به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از خوزستان، متن زیر سخنرانی علامه محمد تقی جعفری با موضوع «بررسی دیدگاهها و سعادت از نظر امام حسین(ع)» است که در شب نهم محرم سال 72 ایراد شده است:
بحث ما درباره سعادت است که این شهید داربقا، حضرت امام حسین(ع) در حساسترین لحظات عمرشان و در با عظمت ترین حادثه تاریخ متذکر شده اند. فرهنگ ما، مخصوصا فرهنگ ادبی و نیز مسائل اخلاقی مذهبی ما، همه پر از کلمه سعادت است: راه سعادت این است این شخص سعادتمند بود آن شخص از سعادت محروم بود.
میخواهیم برای توضیح فرمایش امام حسین(ع) بفهمیم که سعادت یعنی چه؟ این درس چهارم ما است که ان شاءالله میخواهیم از مدرسه عالی حسین فرابگیریم.
اکثر قریب به اتفاق مردم، از کلمه سعادت یک مفهوم پایین و مبتذل را در نظر می گیرند و خیال میکنند سعادت یعنی خوش گذراندن و در رفاه و آسایش غوطه خوردن و به دنیا خندیدن! عجیب است که این مفهوم، متأسفانه در ذهن اکثریت است. یعنی وقتی یک انسان معمولی درباره یک انسان دیگر میخواهد توصیف خوب بکند، میگوید: بلی این شخص سعادتمند است و کلمه خوشبخت را هم که فارسی است در توضیح معنای سعادت که یک کلمه عربی است به کار میبریم. بیشتر مردم میگویند: سعادت یعنی خوشبختی! خوشبختی به طور خیلی مختصر، یعنی دنیا به مراد انسان بود.
شما میدانید در تاریخى که ما پشت سر گذاشتهایم، بد آموزى در کلمات، به سر ما انسانها چه آسیبها و ناگوارىها که نیاورده است! آیا سعادت یعنى خندیدن و خوش بودن؟! آیا سعادت یعنى آن خوشبخت بودن که دنیا به مراد دلمان بچرخد و بتوانیم اسب مراد را سالیان سال در این میدان پر آشوب زندگى به جولان درآوریم؟ در مقابل، اگر کسى که به لذایذش نرسد و از خوشىها محروم بماند یا از خوشىها کناره گیرد، این شخص در شقاوت غوطه ور است؟(در این حال)، شقاوت مقابل سعادت قرار میگیرد. پس آیا آن شخص(شقى) بینوا و بیچاره است؟
این تقسیم بندى که بشر را در دو دسته خوشبخت و بدبخت قرار داده، خیلى خسارت به ما زده است. خلاصهاش این میشود که خوشبختى انسان یعنى رسیدن به ھر آن چه که به مراد زندگى خود میخواھد. یا بشرى که بر مبناى خواستهھایش زندگى میکند و آن خواستهها ھم به او میرسد، سعادتمند است، اما کسى که در زندگانى به خواستهھایش نمیرسد، بدبخت، بیچاره و بینواست، یا این که نمیخواھد. مثلا تو را مخیر میکنیم که زیبایى صورى را به تو بدھیم یا حقیقت با تو باشد؟ اگرچه از زیبایى محسوس، محروم بمانى. قطعا غالبا خواھند گفت سعادت در زیبایى است که متاسفانه حتى بعضى از صاحب نظران روزگاران کھن نیز این گرفتارى را براى ما به وجود آوردهاند. آنان حقیقت را فداى زیبایى کردند و نام آن را سعادت گذاشتند. این تقسیم بندى صحیح نیست.
ان شاءالله ما در این درس آموزنده، فقط میخواھیم ببینیم که حسین(علیه السلام)، این معلم معلمان، این آموزگار آموزگاران اصول بشریت و ارزشھا، سعادت را چگونه معنا کرده است. آیا سعادت یعنى داشتن ثروت زیاد؟ آیا سعادت یعنى داشتن محبوبیت اجتماعى؟ آیا سعادت یعنى مطرح شدن در جامعه، یا شھرت طلبى و به شھرت رسیدن؟ که آخرین نقطهاى است که بشر برابر زمین به زانو درمیآید، بشرى که ھدفش این باشد که در جامعه شھرتى پیدا کند. آیا این را میخواھید بفرمایید سعادت است؟ آیا سعادت این است که بیشتر بتوانید امر و نھى کنید؟ آیا سعادت، زیبایى محسوس است؟
ھیچ کدام از موارد مزبور، تعریف سعادت نیست، اگرچه وقتى سعادت حقیقى روى داد - چنان چه تعریف خواھیم کرد - از اینها(موارد مذکور) میتوان استفاده نمود. وقتى که به اذن الله و با توفیق ربانى آن سعادت روى آورد، آن وقت زیبایى و ثروت یک وسیله بسیار عالى میشود. اصلا ثروت، سجاده عبادت میشود. ھمان ثروتى که به جھت عدم آموزش بشر، وسیله بدبختى او شده است. آن مقام که به او روى میآورد، براى او رکوع و سجود میشود.
سعادت چیست؟
اما سعادت چیست؟ چیست آن سعادتى که صاحبش اگر ثروت تمام دنیا را به دست بیاورد، یا شب با شکم گرسنه سر به بالش بنھد، برایش فرقى نکند. خود این سعادت چیست؟ چیست این مطلق؟ به طور کلى آن (مطلق) چیست که وقتى در درون انسان به وجود بیاید، زیبایى ظاھرى در خدمت سیرت باطنى قرار میگیرد و در آن صورت آدم میفھمد:
صورت زیباى ظاھر ھیچ نیست
اى برادر سیرت زیبا بیار
انسان میفھمد که آن زیبایى و ثروت وسیلهاى بیش نیست و اگر سعادت در درونش ایجاد نشود و به زیبایى گردن نھد، آن روز که در جلوى آیینه اولین موى سفید را میبیند که روى سرش پیدا شده است یا در ریشش نمایان شده، زندگى براى او تیره و تار خواھد شد. در صورتى که وقتى آن سعادت را به دست آورد، اگر در یک روز تمام موھاى سرش سفید شود، چون در درونش آن مطلق به وجود آمده است، براى او سرى با موى سفید یا سرى با موى مشکى ھیچ تفاوتى نخواھد کرد و ھمیشه جوان خواھد بود.
ممکن است بدن بگوید: من دیگر نمیتوانم بیایم. اما روح مثل یک آدم بیست ساله باشد. که ما نمونهھایش را دیدهایم، بدن میگوید: دیگر من نمیتوانم بیایم، تو کجایى ما کجاییم! گذشت سالیان بر وجود من(بدن) سنگینى میکند. من کم کم میخکوب میشوم، ولى اول طراوت و نشاط تو(روح ) است. من دیدهام کسى را که ھشتاد سال داشت، اما خندها ش مثل خنده بیست سالهها بود. به دنیا صاف نگاه میکرد، مانند کسى که تازه به دنیا آمده است. من چند نمونه از اینها را دیده ام. به عنوان مثال؛ یک مورد که شاید ھم شنیده باشید، یکى از بزرگان عرفا که دو سه سال بعد از انقلاب از دنیا رفت، ما ھفته اى یک بار، یا دو ھفته یک بار جلساتى داشتیم و ایشان ھم به آن جلسات تشریف میآوردند. ایشان بیمارى شدیدى گرفت و راھى بیمارستان شد. روزھاى آخر عمر ایشان بود و من موفق نشدم ایشان را ببینم، ولى دیگر دیر شده بود. نمیدانم کار چه قدر زیاد بود، که دیگر با ایشان تماس تلفنى نداشتم. تلفن کردم که احوال ایشان را جویا شوم. دیگر میخواست این دنیا را پشت سر بگذارد. پسرش گوشى تلفن را برداشت. گفتم آقا اگر حالشان مساعد است، من میخواھم حالشان را بپرسم. گفت: بله. گوشى تلفن را به ایشان داد. من با ایشان احوال پرسى کردم و دقیقا به خاطر دارم که گفتم: آقا حال شما چه طور است؟ گفت: «حال را میفرمایید یا مزاج را؟». فرداى آن روز داشت میرفت، اما سؤالش مثل سؤال افراد ھجده ساله بود. آیا چنین شخصى پیر شده است؟ درست مثل این بود که تازه میخواھد وارد دنیا بشود، آن ھم خیلى ھم به سرعت. نه این که یک نفس بکشد و نفس بعدى به زور بیاید. نخیر، خدا شاھد است به سرعت گفت: «حال را میفرمایید یا مزاج را؟» گفتم ھر دو را بفرمایید. گفت: مزاج تمام شده است و در آخر سرازیرىاش ھستم، اما حال را نمیدانم پانزده ساله ام یا شانزده ساله؟! خندهاى در درون من نقش بسته که تا حال این خنده از بین نرفته است خیلى بانشاط میروم، ولى مزاج تمام شده است.
آیا نمیتوان به بشر گفت این چیست که درون این شخص میگوید: خنده از لبانم قطع نشده است، در حالى که مزاج تمام شده و دیگر در حال رفتن ھستم؟ این مورد را فقط به عنوان نمونه عرض کردم.
تقسیم حقیقى بشر این نیست که در دنیا کامیاب، کامکار، کامور زندگى کند یا ناکام، و آن کس که کامکار یا کامیاب زندگى میکند، به او بگوییم سعادتمند و آن کسى که با سختىها زندگى را میگذراند و حتى به رفیقش میگوید آیا پنج تومان دارى ما شب شام بخوریم، به او بگوییم بدبخت. و بزرگ ترین کاشف ھیأت جدید، چنین شخصى بود: دست کپلراز مال دنیا تھى بود. میگویند کپلر(دانشمند آلمانی) گاھى به رفقایش میگفت: آیا پول اندکى دارید ما شب شام بخوریم؟ این مرد یکى از بزرگترین گامھاى علم را در دوران گذشته برداشته است. او وقتى این ھیأت را کشف کرد، دستھاى خود را بلند کرد و گفت: خداوندا، تو را سپاس میگویم. شکر تو را میگذارم که توفیقم دادى و بعضى از آیات تو را در این جھان بزرگ خواندم. توفیق دیگرى عنایت بفرما تا آن چه را که خواندم، در خدمت بندگان تو به کار ببرم.
اى جوانان، اى دانشگاھیان، کسى که در متن کار است حرفش این است. سخن کسى که نکاتى از روزگار علم را به این جا رسانده است، این است. تو کنار ایستادهاى و میگویى واژگونش کن. به چه مناسبت؟ کسى که علم در دست اوست، کسى که پدر علم امروزى است، میگوید: خداوندا! اما شخصى که کنار ایستاده است، میگوید علم با دین مبارزه دارد! از کجا این مطلب را میفرمایید؟ در مقابل چه کسى؟
در مغزھاى کوچک و مغزھایى که رشد پیدا نکردهاند، نه فقط علم و دین با ھم در حال مبارزه ھستند، بلکه زندگى آنان ھر لحظه با لحظه دیگر تضاد دارد، زیرا آنان قدرت ھضم آنان را ندارند. آرى، طول تاریخ شاھد این نمونهھاست. نمونهاش یک، دو، ده و صد مورد نیست. ولى آنھایى که میخواھند مطرح شوند، میپرسند پس چه کار کنیم؟ بیایید یک مطلب تازه بگویید! ولى حالا حقیقت چیست؟
دوباره عرض میکنم: کپلر بعد از کشف ھیأت جدید، دستھایش را با حال نیایش بلند کرد - و چه قدر ھم مزه میدھد - ان شاءالله خداوند به شما اى کاروانیان دانش، اى دانشجویان عزیز، از این نعمت کشف عنایت کند. ببینید چه لذایذى دارد و با فھمیدن حقایق پشت پرده، چه قدر خدا را خواھید دید. وقتى که صاف و آزاد میشوید، آزاد حتى نه فقط از بند معلومات، بلکه «من» ھم کنار میرود و ناگھان میبینید که یک نورانیتى پیش میآید و مجھول حل میشود.
تقسیم حقیقى این است: روشنان و تاریکان
تقسیم اولاد آدم به دو دسته خوشبخت یا بدبخت، صحیح نیست. تقسیم حقیقى این است: روشنان و تاریکان. قرار گرفتن در گروه روشنان و خارج شدن از گروه تاریکان. این است مقدمه سعادت حقیقى، والا شما در تمام تاریخ در ھر موقعى که در نظر بگیرید، یک نفر پیدا کنید که ھشیار باشد و تخدیر ھم نشده باشد، یا شرایط و عوامل فیزیولوژیک و پسیکولوژیک او نیز معتدل باشد و بگوید من 24 ساعت شاد بودم. نه این که بگوید یک ھفته، بلکه بگوید بیست و چھار ساعت، من آن خوشبختى را که شما میگویید داشتم. من آن خوشبخت بودم، یعنى با این که میدانستم در دنیا چه میگذرد، با این که میدانستم عده اى در فقر میسوزند، اما باز خندیدم. با این که دیدم عدهاى در چنگال خون فشان جھل، دست و پا میزنند، من خوشحال بودم و دنیا را به مراد خود دیدم. آیا میتوانید یک نفر را پیدا کنید که چنین بگوید؟ محال است. پس بیایید در این لحظات بسیار بسیار حساس، در مورد آن چه که به عنوان ھدف زندگى ما مطرح میشود که سعادت است، دو - سه مطلب در نظر داشته باشیم. شاید این کلمه، تا آخر زندگانى با ما کار داشته باشد. شما سعادتمندید! دقت کنید و ببینید آیا واقعا سعادتمندید؟
بدیھى است که از انسان میپرسند. یا میخواھید مثلا عدهاى را تعلیم دھید و تربیت کنید. ان شاءالله در آینده، در دبیرستانها و در دانشگاهھا، خدا نصیب شما کرد که مربى، معلم، آموزگار و استاد باشید. گذار نوباوگان شما به این حقیقت افتاد و گفتند: اى مربى و استاد عزیز، سعادت را براى ما تفسیر کنید. چگونه میخواھید تفسیر کنید؟ چه خواھید گفت؟ من یک مثال عرض میکنم تا وقتى که حقایق حساس براى اساتید یا صاحب نظران مطرح میشود، سھل انگارى نکنند. من این را دیدهام و یادداشت کردهام. سالها قبل، یک نفر از آلمان به نام دکتر کلاوز که استاد روان پزشکى بود، به منزل ما آمد. او صحبتھایى کرد و گفت: «سؤال عمدهاى در ذھن من است. به چند کشور خاورمیانه ھم رفتهام تا پاسخ این سؤال را پیدا کنم. چرا این سؤال این قدر براى من اھمیت دارد که براى یافتن پاسخش به چند کشور رفتم؟ دلیل عمده اش این است، که من فردا میخواھم تدریس کنم. یعنى در آلمان شغل تدریس به من خواھند داد و قانونا میتوانم در کلاسھاى روان پزشکى تدریس کنم. میخواھم فردا که به دانشجویم خواھم گفت مسأله دین براى زندگى آدمیضرورت دارد یا ندارد، این سخن را از روى دلیل بگویم».
گفت: فردا پس فردا من برمیگردم و شروع به تدریس خواھم کرد و میدانم این مسأله حساس است. قطعا گذر من به این مساءله خواھد افتاد. میخواھم وقتى به نوباوگان وطنم میگویم، یا وقتى میخواھم بنویسم: آیا مسأله دین در زندگى انسان ضرورت دارد یا ندارد؟ تکلیفم روشن باشد و بعد با جوانان روبه رو شوم.
خدا میداند، یک جوان 26 - 25 ساله بود. پیر ھم نبود که بگوییم دنیا و روزگار عمرش گذشته و دیوار زندگىاش شکاف برداشته و حالا ابدیت را میبیند و میترسد، آمده است تا تکلیف خودش را روشن کند.
گاھى بعضى از وجدانھا، آدم را واقعا مھبوت میکند. جملات مذکور عین عبارتش بود. لذا، اگر از ما پرسیدند سعادت چیست؟ نمیدانیم باید چه بزرگى و عظمتى از خود نشان بدھیم و بگوییم: نمیدانم، اجازه بدھید بروم مطالعه کنم تا ببینم این قضیه چیست. این قضیه حساس است. چه بسا خداى ناخواسته، یک تصویر نابجا درباره ھمین کلمهاى که اصلا سرنوشت را تعیین میکند، ارائه دھید. ممکن است شما بگویید: سعادت یعنى حداکثر لذت. ممکن است خداى ناخواسته از اپیکور خوشتان بیاید. اپیکور یکى از فلاسفه یونان بود که میگفت: «ھدف از ھمه زندگى، عبارت از لذت است». شما ھم رفتید آن را دیدید و از عبارت او خوشتان آمد. و ھنگامی که از شما پرسیدند، فراموش کردید که سعادت، معناى دیگرى دارد. اگر لذت سعادت میآورد، جلادان تاریخ از ریختن خون انسانها لذتها میبردند. اگر چنین باشد، پس تیمور لنگ لذت برده است. حجاج بن یوسف ثقفى لذت برده است. عمربن سعد لذت برده است. عبیدالله بن زیاد خوشش آمده است. اگرچه گاھى با کمیوحشت. عمربن سعد یک پا را جلو میگذاشت، یک پا را عقب. اینها لذت را در حداکثر آن دریافت کردند! ما چگونه به اولاد آدم تعلیم دھیم؛ این که لذت یعنى سعادت، اشتباه است. میتوان گفت که منابع اسلامی ما، سعادت را طورى دیگر معنا میکنند، و دیگران از غربىها ھم، وقتى سعادت را معنا میکنند، سخنانشان نوسان دارد، ولى تقریبا مسأله را در این جا ختم میکنند که: «احساس رضایت در زندگى بدون فضیلت فریباست، و سعادت حقیقى نیست». بسیارى از آنان این مطلب را گفتهاند، و کانت یکى از آنھاست. اگر بگذارند بشر به مشترکات برسد، به تفاھم ھم میرسد. اگر بگذارند، افسوس که نمیگذارند.
به ھر حال، تقسیم بشر این طور است که بشر بر دو قسم است: یا بدبخت است چون دنیا به مرادش نیست، یا خوشبخت است که دنیا به مرادش است و به دنیا میخندد و دنیا ھم به او میخندد. امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود:
«در آن ھنگام که در سایه عیش شاداب غفلت انگیز به دنیا میخندید و دنیا ھم به او لبخند میزد(خنده تمسخر ارائه مینمود) ناگھان زمانه، خار(شرنگ زاى خود را) در او فرو برد و روزگار، قوایش را درھم شکست. عوامل مرگ از نزدیک به او نظاره کردند. در این ھنگام اندوھى درون او را فرا گرفت که آن را نمیشناخت، اندوھى پنھانى که تا آن لحظات آن را در نیافته بود.
واقعا این جملات اعجازگونه است. (على) فرزند قرآن است. اگر على(علیه السلام) نگوید، پس چه کسى بگوید؟ صلوات الله علیک یا امیرالمؤمنین، از تو باید حسین به این دنیا بیاید. شایسته بود که چنین انسانى از تو به دنیا بیاید.
یا امیرالمؤمنین، چه طور انسان و این دنیا را میشناختى؟ به ھر حال، این نیست که اگر انسان در این دنیا از زندگى خودش خوشحال و راضى است، پس سعادتمند است و اگر راضى نیست، پس سعادتمند نیست.
یک مثال علمی پاکیزه مطرح میکنیم. ھمه ما طلبهایم و اگر خدا بخواھد، ان شاءالله در کاروان دانشیم و خواھیم پذیرفت. ممکن است کسى بگوید: آن چه که بشر به آن رضایت داده است، ھمان سعادت اوست. اکنون خواھید دید که این مطلب، ضد حقیقت است. آیا بشر دوره بردگى را گذرانده است، یا نه؟ در این بحثى نیست. به آن بردگى ھم در دوران خود رضایت داشته است. متأسفانه، عکس برده اى را ھم انداخته اند که گویا برده یکى از افسران نرون است، در حالى که کارد را تیز میکند که بدھد دست مالکش تا او را بکشد. قیافه اش را نگاه کنید! تمام مسائل اقتصادى، اجتماعى، سیاسى، اخلاقى، مذھبى، تحت الشعاع بردگى محض بوده، و برده به این بردگى رضایت داشته است. خیلى ھم خوشحال بوده است. اما این دلیل نمیشود در این که کسانى بگویند: کسى که به زندگى خود راضى شده، سعادتمند است. آخر به چه راضى شود؟ راضى کردن بشر، غالبا با تلقین و عرضهھاى مصنوعى که کارى ندارد. شما مصنوعى عرضه کنید و او راضى میشود .خوشش میآید.
حال ببینیم معناى سعادت چیست؟ پس معناى سعادت، آن تعاریفى که بیان شد نیست. معناى سعادت را باید تفسیر کنیم. (معناى سعادت را) در چند کلمه از مربى بزرگ خودمان حسین بن فاطمه، حسین پسر فاطمه، حسین پسر على بن ابى طالب که ما را به کلاس خودش راه داده است، فرا میگیریم. ما را به این کلاس خواندهاند. ھمه شما الان فراخوانده شدهاید. شما را خواستهاند و به کلاس آمدهاید. با پاى خودتان نمیتوانید بیایید. من این را از روى قطع عرض میکنم. ما خواسته شده ایم که به این جا میآییم و دور ھم جمع میشویم تا ان شاءالله درسى بخوانیم.
تعریف سعادت به نظر من چنین است. البته میشود درباره اش بحث کرد. نمیتوان گفت آن چه که ما میگوییم قطعى است و صد در صد مسأله تمام میشود، زیرا نظام(سیستم ) فکرى در اسلام ھمیشه باز بوده است. بدین جھت که اگر کسى بخواھد درباره سعادت فکر کند و بحث نماید، یا اگر کسى در آن حال باشد و پیک اجل از در فرا رسد و به او بگوید: کشتىِ وجودت در کجاست؟ بگوید در این جاست. آیا قطب نمایت درست کار میکند یا نه؟ پاسخ بدھد بلى، قطب نما کار میکند. رو به کجایى؟ رو به ساحل. چند نفر مسافر به ھمراه دارى؟ وسایلت چگونه است؟ چه چیزى حمل میکنى؟ و شما تمام پرسشھاى او را درباره کشتى وجودتان جواب بدھید. سپس سؤال کننده بگوید: آیا از این جا آمادهاى که پرواز نموده و بروى؟ بلى، ھمین الان آمادهام. آیا میدانى ابدیت است؟ بلى. آیا میدانى مسؤولیت ھست که کشتى را از کجا سوار شدى؟ براى چه سوار شدى؟ و کجا میروى؟ آرى، میدانم. ھمین دقیقه که پیک اجل فرا رسد، من آمادهام. ما این(شخص) را سعادتمند میدانیم.
سعادت، یعنى ھمیشه انسان خود را در مرز طبیعت و ماوراى طبیعت احساس کند
سعادت یعنى ھمیشه انسان، خود را در مرز طبیعت و ماوراى طبیعت احساس کند. خواه میلیارد میلیارد ثروت داشته باشد، خواه فقط یک زندگى به قدر کفاف داشته باشد - ھمان گونه که روایت از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده است - یا میخواھد در کار خود مسئول یا مرئوس باشد. براى مثال عرض میکنم. چون ما با مثال، مسائل خود را در مسائل علمی یا در تمام امور دنیا روبه راه میکنیم. اگر به او بگویید این سفینهاى که تو سوار شدهاى، آیا میدانى که از ھمه جھات، وجود تو را به ساحلى خواھد رساند که دنبال آن ھستى؟
ساحل چیست؟
عقل کشتى، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالى ساحل و عالم ھمه دریاستى (میرفندرسکى)
آیا میفھمیرو به کجا میروى؟ بلى، میدانم، رو به سوى ساحل والیه راجعون. آیا میدانى حرکت سفینه از کجا شروع شده است؟ بلى، از مبداء حرکت ما که انا لله است. ھدف کجاست اى سعادتمند؟ اى که سعادت گوارایت باشد، مقصد کجاست؟ والیه راجعون. آیا قطب نمایت درست کار کرد و این وجدان زنگ نزد؟ نه، تر و تمیز است. حال میخواھد کارمند، کارگر، مجتھد، مدیر، یک نظامیزبردست، رھبر و یا یک نفر مقنى باشد.
پیرمرد جوالدوز
به ھر حال، تعریفى از سعادت بود که عرض کردم. به عنوان مثال، درباره معناى سعادت؛ یکى از دوستان تحصیل کرده ما که سمت استادى ھم دارد و کمیعرفان مشرب ھم است، گفت: «چندین سال پیش، براى انجام کارى به کرمانشاه رفته بودم. ھوا گرم بود و من ھم تشنه بودم. این طرف و آن طرف خیابان را نگاه میکردم که آب خوردنى پیدا کنم و بنوشم. رفتم دست راست، کوچهاى مقابلم بود. گفتم بروم این طرف ببینم چه میشود. چون سابقا در ایام کودکى، ما آن جا بودیم و در آن کوچهها بازى میکردیم. آمدم و دیدم یک پیرمرد پالان دوز نشسته و مشغول دوختن پالان است. بعد به ذھنم آمد که در زمان نوجوانى و تحصیل، از مقابل او رد میشدم و سلام میدادم. او ھم سلام ما را جواب میداد. رسیدم و دیدم مشغول کارش است. در دستش جوالدوز است و طنابى و پارچهھایى که میخواھد با آنها پالان بدوزد. جذابیت چشمان این مرد، مرا مجذوب کرد. دیدم مثل این که چشمها میگویند: بیا با تو کار دارم. این طور احساس کردم. دیدم چشم او(نگاھش) در این پرده طبیعت گیر نمیکند. نگاه که میکند، نفوذ میکند و بالا میرود. سلام کردم و بعد از نشستن، گفتم: آیا آب خوردن خدمت شما ھست؟
پیرمرد، جوالدوزش را زمین گذاشت و رفت از کوزهاش مقدارى آب در پیاله سفالین ریخت و آورد، و من آب را خیلى گوارا خوردم. گفتم ان شاءالله حال شما خوب است؟ ان شاءالله کسب و کار شما خوب است؟ خداوند به کار شما برکت بدھد. آیا از کار خودتان راضى ھستید؟ (یعنى آیا سفینه وجود تو راه میرود و قطب نمایت ھم کار میکند؟ آیا رضایت دارى؟ میدانى از کجا آمده اى و به کجا میروى؟) در پاسخ گفت: آقاجان، این جوالدوز را که میبینى، ھم چنین این پارچهها و کھنهھاى بى زبان و بى شعور و بى جان، سپس جان یک حیوان و یک نظارتى از بالا به نام خدا، چرا از کارم راضى نباشم؟
این دوست عزیز در ادامه گفت: «ما اگر میخواستیم شصت سال درس بخوانیم، این طور نمیتوانستیم بخوانیم. تازیانه به قدرى تند بود که مثل این که ترمز ببرم و در یک سرازیرى تند باشم، ھنوز ھم دارم میروم».
آن پیرمرد، از سعادت بھرهمند است. او پالان میدوزد، ولى سعادتمند است چون جان او به ثمر رسیده است. آیا با این حساب، شما خیال میکنید حسین بن على میآمد با آن طاغوت خودکامه دست بدھد، تا چند صباحى راضى باشد و از زندگى لذت ببرد؟ این چه تفکرى است؟ خدایا، بگویم تفکر مجنونانه یا تفکر پست؟ لذا، فرمود: «الا ترون ان الحق لا یعمل به و ان الباطل لا یتناھى عنه و انى لا ارى الموت الا سعاده و لا الحیوه مع الظالمین الا برما»: اى انسان ھا، مگر نمیبینید که حق مورد عمل واقع نمیشود و از باطل اجتناب نمیورزد؟ من مرگ در راه دفاع از حق و ریشه کن کردن باطل را چیزى جز سعادت، و زندگى با ستمکاران را جز ملامت و دلتنگى نمیبینم.
مرگ بار درخت زندگی من است
مرگى که حیاتم او را براى من شکوفا میکند سعادت است، چون بار درخت زندگى من، این مرگ است.
این جھان ھم چون درخت است اى کرام/ما بر او چون میوه ھاى نیم خام
سخت گیرد خامها مر شاخ را/زان که در خامینشاید کاخ را
سست گیرد شاخهها را او بعد از آن/چون بپخت و گشت و شیرین لب گزان
سست شد بر آدمیملک جھان/چون از آن اقبال شیرین شد دھان
مرگ ھر یک اى پسر ھمرنگ اوست/آینه صافى یقین ھمرنگ اوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگى است/پیش زنگى آینه ھم زنگى است
آن که میترسى ز مرگ اندر فرار/آن ز خود ترسانه اى جان ھوش دار
روى زشت توست نى رخسار مرگ/جان تو ھم چون درخت و مرگ برگ
گر به خارى خسته اى خود کشته اى/ور حریر و قز درى خود رشته اى
بفرمایید زندگى ما چیست تا مرگ خود به خود معنا شود
مسأله حیات و موت این قدر مشکل نیست. گاھى میپرسند مرگ ما چیست؟ بفرمایید زندگى ما چیست تا مرگ خود به خود معنا شود. وقتى زندگى ما یک درخت برومند باشد، حیات با طراوت سپرى میشود. مرگ، شکوفا شدن سعادت است، براى کسى که زندگى اش با سعادت بوده است. زندگى با سعادت، در مرگ شکوفا میشود.
خواھم شدن به بستان چون غنچه با دلى تنگ
و آن جا به نیکنامیپیراھنى دریدن
گه چون نسیم با گل راز نھفته گفتن
گه سر عشق بازى از بلبلان شنیدن
پروردگارا! خداوندا! سعادتى که از دیدگاه حسین سعادت است، براى ما ھم نصیب بفرما.
پروردگارا! خداوندا! ما در این ایام از بارگاه درس حسینى، فقط میخواھیم که ما را واقعا حسینى محسوب
بفرمایى.
خداوندا! پروردگارا! سعادتى که به اصطلاح ما بگوییم سعادت، ولى در حقیقت، ضد سعادت ما باشد، چنین
سعادتى را از دست ما بگیر.
پروردگارا! در راندن کشتى وجود در این اقیانوس ھستى و رساندن آن به ساحل حقیقى، ما را موفق بفرما.
ان الحسین مصباح الھدى و سفینه النجاه. ما کشتى نشینان این کشتى ھستیم، پروردگارا! ما را قدردان این کشتى نجات بفرما.