می‌خواستم درس بخوانم اما نمی‌شد
کد خبر: 3752461
تاریخ انتشار : ۱۱ مهر ۱۳۹۷ - ۱۳:۴۸

می‌خواستم درس بخوانم اما نمی‌شد

گروه فرهنگی ـ آمده بودم که درس بخوانم و عقب افتادگی‌هایم را جبران کنم. آخر از وقتی جنگ شروع شده بود من در جبهه بودم...

می‌خواستم درس بخوانم اما نمی‌شد...

به گزارش ایکنا از خوزستان، در آستانه سال تحصیلی و همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس فریدون حسینی‌زاده، جانباز دوران دفاع مقدس یادداشت زیر را در اختیار خبرگزاری ایکنا خوزستان قرار داد.

«آمده بودم که درس بخوانم و عقب افتادگی‌هایم را جبران کنم. آخر از وقتی جنگ شروع شده بود من در جبهه بودم. سال ۵۹ با سن کمی که داشتم با بچه‌های سپاه حمیدیه و سردار شهید هاشمی به تناسب ماموریت‌های محوله در آنها شرکت می‌‌کردیم‎؛ 13 آذر 59 بود برگشت از ماموریت را یادم نمی‌آید‏، چون بعد از حدود سه هفته یا بیشتر خودم را در بیمارستانی در تهران دیدم. هم از سر و هم از پا مجروح شده بودم و مدتی در کما بودم. خواست خداوند نبود که به جمع شهدا بپیوندم.

بعد از مدتی که هوشیاری من بهتر شد و پایم را هم عمل کردند، زمانی را در نقاهتگاه بنیاد شهید در تهران بودم، تا اوایل سال۶۰ که به اهواز برگشتم؛ حال وهوای خوبی نداشتم. مهر سال 60 بود علی‌رغم اینکه قرار بود مدارس باز شوند اما مدام دنبال این بودم که به جبهه اعزام شوم اما به دلایل مختلف موقعیتش جور نمی‌شد.

برای اینکه خودم را به عملیات ثامن‌الائمه برسانم خیلی تلاش کردم باز هم نشد ولی به هر مشقتی بود توفیق حضور در عملیات طریق‌القدس را پیدا کردم. از عملیات که برگشتیم، بعد از مدت کوتاهی شنیدیم بچه‌ها خودشان را برای اعزام به منطقه عملیاتی شوش یا همان فتح‌المبین آماده می‌کنند. خداوند به من توفیق داد در کنار بچه‌های مسجد جوادالائمه و شهید فرجوانی در عملیات شرکت داشته باشم؛ در این عملیات هم قسر در رفتیم.

اوایل اردیبهشت سال ۶۱ وقتی به اهواز آمدیم هنوز چند روزی نگذشته بود که آماده رفتن برای شرکت در عملیات بیت‌المقدس شدیم همان عملیاتی که در مطالب قبلی گفته بودم تیربار مهدی گیر کرد و با دستور شهید فرجوانی کمک به شکستن خط کرد. این عملیات با همه سختی‌ها و مشکلاتی که داشت با فتح خرمشهر قهرمان تمام شد اما من هنوز نتوانسته بودم درست سر کلاس بروم.

اواخر مرداد ۶۱ گردان نور برای مأموریتی پدافندی در منطقه طلائیه آماده می‌شد. آقای معینیان فرمانده گردان بود و من مسئول مخابرات. در اواخر این ماموریت از ناحیه بینی و چشم مجروح شدم.

با گردان کربلا عازم منطقه عملیاتی محرم شدم. هنوز مأموریت محرم و تپه‌های ۱۷۵ تمام نشده بود که آماده رفتن به منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی شدیم. عملیاتی سخت و نفس‌گیر بود. در رقابیه که از آنجا به چذابه وصل می‌شد منطقه دارای رمل بود که تا نزدیک زانو در آنها فرو می‌رفتیم. مرحله اول عملیات تمام شد؛ من و معاون گردان برای نگه‌داشتن خاکریز در خط ماندیم ولی نزدیک غروب که شد وقتی برای آماده شدن برای نماز می‌شدیم ترکشی نابکار پهلوی مرا شکافت و من را به عقب و سپس به بستان واهواز انتقال دادند. ‬‬‬‬‬

در مورد مطلب اصلی که درس خواندن بود بگویم هر وقت به شهر بر می‌گشتم و فرصتی می‌شد سر کلاس می‌رفتم و درس می‌خواندم سر کلاس طوری شده بود که دبیر در حضور و غیاب اسم مرا نمی‌خواند. یکبار سر کلاس فیزیک بودم و دبیر مشغول حضور و غیاب بود وقتی به اسم من رسید از اسم من گذشت و اسم مرا نخواند که همه بچه‌ها یک صدا گفتند آقا حسینی‌زاده حاضراست.

بالاخره تصمیم گرفتم در سال ۶۲ درسم را با جدیت بخوانم و عقب‌افتادگی‌ها را جبران کنم. خوب هم پیش رفتم. با تلاش زیاد امتحانات را دادم و قبول شدم نزدیک شهریور به یک مأموریت یک ماهه رفتم و وقتی برگشتم باز هم مشغول درس خواندن شدم.

سال تحصیلی تازه آغاز شده، یاد همه شهدایی که رفتند و نتوانستند ادامه تحصیل بدهند اما در دانشگاه الهی پذیرفته شدند گرامی...»

انتهای پیام

captcha