین خودمان فروتر نیست، می‌آموزند که یک انسان می‌تواند «پارسی» باشد و بااین وجود «انسانی برای همه» باشد.) با این همه، نقد بنیادینی متوجه آن است که اورسل با وجود دوستی و مراودت فکری با هانری کربن، هرگز دلبستگی عمیقی به سنت حکمت اسلامی نشان نداد.

ریشه این غفلت را باید در نوعی خطای تاریخی جست‌وجو کرد؛ خطایی که بسیاری از خاورشناسان در آن سهیم‌اند و آن اینکه فلسفه اسلامی را صرفاً استمرار بیرونی و تقلیدی فلسفه یونان و نوافلاطونی دانسته‌اند. بر پایه همین ملاحظه، بازگشت به آثار بنیادین ابونصر فارابی و ابن‌ سینا ضرورتی انکارناپذیر می‌نماید.


بیشتر بخوانید: گفتار درباره فرهنگ بدون فهم بنیادهای متافیزیکی ممکن نیست

بدون واکاوی آنچه در این دو متفکر به عنوان بنیاد عقلانیت اسلامی و نظام حکمت مشرقی تحقق یافته، هر تلاشی برای بازسازی فلسفه تطبیقی در افق میان شرق و غرب، به نقصی ذاتی گرفتار خواهد ماند. در واقع، تنها از رهگذر درک فلسفه اسلامی است که می‌توان حلقه مفقوده پژوهش‌های اورسل را بازیافت و طرحی جامع‌تر از گفت‌وگوی فلسفی میان تمدن‌ها بنیان نهاد.

بایسته و ضروری است به این نکته اذعان شود که همه پژوهشگران فلسفه تطبیقی، خواه در مبنا و خواه در روش، به گونه‌ای چشمگیر تحت تأثیر تأملات و راهگشایی‌های اورسل قرار گرفته‌اند. با این حال، برای آنکه خلأها و کاستی‌های بنیادین موجود در کارهای او، به ویژه در حوزه فلسفه اسلامی، پر گردد، همت بلند و پژوهش‌های اساسی تاریخی و فلسفی لازم است.

پژوهش‌هایی که به‌درستی نشان دهند چگونه متفکرانی چون فارابی و ابن‌ سینا، قرن‌ها پیش، در آثار خود اهتمامی ژرف به مطالعات تطبیقی نشان داده‌اند که تاکنون کمتر مورد توجه واقع شده است. فارابی، به مثابه یکی از پیشگامان این رویکرد، در رساله «الجمع بین رأيي الحکيمین» که به بررسی سیزده مسئله فلسفی اختصاص یافته است، نخستین فیلسوفی است که رویکردی تطبیقی را به شکل رسمی متجلی ساخت. وی در مقدمه این رساله، صراحتاً تأکید می‌ورزد که مقصودش برتری دادن به هیچ‌یک دو متفکر بزرگ یونان، افلاطون یا ارسطو نیست، بلکه قصد او فراهم آوردن بستر گفت‌وگویی عقلانی میان اندیشه‌های آنان است تا از این طریق حقیقتی فراگیر و آشکار به دست آید.

این رویکرد، بازتابی از تفکر نقادانه و هم‌افزایی‌جوی اوست. از سوی دیگر، ابن‌ سینا در کتاب «الانصاف»، در نمایی گسترده‌تر، در بیش از بیست و هفت هزار مسئله به مقایسه میان مشرقیان و مغربیان پرداخته است. او نه تنها ادله و گزاره‌های طرفین را به دقت استخراج و بیان کرده، بلکه از مرحله انصاف و داوری عادلانه فارغ نمانده است.

در واقع، اثر ابن‌ سینا نقطه عطفی در تاریخ مطالعات تطبیقی فلسفه اسلامی و فراتر از آن است. بی‌تردید، از منظری تکاملی و کلان، بازخوانی نقادانه و دقیق این دو متن بنیادین، می‌تواند حلقه مفقود در پژوهش‌های معاصر فلسفه تطبیقی باشد؛ حلقه‌ای که بدون آن، هر تلاش معاصر در عرصه فهم و تعامل میان فلسفه شرق و غرب ناکامل و سطحی باقی خواهد ماند.

فریدریش اشلگل: فیلسوف، منتقد ادبی و زبان‌شناس رمانتیک اهل آلمان بود. شلگل در آغاز به مطالعه حقوق پرداخت اما بعدها به ادبیات و فلسفه روی آورد. وی در مطالعات زبان‌شناسی هندی و هند و اروپایی پیشگام بود. ایشان همچنین آثار فلسفی و تاریخی متعددی منتشر کرد، از جمله فلسفۀ زندگی و فلسفۀ تاریخ. اشلگل تأثیر مهمی بر جنبش رمانتیسم، زبان‌شناسی تطبیقی و مطالعات هندی داشت.

کارل فریدریش ویندیشمن: فیلسوف، پزشک و زبان‌شناس آلمانی اوایل قرن نوزدهم بود که از جریان فلسفه و حکمت هند تأثیر جدی پذیرفت. او از نخستین متفکران اروپایی بود که اهمیت فلسفۀ هند و منابع ودایی را در شکل‌دهی به فهم جدیدی از متافیزیک، دین‌پژوهی و فلسفۀ تطبیقی برجسته کرد. ویندیشمن تحت تأثیر سه محور اصلی از فلسفه هند قرار داشت: مابعدالطبیعه ودایی و اوپانیشادی؛ نظام‌های معنوی و ریاضت‌محور هند (یوگا و سانکهیه)؛ و فلسفۀ تاریخ و ریشۀ مشترک ادیان.

ماکس مولر: یکی از مهم‌ترین چهره‌ها در تاریخ هندشناسی، دین‌پژوهی و زبان‌شناسی تطبیقی در قرن نوزدهم است. او پژوهشگر آلمانی‌تبار دانشگاه آکسفورد بود و نقش محوری در معرفی فلسفه، اسطوره‌شناسی و متون مقدس هند به جهان غرب داشت. مولر اولین کسی است که «دین» را نه از منظر الهیاتی، بلکه به‌عنوان پدیده‌ای انسانی و قابل‌مقایسه مطالعه کرد. او جملۀ مشهوری دارد: «آن‌که فقط یک دین را بشناسد، هیچ دینی را نشناخته است.» مولر نقش اصلی را در ترجمه، نقد و انتشار متون بنیادین هندویی داشت، از جمله ریگ‌ودا که ویرایش انتقادی کلاسیک او هنوز مهم‌ترین نسخه منتشرشده است.

 

انتهای پیام
دبیر:
سلما آرام
captcha