به گزارش
خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از خراسان رضوی، همگام با دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد عازم مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس در جنوب کشور شدیم و با کاوران راهیان نور، تا دهلاویه رفتیم، «هویزه»، مقصد بعدی ما در این مسیر است.
یادمان هویزه و مزار شهید که همدمش «قرآن» بود
در اینجا، پیش از آنکه اختیار اشکهایت سلب شود، باید شهدای هویزه را طوری دیگر دید. در میان تربت شهدای هویزه که هر یک محل تجمع افرادی است که با آن شهید دست دوستی دادهاند، مزار شهید گمنامی خودنمایی میکند؛ با خود میگویم: ای شهید، جرم تو گمنامی است که کسی به واسطه نامت، دنبال نشانت نیست و سراغت را نمیگرد؟! شاید هم این گمنامی، تمنای دلت بوده تا محل توجه مادر سادات، حضرت فاطمه(س) شوی...؟!
نماز را که در یادمان شهدا خواندیم، به قتلگاه شهدای هویزه قدم گذاشتیم و 16 دی ماه 59 را در ذهنمان تجسم کردیم، وقتی عراق با پاتک سنگینی، جواب عملیات «نصر» 15 دی ماه را داد.
عراق با محاصره رزمندگان، آسمانیشان کرد و ایشان، آنچنان مظلومانه به خاک و خون کشیده شدند که احراز هویتشان به سادگی میسر نبود و حسین علمالهدی، دانشجوی رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد را از یار و همدم همیشگیاش؛ قرآن جیبیاش شناختند.
میگویند: «شرف المکان بالمکین»؛ به راستی آنان که در این خاکها آرام گرفتهاند و میزبانی میکنند، چه زیبا به این خاکها قرب و عزت بخشیدهاند.
از هویزه هم میگذریم و طلائیه، مقصد بعدی است. منطقهای که تا سال 69 در دست دشمن بود. زمینی که وجب به وجبش قتلگاه بود و با اینکه چند بار تفحص شده اما شاید هنوز هم هستند کسانی که در آن آرمیدهاند.
عبور از سه راهی شهادت در غروب طلائیه رسیدیم به طلائیه؛ شاید عدهای به احترام خونهای ریخته شده بر این خاک است که به کفشهایشان اجازه ورود نمیدهند و با وضو و پای پیاده وارد میشوند؛ من اما، از صدای مداحی و گریههای زائران این سرزمین، فاصله میگیرم، میخواهم با دیده منطق طلائیه را بنگرم و بعد ببینم آخر این سفر، به کجا میرسم؟!
در طلائیه، سه راهی شهادت معروف است؛ آنجا که آتش دشمن بسیار سنگین میشد و گذر از آن دشوار. اینجا، عملیاتهای رمضان و بدر و خیبر را به خود دیده است، رمضان؛ همان که به قول صدام، یومالجنازه بود. اینجا گذرگاه شهید همت است، همان جایی که حسین خزاری دستهایش را جاگذاشت و در کربلای 5، به مولایش پیوست.
هجوم یزیدیان بر پیکر شهدای طلائیه
چهار راه خندق را میشناسی؟ همان جا که یزیدیان بر بدنهای بیجان و نیمهجان تاختند و تانکهای عراقی از روی اجساد شهدا و بدنهای مجروحان گذشتند. در اینجا باید حماسههای عبدالحسین برونسی، ولیالله چراغچی، آزادی، عامل، برونسی، رضا پروانه، همت و باکریها و... را سرود.
حتما نامشان برای تو هم آشناست؛ میشناسیشان؟! یا فقط چراغچی و برونسی و عامل و... نام کوچه و خیابان و بزرگراهها را برایت تداعی میکند؟! چند بار از این بزرگراهها عبور کردهای، اما به راستی، بر معبری که این شهیدان برجای گذاشتند وارد شدهای؟ جدا از احساس و شعار و کلیشه، خودت چقدر شرمنده شهدایی؟
اینجا که بیایی، محاصره، تشنگی، گرما و سرمای طاقت فرسا برایت معنی پیدا میکند؛ هر چند از خود بپرسی مگر میشود طی 24 ساعت، 800 هزار گلوله بر سر انسان ببارد...؟! به گمانم این را روایتگری میفهمد که سالهاست چشم سرش نمیبیند و برایت از لحظهای سخن میگوید که همزمان یک تیر و ترکش، بر چشمانش نشستند تا دنیا را طوری دیگر ببیند.
میگویند: «عجب حال و هوائیه، غروبهای طلائیه»؛ وقتی خورشید میرود و با خاکهایی تنها میگذاردت که با تو سخن میگویند و پرچمهایی که آزاد از همه چیز، خود را به دست باد سپردهاند.
حال و هوای حاکم در آن لحظات، گفتنی نیست، چگونه قلم از لحظهای بگوید که عدهای سر بر خاک گذاشتند و نالهشان، در ناله باد گم شد، رو به کربلا سلامی به امام حسین(ع) فرستادند و ندبه کنان، دعای فرج را زمزمه کردند. کمکم زمان رفتن فرا میرسد و باز هم شهدا میمانند با آسمان پر ستاره طلائیه.
مقصد بعد دشت ذوالفقاری، شلمچه و اروند رود است، با ما همراه باشید؛ ادامه دارد...